از عشق چه بگویم؟
از صدای سخن عشق، ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
از تاریکی تا روشنایی...
گاهی زندگی، انسان را به مسیرهایی میکشاند که هرگز گمان نمیکرد روزی در آن قدم بگذارد. من از همان کودکی از سیگار، اعتیاد و هر آنچه بوی دود و تاریکی داشت، بیزار بودم. دیدن انسانهایی که گرفتار موادمخدر بودند دلم را میلرزاند، چشمانم پر از اشک و قلبم از درد لبریز میگشت.
همواره در ذهنم این بود که نگذارم هیچکس در این ورطه سقوط نماید؛ گمان میکردم اشخاصی که درگیر اعتیاد میشوند، انسانهای ضعیفی هستند یا خانوادههایشان نسبت به آنها بیتوجه هستند و قدرت کمک کردن را ندارند. نمیدانستم که این قضاوتها، همان تاریکی و نادانی است که روزی درونش غوطهور شدم و باعث گردید تا به درک روشنایی برسم.
در زمان خواستگاری با همسرم، تنها یک شرط بسیار مهم داشتم و آن این بود که سیگار و موادمخدر هرگز در زندگیم نباشد؛ اما تقدیر بازی دیگری برایم رقم زد. با ذهنی پر از قضاوت، کنار یک مصرفکننده قرار گرفتم و وارد مسیری شدم که ۲۵ سال از عمرم در تلخی و تلاش بینتیجه سپری شد. هر قدر تلاش مینمودم باز به بنبست میرسید تا اینکه متوجه شدم درمان اعتیاد با زور، اجبار یا دلسوزی بیدانش غیرممکن است؛ بلکه بایستی با عشق، علم و آگاهی به سراغ آن رفت. شاید لازم بود که این تاریکیها را با تمام وجود حس نمایم تا به عظمت روشنایی پی ببرم و دریابم که هیچ دردی بدون حکمت نیست و هیچ رنجی بیثمر نخواهد ماند.
روزی در کنار تلویزیون نشسته بودم و برنامهای به نام «شروع خوب» از صدا و سیما پخش میشد؛ صدای مردی دلنشین از جنس علم و عشق تمام وجودم را فرا گرفت. سخنانش چنان در وجودم نشست که گویی زمان از حرکت ایستاده است. امیدی تازه در وجودم جوانه زد و من فقط به دنبال نشانی از او بودم؛ همان مردی که از درد و درمان اعتیاد با علم و ایمان سخن میگفت. آن روز سرنوشت مرا به کتابی رساند به نام کتاب عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر؛ کتابی که دریچهای شد به جهانی دیگر، جهانی از معرفت، آرامش و درمان واقعی. سه جلد از آن کتاب را تهیه و برای سه نفر از مصرفکنندگان زندگیم فرستادم؛ شش ماه با آموزههای کتاب پیش رفتیم و آرامآرام، نور از پشت پرده نمایان گشت تا اینکه راهی گشوده شد، راهی به سوی کنگره۶۰...
جایی که دریافتم رهایی نه تنها برای مصرفکننده است؛ بلکه برای خانوادهها و همچنین برای دلهایی که سالها در خاموشی سوختهاند، نیز ممکن میباشد . آنجا بود که دریافتم اعتیاد بیماری است نه جرم و گناه و نیز متوجه شدم که مهربانی نیاز به دانایی دارد و نجات به عشقی که با علم همراه باشد. هر آنچه در این مدت با تجربه به آن دست یافته بودم مقدمهای برای بینایی بود. من سالها در سایهها مانده بودم و در جستوجوی راه حلهای سطحی بودم؛ اما در کنگره۶۰ دریافتم که درمان یک سفر چند وجهی است؛ سفر جسم، روان و جهانبینی است. در دانشگاه عشق و معرفت، که با دستان پر مهر مهندس حسین دژاکام بنا شده است، پانسمان تازهای بر زخم دلها نهاده میشد و خداوند را هزاران بار شکر که در سایه دریای رحمت الهی، سیراب شدیم.
درسهایی آموختم که در هیچ دانشگاهی آموزش نمیدهند؛ اما اینجا در دانشگاه انسانسازی کنگره۶۰ شاگرد مردی بزرگ شدم؛ دانشمند بیبدیل مهندس حسین دژاکام، انسانی که راه روشنایی را به قلبهای تاریک آموخت. اکنون که به گذشته مینگرم، متوجه میشوم که آن همه درد و قضاوت، مقدمه بینایی بود. آموختم عشق یعنی؛ آگاهی و آگاهی یعنی رهایی. از عشق چه بگویم؟ عشقی که انسان را از تاریکترین نقطه تا بلندای روشنایی میبرد؛ عشقی که دلها در کنار آن آرام میگیرد.
در آخر هفته بنیان را خدمت بزرگ مرد تاریخ و خانواده محترمشان و تمامی اعضای کنگره۶۰ تبریک و تهنیت عرض مینمایم.
نویسنده: راهنما همسفر شهلا
عکاس: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر امیره (لژیون هفتم)
ارسال: همسفر سمیرا رهجوی راهنما همسفر نسرین (لژیون پنجم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی دکتر علیرضا
- تعداد بازدید از این مطلب :
1155