به نام قدرت مطلق
با سلام خدمت همهٔ خوانندگان محترم
مصاحبهای با خانم شانی دژاکام روز افتتاحیه نمایندگی اصفهان
همسفر زینب: سلام خانم شانی خیلی ممنونم که وقتتان را به من دادید. لطفاً خودتان را معرفی کنید.
خانم شانی: سلام. ممنون من شانی دژاکام دختر سوم مهندس دژاکام هستم.

همسفر زینب: دختر مهندس دژاکام بودن چه حسی دارد؟
خانم شانی: یک موقعهایی خیلی دردناک است. (شاید خودخواهی باشد این را بگویم). این که میگویم خیلی دردناک به خاطر این است که من یک موقعی بابا نداشتم یعنی مصرف کننده بود وقتی هم که بابا داشتم، بابای من شد بابای همه! یک موقعی برای آن دردناک بود، یک موقعی برای این. ولی الآن دیگر هیچکدام از اینها دردناک نیست.
سخت است به خاطر این که تو باید خیلی آدم باشی، باید سعی کنی آدم تراز این چیزی که هستی باشی، باید سعی کنی هر لحظه یاد بگیری. من وقتی 15 سالم بود میگفتم بله ما وظیفهای داریم، ما آدمهای خاصی هستیم و خیلی حال میکردم با خودم و خانوادهام ولی بعد فهمیدم که چه قدر آشغال درونم هست، چه قدر تاریکی در وجودم است، چه قدر حسادت، خشم و ترس در وجودم هست. و این اتفاقی بود که در ادامه برای بچههای همسفر هم افتاد. بچههای مسافران، آنهایی که در تاریکی اعتیاد بودند، آن بچههایی که تازه دارند به سن بلوغ میرسند، وقتی پدر و مادرشان به درمان میرسند، آن تاریکیها و خواستههای نامعقول و آن بذر تاریکی که در درونشان است تازه شکوفا میشود. و فاصلهٔ بین پدر و مادرها و بچهها متأسفانه روزبهروز در کنگره بیش تر میشود. و تنها چیزی که این فاصله را پر میکند جهانبینی است.
و در نهایت بخواهی بدانی که حس دختر مهندس بودن چیست، یک جاهایی خیلی دردناک است، یک جاهایی از ذوق و شوق اشک میریزی (که خیلی کم پیش میآید) ولی بیشتر سنگین است. ولی باید رفت.
همسفر زینب: این که آقای مهندس تمام وقت در کنگره هستند و وقتشان را بیشتر به بچههای کنگره اختصاص دادهاند شما و خانوادهتان را اذیت نمیکند؟
خانم شانی: خب پس خیلی از ما کم میدانی...! ما که از بچگی هم به مسافرت رفتن عادت نداشتیم. چون پدر ما برای ما هم فرمانده بود هم استاد بود. و یک جاهایی هم پدر بود. بیشتر فرمانده و استاد بود و این اواخر بیشتر پدر هست. ولی فکر میکنم نه. چون بیشتر وقت من هم با خانوادهٔ کنگره هست، هم من هم آنی هم امین. جمعهها که من پارک طالقانی هستم آنی و امین هم تیراندازی با بچهها هستند. گاهی این قدر ما به کنگره میرویم مهندس صدایش در میآید و میگوید: من میرسم، شماها میروید، شماها دی گه شورش را در آوردهاید! و تمام تایم تفریحی ما هم همان جاست. نه این خلأ خیلی کم شاید 4-5 درصد هست. و بعدازظهر جمعهها باهم فیلم نگاهمیکنیم با بابا، بعد مهندس اخبار میبیند ماهم یک گوشهای میوه میخوریم و صحبت میکنیم. و آخر شب هم معمولاً ساعت خاموشی داریم و روز جمعهها هم که معمولاً پارک طالقانی هستیم. مسافرت هم 2 سال پیشرفتیم که همهٔ ما مریض شدیم و برگشتیم. ولی انشا الله قسمت باشد حتماً، من فکر کنم کلاً سه بار با پدرم مسافرت رفتم و این خوب است.
همسفر زینب: آقای مهندس در خانه و در کنگره چه فرقی دارند؟

خانم شانی: خیلی چیزها موقعی که زمان بگذرد مشخص میشود، شاید صد سال دیگر. ولی آن چیزی که مسلم است، یک نفر مثلاً کلاس اول دبستان است، یک نفر کلاس اول راهنمایی است، یکی اول دبیرستان است، یکی ترم اول دانشگاه است، یکی اول تز دکتراست، یکی دارد پروفسورهایش را میگیرد، قضیهٔ مهندس با ما و بچههای کنگره هم همین طوری است.
خانم شانی: جوابی که میخواهم بدهم شاید بعد از 14 سال به این نتیجه رسیدم. منظورم تعریف کردن از خودمان نیست، امیدوارم سوءتفاهم نشود، یک جایی هست که سیر زندگی خودت را که نگاه میکنی، میبینی که هیچ شباهتی به هیچکدام از هم سن و سالهای خودت نداشته، میبینی وقتی 22 سالت است تمام موهایت سفید شده، نگاه میکنی میبینی که اگر این راهی هست که تو پیمان بسته آن هستی در کنار پدرت و در کنار خانوادهات، نگاه میکنی میبینی که یاد گرفتی از خیلی خواستههایت بگذری حتی معقول،
و دیگر به این فکر نمیکنی که بروی مسافرت، به این فکر نمیکنی که مهمانی بگیری یا جشن بگیری. آنها خیلی خوشحالت نمیکند. به این فکر میکنی که کی زمانش فرامیرسد که آن چیزی که باید به انجام برسد وبالاخره این بچه متولد بشود و به این فکر میکنی که حتی اگر بعضی وقتها احساس میکنی که نمیتوانی صبح بلند بشوی، احساس میکنی تمام وجودت درد میکند، خستهای، احساس میکنی کمرت شکسته (خانم شانی با گریه)، میگویی که باید بلند شوی، باید بلند شوی چون او دارد این راه را میرود و تو، امین، آنی، مامان همه باید بروید این راه را، حق انتخابی هم اگر باشد من دیگر این حق انتخاب را به خودم نمیدهم نه من، نه آنی، نه امین، فقط به این فکر میکنم که این کار به آنچه که باید برسد فقط همین.
همسفر زینب: راستش من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم. خانم شانی، فعالیتهای فرهنگی هنری شما در کنگرهٔ 60 به کجا رسیده؟
خانم شانی:10-11 سال این فعالیتها تعطیل بود، به خاطر این که مهندس دستور داد که من بروم و ادامه تحصیل بدم و بعد از تئاتر نبرد درون بستن آن گروه خیلی سخت بود. و من رفتم به هر حال لیسانس تئاتر امرا گرفتم و مدرک کارگردانی سینما را.... ولی بیشتر از آن آموزشهایی بود که باید میدیدم، به عنوان یک کسی که بتواند خیلی چیزها را یاد بگیرد و آدم باشد.
و کل این فعالیتها الآن به این جا رسیده که انشا الله خدا بخواهد اتفاقات خوبی در حال افتادن است. که بتوانیم این گروه فرهنگی را (که هنوز استارت نخورده است) اگر خواست استارت بخورد با یک چارتی استارت بخورد و یک اتفاقی بیفتد که تمام شعب را دربر بگیرد، نه به خاطر این که ما بخواهیم فقط پیام اعتیاد را بدهیم نه، یک جوری باشد که بچههایی تربیت بشوند (که البته چندین هزار ساعت بچههای سفر دوم تربیت شدند) و بچههای تربیتشدهای هستند نیرو تعدیل شده است. این نیرو نیاز به دانش بیرونی و آکادمیک هم دارد، نیاز به یادگرفتن فن تدوین، تصویربرداری و نیاز به یک سری اساتید، که از جنس ما باشند و محبت در وجودشان باشد و با اما بتوانند آن پل ارتباطی را برقرار کنند نیاز داریم و من الآن به این جا رسیدم که درصدد ساختن این پل هستم انشا الله.

همسفر زینب: از این که امروز این جمعیت عظیم را در کنگره 60 اصفهان دیدید که به عشق پدرش شما و به خاطر پدر شما این جا دور هم جمع شده بودند چه حسی به شما دست داد؟
خانم شانی: خدا شاهد است اصلاً به این فکر نکردم که به خاطر پدر من جمع شدند، تنها چیزی که داشتم فکر میکردم این بود که این جمعیتی که هست، نوید آمدن قدمهای بعدی هست برای همهٔ ما. نه به مهندس فکر نکردم، فکر این بودم که این عشق چه نیرویی را ایجاد کرده و تمام مدتی که داشتم فیلمبرداری میکردم به فکر این بودم که چه چهرههای بااستعدادی این جا هست و چه بچههایی هستند و چه قدر نیرو، واقعاً من چرا تا به حال به اصفهان نیامدم؟، چی شده که حالا به این جا رسیده و حالا باید یک کارهای دیگری کرد، یک اتفاقات دیگری باید بیفتد و در فکر این بودم که فقط ضبط کنم تا بعد بتوانم در موردش بیشتر فکر کنم، ببینم چه کاری میشود کرد که این نیرو شکل داده شود و بچههایی که بتوانند قدمهای بعدی را بردارند. چون مثل کلاس است و آدمی که روز اول میآید دست و پایش میلرزد و به همه احترام میگذارد، اما موقعی که دیدهبان شدی آیا باز هم به دیگران احترام میگذاری؟ به یک کسی که سفر اولی هست یا مصرف کننده است (عملی هست) ومیآید روی صندلی تو مینشیند و جای تو را میگیرد آیا او را از جایت بلندش میکنی؟ آیا جایگاهت به دیده بانی، مرزبانی، کمک راهنمایی و.... میرسد ولی آیا ظرفیتت با آن رشد میکند؟
میخواهم بگویم جایگاه و قدرتی که در کنگره در حال شکل گرفتن هست اگر همراه با آن آموزشدیده نشود و ظرفش ساخته نشود به راحتی موجب نابودی افراد میشود و بارها در آکادمی این اتفاق دیدهشده، بچههایی که جهانبینیها را شوخی گرفتند وظرفشان رشد نکرد، جهانبینیشان رشد نکرد چون یک سری تاریکیها هستند که وقتی یک نفر رشد میکند، وقتی شانی دژاکام، امین دژاکام، آنی دژاکام رشد میکند بک جماعتی پشتش هست و تاریکی نمیآید و روی تکتک آن جماعت انگشت بگذارد و آنها را بیرون بیندازد آن تاریکی میآید و روی لیدرگروه تأثیر میگذارد واگر لیدررا ازراه به در کرد یک جماعتی را دل شکسته میکند.
همسفر زینب: روزی که آقای مهندس استارت کنگره را زدند شما و خانوادتان فکر میکردید که روزی برسد که در شهرهای مختلف ایران کنگرهٔ 60 نمایندگی یا شعبههایی مثل اصفهان ن، هیدج، فلاح و.... زده شود؟
خانم شانی: روزی که پدر این استارت را زد و در مورد این کار صحبت کرد و سری اول کتاب 60 درجه چاپ شد همهٔ ما بلااستثناء در فکر این بودیم که روزی این علوم باید از مرزهای این کشور خارج شود و دنیا را تحت تأثیر قرار بدهد.
همسفر زینب: راه حل و نظر شما برای رسیدن سطح کنگرهٔ اصفهان به نمایندگی آکادمی چی هست؟
خانم شانی: سؤال خیلی خوبی پرسیدی. مهم اتفاقی هست که دارد در آکادمی میافتد و در شعب دیگر هم به راحتی این اتفاق میتواند بیفتد، حضور اشخاص در یک مکان نیست، چون در کنگره همه چیز در حال آموزش دادن است و این آموزشها به صورت ضبط سی دیها و کاست های جهانبینی ومکتوبات هست. دراین که استاد تأثیر به سزایی دارد در اتفاقی که برای شاگرد میافتد هیچ شکی نیست. ولی 70 تا 80 درصد قضیه استفاده از سی دیهای جهانبینی هست. من با این که این سی دیها از خانهٔ ما بیرون میآید از آقای مهندس، از صحبتهای امین از تجربیات و ساعتها بحث و گفتمانی که در این خانه میشود پیرامون این اتفاقات و رنجهایی که کشیده شده برای تکتک اعضای خانوادهٔ ما نتیجه آن میشود یک نوار جهانبینی. و من با این اوضاع و احوال امکان ندارد هفتهای 3 تا سی دی جهانبینی گوش ندهم و ننویسم. و لژیون من که در لژیونهای تهران در برنامهٔ تیرکمان لژیون منتخب شد فقط به خاطر این بود که بچهها به شدت روی جهانبینیهایشان کار میکنند، جهانبینیها را مینویسند و در مورد جهانبینیها صحبت میکنند شاید یک سی دی را من به بچهها میگویم که 20 بار گوش کنند. جوابت را گرفتی؟
همسفر زینب: بله...آن اوایل چه قدر آقای مهندس را در انجام این عمل عظیم مصمم و باانگیزه میدیدید و انرژی که این کار را به نتیجه برسانند درون ایشان موج میزد؟
خانم شانی: کم ترازالان نبود والان هم خیلی بیشتر شده، هرروز بیشتر میشود.
همسفر زینب: تعریف شما از زندگی چیست؟
خانم شانی: زندگی. اگر نخواهم یک جملهٔ فلسفی و عجیب و غریبی بگویم، یک روز 12-13 سال پیش مهندس به من گفت راز زندگی کردن در زندگی کردن است،12 سال زمان برد تا فهمیدم منظورش چه بود. چون هنوز هم کامل نفهمیدم. زندگی کردن درست مثل خوردن یک شکلات است و شاید بعضی موقعها هم به قدری تلخ باشد که قلبت بسوزد یا احساس کنی که مثل یک شیشه خرد شدی و اینها همهاش زندگی ست. ولی این که بدانی این برای چی هست، به زندگی تو معنی میدهد، این که بدانی که تمامی ندارد، مجموعهای از اضداد هست و جنگی بین مجموعهای از تضادها بین خیر و شر، بدی و خوبی و مهم این هست که تو میدانی که زندگی یک بازی ست، ولی یک بازی جدی. که من فکر میکنم زندگی یک بازی هست که من باید در نهایت جبههام را در آن معلوم کنم که میخواهم قاطی بدها باشم یا خوبها. شاید اگر بخواهم قاطی خوبها باشم خیلی اذیت شوم، جرئتش را داری در بین خوبها باشی؟ بارش را تحمل میکنی؟ میتوانی؟ شاید بعضی مواقع هزار بار در آینه از خودت بپرسی، شاید فکر کنی داری اشتباه میروی، شاید فکر کنی داری کابوس میبینی یک جاهایی میگویی که اگر درست است پس چرا خوشحال نیستم؟ اگر درست است چرا استخوانهایم درد میکند؟ اگر دارم درست میروم پس چرا نمیتوانم از جایم بلند شوم؟ ولی مسئله این است که وقتی راه درست را میخواهی بروی، تمام آن تاریکیها جمع میشوند ومی چسبند به تو که بکوبانندت به زمین و بگویند که تو هیچچیزی نیستی، تو میمیری توی این سراب ولی وقتی تحمل کنی آن موقع میبینی که سراب نبود آب بود.
همسفر زینب: خانم شانی صادقانهترین چیزی که میتوانید در مورد خودتان بگویید چیست؟
خانم شانی: صادقانهترین چیزی که در مورد خودم بگویم، من دیوانه بودم، یک دیوانهٔ عصبانی و خشمگین و یک دنیا انرژی که هیچ کنترل و تعادل و شناختی روی خودم نداشتم و فقط خودم را به در و دیوار میکوبیدم زخمی میکردم هم خودم را وهم اطرافیانم را. ولی الآن فکر میکنم که یواشیواش دارم یک ذره فرمان را به دست میگیرم.
همسفر زینب: میگویند خدا برای هر انسانی جایگاهی را در نظر گرفته به نظرتان شما به آن جایگاهی که خدا برای شما در نظر گرفته رسیدهاید؟
خانم شانی: من نمیدانم که خدا برای هر انسانی جایگاهی در نظر گرفته یا نه، ولی میدانم که همه ما از اولش یک راهی را انتخاب کردیم و با توجه به انتخابهایی که میکنیم و اعمالی که انجام میدهیم ودوراهی های انتخابی که سرشان قرار میگیریم وآن جایی که میتوانیم پولی بدزدیم ندزدیم، آن جایی که دلمان را شکستند میتوانیم دل همه را به آتش بکشیم ونکشیدیم، باتوجه به انتخابهایی که میکنیم جایگاه خودمان را مشخص میکنیم و این ما هستیم که جایگاه خودمان را مشخص میکنیم.
همسفر زینب: رابطهٔ شما با برادر تون آقای امین دژاکام چگونه است؟ به نظر شما آن دانایی که آقای امین کسب کرده و آموزش میدهند را در خانه عملی میکنند یا خیر؟
خانم شانی: خب اگر بخواهم جواب درست بدهم تمام آموزشهای جهانبینی که امین میدهد اول در خانهٔ ما عملی شده است که بعد به نظریه و نوشتار و بیان تبدیلشده، امین وقتی در مورد خشم صحبت میکند، در مورد ترس صحبت میکند، در مورد بیخوابی صحبت میکند اول در خانه این ترس، بیخوابی، آن جنون، آن درهای خردشده، یک موقعی خانهٔ ما در نداشت (با خنده) مثلاً اگر 8-9 سال پیش میآمدی فکر میکردی که احتمالاً یک گرازی زده به این درها آن موقع هم که کنگره بازداشت رشد میکرد ولی توی خانهٔ ما یک مشت دیوانه بودند توی آن جا ولی الآن خیلی بهتر شده، نه بلااستثناء واقعیتش را بخواهی بدانی ما سه تا دیوانه بودیم و هر کدام ما یک مشکلی داشتیم. امین یک جور، آنی هم یک جور، من هم یک جور. سه ضلع یک مثلث میشود یک سری مشکلاتی من داشتم که آنی نداشت یک سری چیزهایی آنی داشت که من نداشتم امین هم معمولاً بین من و آنی از هر دوتا جبهه داشت.
همسفر زینب: راستش خانم شانی من شنیدم که شما یک مدتی به کنگره نیامدید (البته من شنیدم درست یا غلطش را نمیدانم) میشود دلیلش را بگوید.
خانم شانی: من یک مدت خیلی شدید درگیر دانشگاه بودم و بیمارستان و اصلا تایم نداشتم. نه این که بگویم من آدم پر مشغلهای هستم، نه جانش را نداشتم به کنگره بیایم. و یک دورهای من و آنی و امین همه کنگره را رها کردیم یعنی باید رها میکردیم برای این که مال ما نبود، ما فکر میکردیم صاحب کنگرهایم ونسبت به آن مالکیت داشتیم. و گفتم باید خیلی چیز هارا درست میکردیم و آموزش میدیدیم.
همسفر زینب: خانم شانی تلخترین خاطرهای که از دوران مصرف پدرتان و شیرینترین خاطرهای که از بعد از رهایی پدرتان دارید چیست؟
خانم شانی: هیچ تلخی از دوران مصرف پدرم ندارم. تلخ که نمیشود گفت خندهدار است. یک بار من و امین و آنی داشتیم توپبازی میکردیم، خاله طوطی هم بود مهندس هم سرما خورده بود تب هم داشت، مامان به او آمپول زده بود و مهندس توی اتاق خوابیده بود ودستش را هم گذاشته بود روی سرش. بعد توپ پلاستیکی رفت خورد توی صورت مهندس. بعد یک دفعه بلند شد، حالا نمیزد هم یعنی هیچ وقت دست روی ما بلند نکرده بود، ولی با کمربند افتاد دنبال من و آنی وامین. پایش هم درد میکرد، بعد بچهها من را به شوخی انداختند جلو باباهم این کمربند را همین طوری روی هوا تکان میداد، یکی گرفت به پای من وآن را هم باز نمیتوانم بگویم تلخ بود چون خیلی صحنهٔ خندهداری بود.
همسفر زینب: به عنوان آخرین سؤال در مورد هر کدام از کلمههای زیر یک کلمه یا یک جملهٔ خیلی کوتاه و یا اولین چیزی که به ذهنتان میرسد را بگویید.
مهندس دژاکام: عشق
خانم آنی مادرتان: آن هم عشق
آنی خواهرتان: سرعت
شانی: نمیتوانم، گزینهٔ بعدی
امین دژاکام: صبر
کنگرهٔ 60: زندگی
تهیهکنندگان: همسفر زینب و همسفر زهره
ویرایش: همسفر لیلا
تصویرگر: مسافر یاسر
منبع: وبلاگ نمایندگی اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
17737