از کودکی با مسئله اعتیاد درگیر بودم، پدرم مصرفکننده و مادرم بیمار بود و من در هیاهوی زندگی نتوانستم هیچ وقت دوران بچگی را درک کنم. مسئولیتهای پیدرپی و جنگیدن برای آرامش باعث شد که از آن فضا فاصله بگیرم، طعم واقعی آن دوران را نچشیدم، با ترس و دلهره بزرگ شدم، تا اینکه ازدواج کردم و بعد از مدتی متوجه شدم همسرم مصرفکننده است. آن لحظه برای من به معنای پایان زندگی بود، میگفتم: خدایا چرا باید کنار یک مصرفکننده زندگی کنم!
احساس میکردم زندگی به نوعی پیرم کرده است، پیری دل و اعصاب را درون خود حس میکردم؛ اما در عین حال به قوی بودن هم فکر میکردم، نمیدانستم که باید بجنگم یا فقط دوام بیاورم و یک نبرد درونی با اعتیاد داشتم. هیولایی بیرحم که هیچ چیز برایش مهم نبود و هیچ رحم نمیکرد. ترس از این شرایط بیشتر از هر چیز دیگری برایم آزاردهنده بود و همیشه از خود میپرسیدم: اعتیاد از من چه میخواهد! چرا به سراغ من آمده است! این سوالات ذهنم را درگیر کرده بود.
بعد از مدتی بهخاطر یکسری اتفاقات، شرایط روحیام نامساعد شد و مسافرم که دید هر روز حالم بدتر میشود، پیشنهاد داد به کنگره بیایم. آن زمان پر از خشم و عصبانیت بودم، به او گفتم: اصلاً نمیتوانم قبول کنم و به این موضوع فکر نمیکنم؛ ولی با اصرار فراوان من را راضی به آمدن کرد. اوایل تصور میکردم که قرار است به من بگویند چطور با مسافرم برخورد کنم و درباره اعتیاد صحبت میکردند؛ اما بعد از مدتی دیدم که اصلاً اینطور نیست.
متوجه شدم میتوانم جواب سوألهایم را پیدا کنم؛ آنگاه به خودم اعتماد و حس عجیبی پیدا کردم؛ زیرا زیباییهای کنگره۶۰ راه را برایم روشن میکرد، از همان ابتدای ورود به این مکان امن آموزشهای آن را با دل و جان میشنیدم، انرژی خاصی میگرفتم و با دیدن اعضا که بدون هیچ چشمداشتی، با عشق و محبت در کنار هم به همنوعان خود یاری میرساندند، سرشار از شادی و انرژی میشدم.
کنگره مثل آغوشی گرم پس از یک زمستان طولانی بود، جایی که یخ دلها آب میشود و آدم به خاطر میآورد که میتواند زنده باشد، نفس بکشد، بخندد و زندگی کند. آموختم که از دل تاریکیها میتوان به روشنایی رسید و در سختترین شرایط زندگی کرد؛ اگر در مسیر درست باشی با اعمال و زبان خودت سعی کنی کسی را آزرده نکنی، شرایط سخت تبدیل به بهترین فرصتها میشود و برترین آموزشها را به ارمغان میآورد.
مسافر من هنوز رها نشده است؛ ولی امیدوارم روزی این اتفاق برای همه مسافران و همسفران بیفتد تا رهایی خود را جشن بگیرند. دیگر از اعتیاد نمیترسم و آن را به چشم یک هیولا نمیبینم؛ شاید کمی به گذشتهام و وضعیت مسافرم نگاه کنم، بهتر بتوانم ارزش این مکان مقدس را درک کنم؛ باید قدر این مسیر را بدانم، با لبخند و هر کمک کوچکی انسانیت را تمرین کنم؛ چون سخن گفتن کافی نیست. رشد واقعی در عمل و ماندن در مسیر نور است، جایی که آرامش واقعی پیدا میشود و میتوان خدمت خالصانه انجام داد.
نویسنده: همسفر خدیجه رهجو راهنما همسفر شهلا (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر اکرم رهجو راهنما همسفر شهلا (لژیون دوم)
ارسال: همسفر محدثه رهجو راهنما همسفر فاطمه (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی امیر اراک
- تعداد بازدید از این مطلب :
174