با دودلی سوار موتور شدم، می دونست از موتورسواری میترسم، خیلی آروم حرکت میکرد، اون حرف میزد؛ من چیزی نمیشنیدم آخه حواسم به جایی بود که منو می بره.
10 دقیقه تو راه بودیم، کنار خیابون جلوی در بزرگی ایستاد و گفت: اینجاست. از موتور پیاده شدم، قلبم بهشدت میتپید از استرس زیاد دستام یخکرده بود، یکمرتبه پسرم صدا کرد: خانم ببخشید میشه خواهش کنم مادرم رو با خودتون ببرید داخل؟ آخه اولین بار که میاد! لبخندی به لبان زن نقشبست و گفت: حتماً.
به گرمی از من استقبال کرد و وارد حیاط شدیم. پاهام میلرزید یه سختی گام برمیداشتم، دلم میخواست به اون خاک سجده کنم، از خوشحالی گریه کنم، فریاد بزنم، حال عجیبی داشتم؛ دلم میخواست از زمین و زمان، از در دیوار اونجا تشکر کنم، باورم نمیشد یک کارگاه بزرگ، بهشت کوچک فرزندم شده بود!
فکر میکردم وارد حیاطی خواهم شد با زمینی پوشیده از سبزه و درختانی زیبا کهبرگهایش با باد میرقصند! اما خبری از اینها نبود، زمین پوشیده از سنگ بود، نزدیک ساختمان تابلویی به چشمم خورد؛ دستور جلسه: هفتهی راهنما، استاد جلسه: خانم آنی و... این نوشتهها هم مثل همهی نوشتههای درودیوار شهر از جلوی چشمانم گذشت. وارد سالن شدیم، خیلی سخت بود، تو دلم جنگی برپا بود، بهمحض ورود دو نفر با شال زرد به استقبال ما آمدن، با لبانی خندان و دلی پر از عشق و محبت! انگار برایشان فرقی نمیکرد چه کسی وارد میشود: فارس است یا ترک! عرب است یا عجم!
آغوش گرمشان را با لبانی خندان به روی همه باز میکردند، سلام کردم دست دادم و رفتم سمت چپ سالن، ردیف آخر نشستم. خانم آنی که نمیدانستم کیست استاد جلسه بود. نمیدانم در او چه بود که مرا تسخیر کرد! مگر میشود با یکبار دیدن چنان شیفته کسی شد! از بغلدستیم پرسیدم: اون خانم کیه؟ گفت: خانم مهندس دژاکام! یکمشت کاغذ جلوش ریخته بودن از آنها برمیداشت، میخواند و به سؤالات پاسخ میداد. متوجه شدم سؤالها رو حاضرین در جلسه از او پرسیده بودند؛ هر ورق را که باز میکرد نوشتهشده بود دستان شما را میبوسم! و او با تواضع تمام خواست که چنین جملهای را ننویسند. بغض گلویم را فشار میداد. نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. مداد و کاغذی از کیفم بیرون آوردم و نوشتم:
من خاکپای شما و همسرتان را میبوسم، من جلوی پاهای شما و همسرتان سجده میکنم! چطور از ما انتظار دارید احساسمان را ابراز نکنیم؟ شما زندگیمان را به ما برگرداندید، شما عشقمان، نفسمان، فرزندمان را به ما برگرداندید؛ بوسیدن دستانتان و سجده کردن که هیچ؛ من جانم را به شما هدیه خواهم کرد، من بوسه بر دستان فرشتههای شال نارنجی این بهشت کوچک خواهم زد! چگونه میخواهید احساسمان را ابراز نکنیم وقتی جهنم زندگیام را به بهشت تبدیل کردید؟
غصهها و گریههای مادرانهام را هنگام مصرف فرزندم به شادی و خنده تبدیل کردید، خانمم شما بگوئید من این آرامش زندگیام را مدیون چه کسی هستم؟ بعد از شکر خدا باید شاکر چه کسی باشم؟ 4 ماه است که فرزندم پا به کنگره 60 نهاده و با ورودش دیگر از شکستن، فریاد زدن، خودزنی کردن خبری نیست!
دیگر از غیبت کردن؛ قضاوت کردن؛ تهمت زدن خبری نیست!
میشنوید؟ صدای گفتگوی فرزندم با پدرش را میگویم! میشنوید؟ دیگر از فحش و ناسزا، بیاحترامی و بیادبی خبری نیست! فرزندم 4 ماه است که با این مکان مقدس آشنا شده، آنان که 4 سال آموزش میبینند به کجا رسیدهاند؟ خوشابحالشان ...
حال شما بگویید: اینهمه هدیه به ما دادید، چگونه بعد از تشکر از خدا از شما تشکر نماییم؟ مگر یک مادر از زندگی چه میخواهد؟ کنگرهتان حس بستهام را باز کرد، میل به زندگی کردن را در من زنده کرد؛ دوست دارم فریاد بزنم و بگویم: آهای انسانها منم از کوه و دریا لذت میبرم، منم از رود و صحرا لذت میبرم، من با اجرای قوانین کنگره 60 لحظهبهلحظه به آرامش نزدیکتر میشوم، کنگره 60 هزاران حسهای خوب و اعمال خوب به من و ما ارزانی داشت، شما بگویید بوسیدن دستهای مهربانتان کار بزرگی است؟
من بر دستان مهربان شما بوسه میزنم
من جلوی پاهای همسرتان سجده میکنم
من نام کنگره را بهشت کوچک مینامم
نویسنده: فاطمه شمسیان
منبع : وبلاگ لژیون همسفرپریناز رموزی
- تعداد بازدید از این مطلب :
5247