English Version
This Site Is Available In English

همسفری را بیاموز

همسفری را بیاموز

در جاده مانده بودم، جاده‌ای تاریک و مخوف، تا چشم کار می‌کرد تاریکی بود و ظلمات، نگاهی به آسمان انداختم، رعد و برق‌هایی می‌زد، آسمان می‌غرید؛ اما بارانی نبود. خسته و نالان لنگ‌لنگان بی هیچ هدفی می‌رفتم، افکارم هر لحظه از جایی به جایی دیگر معطوف می‌شد و نمی‌توانستم تدبیری کنم، هجوم وحشت و نگرانی و اضطراب هر ثانیه قلب مرا به درد می آورد.

نگاهم را به آسمان دوختم، در سیاهی شب ناگهان دیدم، ستاره‌ای سوسوکنان با نوری ضعیف اشاره‌ای به من می‌کند. چشمانم به نور عادت نداشت، نور کم، چشمان مرا اذیت می‌کرد. دستم را به نشان کمک به طرف نور گرفتم و حرکت ما آغاز شد. آرام آرام قدم‌های لرزانم را برداشتم، هر قدم محکم‌تر از قدم قبلی بود. طنین صدای دلنواز در گوشم پیچید که گویی روحم را نوازش می‌کرد، "حرکت کن دخترم" گفتم: چگونه استاد؟ من پاهایم یخ زده، وجود من پر از ترس و نگرانی است، من توان راه رفتن ندارم، استاد گفت: تدبیر کن دخترم. گفتم: استاد انقدر گله دارم از دیگران، افراد مختلف با زخم زبان‌هایشان راه تفکر را بر من بسته‌اند، نمی‌توانم با این تشویش و دلواپسی‌‌ها تمرکزی داشته باشم. گفت: دخترم هیچ موجودی به میزان خود انسان به خویشتن خویش فکر نمی‌کند. حرکت کن و بنویس. گفتم: آخر استاد دستانم یخ زده من در سرمای ۶۰ درجه زیر صفر بودم، مرا توان نوشتن نیست. گفت: بنویس و حرکت کن که با حرکت راه نمایان می‌شود. آرام آرام قلمم را به دست گرفتم و نوشتم با هر بند، نوشتن انگار یخ دستانم ذره‌ذره آب می‌شد و تمامی سلول‌های بدنم گرم‌تر می‌شدند، حس خوبی بود نوشتن، گویی غم را از دلم می‌زدود و ترس و نگرانی‌ام کمتر و کمتر می‌شد و به‌جای آن امید و صبر در دلم جوانه می‌زد. گفتم: استاد، پس مسافرم چه می‌شود؟ او در تاریکی‌ها مانده و انگیزه مرا برای حرکت کم می‌کند. استاد گفت: "گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش، هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش" تو می‌توانی با نیروی عقل خویش تبدیل به بهترین کنی و به سوی نقطه‌ای بیایی که آغاز نموده‌ای‌. همسفری را بیاموز؛ چون‌که تو بر مرکبی نشسته‌ای که شاید دیر، اما به مقصد می‌رسی، در مسیر همسفرانی برای یاریت فرستادم، راه ناهموار است، درست حرکت کن که در پایان راه تو را پاداشی نیکوست و در این مسیر کوله‌پشتی‌ات را سرشار از صبر و امید کن.

بال پرواز شدم و همچون کبوتران سبک‌بال به زیبایی پرواز کردیم در آسمان بیکران رهایی و سرتاسر وجودمان پر از عشق، شعف و امید بود. استاد بند عشقی بر گردنم نهاد به رنگ زرد گفتم: استاد، شادمانم؛ اما نگرانم از پس این مسئولیت برنیایم، استاد گفت: این کار قدم زدن توی گلستان نیست؛ بلکه روی گدازه‌های آتش است؛ اما تجربه‌ای کسب می‌کنی و در این خدمت گره‌های درونی‌ات باز می‌شود. گفتم: استاد، چگونه از شما تشکر کنم که دستم را گرفتید و شیوه راه رفتن به من آموختید؟ استاد اشاره‌ای کرد به اقیانوس و گفت: با قدم‌های استوار و پایدار حرکت کن به سمت اقیانوس و بند عشقی بر گردنم نهاد به رنگ سبز و گفت: دخترم، از نقطه سیاه تا رنگین‌ کمان باش تا بیابی آن‌چه نیافتنی بود و ببینی آن‌چه ندیدنی بود، بندهایت یکی یکی باز شد و رها گشتی. اکنون بند محکم‌تری بر پایت زدم و آن بند مستحکم بند "عشق" است که هیچ‌کس قادر به باز کردنش نیست به جز "قدرت مطلق".

نویسنده: راهنما تازه‌واردین همسفر رها
عکاس: همسفر ملیحه رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون چهاردهم)
ارسال: همسفر فریبا رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون نهم)
همسفران نمایندگی امام قلی خان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .