English Version
This Site Is Available In English

بهشتی سرشار از حضور خداوند

بهشتی سرشار از حضور خداوند

وادی به معنای راه است و وادی‌های کتاب عشق راه را برای ما مشخص می‌کنند؛ زمانی‌که می‌خواهیم از تاریکی‌های وجود خود، از بند اعتیاد و تمام زنجیرهایی که دانسته یا ندانسته به جسم و جان خود زدیم رهایی یابیم، نیازمند شناخت مسیر و نوری هستیم که این تاریکی را بشکند و مسیر را روشن کند. به‌همین منظور در جلسات هفتگی، تأثیر وادی‌ها را بر خود مرور می‌کنیم و اکنون در کاروانسرای وادی دوم ساکن شدیم. در این‌جا گفتگویی داریم با راهنما همسفر شیرین. همسفر شیرین به‌همراه مسافر خود با آخرین آنتی‌ایکس قرص متادون وارد کنگره شدند و به راهنمایی آقای محمد و خانم باران سفر خود را آغاز کردند. اکنون ۷ سال و ۶ ماه است که رها هستند. رشته ورزشی مسافر ایشان بسکتبال است و همسفر شیرین به تنیس روی میز می‌پردازد.

در ابتدا، دیدگاه خود را با توجه به وادی دوم نسبت به افکار و رفتار قبل و بعد از کنگره بیان کنید؟

در واقع می‌خواهم سری به خود بزنم، به منِ قبل از کنگره و منِ بعد از آشنایی با وادی دوم، زیرا پیام اصلی وادی دوم امیدواری است. این وادی، سفری از ناامیدی به سوی امید است. قبل از ورود به کنگره من بسیار ناامید بودم؛ به‌ویژه زمانی‌که ناگهان با مسئله اعتیاد در خانواده‌ خود روبه‌رو شدم. این مسئله همانند آوار در پنج دقیقه بر سر من خراب شد و من واقعاً با تمام وجود توان تحمل آن را نداشتم. این درد آن‌قدر سنگین بود که حس می‌کردم نمی‌توانم به‌تنهایی از پس آن بربیایم و شخصی هم نبود که این بار را به‌دوش بکشد. از طرفی، نمی‌توانستم اجازه دهم دیگران متوجه این موضوع شوند؛ بنابراین به‌سمت پنهان‌کاری رفتم. از طرف دیگر، باور این مسئله برای من سخت بود، چرا که هیچ دانشی نسبت به اعتیاد نداشتم. نمی‌دانستم آینده چه خواهد شد. از طرفی فرزندی داشتم و در اندیشه نابودی نبودم؛ اما نه توان ساختن را داشتم و نه علم درمان.

همه‌چیز پر از ابهام و ناامیدی بود. در این میان، انسان گاهی می‌خواهد فرار کند؛ اما گاهی هم می‌خواهد بماند و  آن را درست کند؛ اما برای درست کردن نیاز به توان، دانش و تخصص است. من خواستم بمانم و اصلاح کنم؛ اما واقعاً نمی‌دانستم از کجا و چگونه؟ تنها چیزی‌که در دل داشتم، یک خواسته قلبی بود. امروز می‌دانم که اگر این خواسته واقعاً در قلب تو  باشد، راه آن نیز پدیدار می‌شود. من خواسته‌ آن را داشتم؛ اما نمی‌دانستم آیا اساساً قابل درمان است یا نه؟ اصلاً کجا باید رفت؟ از چه فردی باید کمک خواست؟ حتی نمی‌دانستم آیا این زندگی باقی می‌ماند یا فرو می‌پاشد؟ در آن روزها، انبوهی از سؤال‌های بی‌پاسخ ذهن من را پر کرده بود و از آن‌جا که این موضوع را به‌طور ناگهانی فهمیدم، دچار یک شوک عصبی بزرگ شدم که باعث بروز آسیب‌های جسمی در من شد. یکی از دست‌های‌ من کاملاً بی‌حس شد. پزشک‌ها تشخیص اشتباه دادند و گفتند ممکن است ام‌اس یا تومور مغزی باشد؛ اما من می‌دانستم که همه‌ این‌ها نتیجه همان شوک بزرگ است. در آن دوران از خدا معجزه می‌خواستم، نمی‌دانستم اعتیاد چیست و کنگره کجاست یا حتی باید به کجا پناه ببرم فقط در دل می‌گفتم: کاش فرشته‌ای بیاید و این مشکل را حل کند.

زمانی‌که وارد کنگره شدیم، همه‌چیز کم‌کم تغییر کرد. ساختارهای ناامیدی فرو ریختند و به‌جای آن، ساختارهای امید شکل گرفتند. من فهمیدم که خود نیز باید سفر کنم؛ سفری جدا از سفر مسافر خود، زیرا من موجودی مجزا هستم. ممکن است با پیوند محبت و عشق، در مقطعی کنار هم باشیم؛ اما در مسیر تکامل، هر فرد راه خود را دارد. من می‌توانم نقشی در مسیر رشد و درمان او داشته باشم؛ اما نمی‌توانم به جای او قدم بردارم. در نهایت آن‌چه باعث شد ناامیدی جای خود را به امید بدهد، دانشی بود که به‌دست آوردم. این‌که من تنها مسئول عملکرد خود هستم. بار اعتیاد بر دوش اوست، نه من. من نباید اشتباه می‌کردم و تمام انرژی‌ خود را صرف برداشتن باری می‌کردم که متعلق به من نیست. این فهم، اولین نور امید بود.

روی دوش من چیزهای دیگری بود، آن‌ها را پیدا کردم و سعی کردم زمین بگذارم. تلاش کردم هر روز با دیروز خود متفاوت‌تر باشم و همیشه چیزی برای افزودن به‌خود داشته باشم. این مسیر، به‌تدریج ناامیدی را از من گرفت و امید را جایگزین آن کرد. همه این‌ها درسی بود که از وادی دوم گرفتم. افکار و رفتار من پیش و پس از ورود به کنگره، تفاوتی بنیادین پیدا کرد. می‌توانم بگویم انسانی‌ که ۸۰ درصد ساختار او فرو ریخته بود با ساختاری نو بازسازی شد. امروز توانایی‌هایی را در خود می‌بینم که حاصل نوع جدیدی از تفکر و مدیریت ذهن من است. ذهنی که قبل از کنگره اصلاً شبیه الان نبود. این تغییر بزرگ را مدیون آموزه‌های وادی دوم هستم. خوشحال‌ هستم که این درک را در این مکان پیدا کردم و توانستم به آن عمل کنم.

آقای مهندس فرمودند: «تمام انسان‌ها با یک مسئولیت وارد هستی شده‌ و انجام درست آن، رسیدن به آرامش است». نظر شما در مورد این جمله چیست و آرامش را چگونه توصیف می‌کنید؟

به‌نظرمن این جمله اشاره دارد به این‌که ما با خواسته‌ای خاص به این دنیا آمدیم. اگر بتوانیم آن خواسته را درست انجام دهیم نهایتاً به آرامش می‌رسیم. شاید به آرامش کامل نرسیم؛ اما در مسیر آن قرار می‌گیریم، چراکه همین تلاش برای انجام درست آن مسئولیت، بخش بزرگی از مسیر آرامش را می‌سازد. زمانی انسان احساس کند برای خود و دیگران مفید بوده، به نوعی به‌کمال نزدیک می‌شود. این حس خوب، از درون برمی‌خیزد، شادی درونی را به همراه دارد و این شادی، همان آرامش است. ساختارهای نو که جایگزین ساختارهای فرسوده می‌شوند، قدرت می‌آفرینند؛ قدرتی که در کلام انسان جلوه‌گر می‌شود، نفوذ پیدا می‌کند و درهایی را می‌گشاید تا بتوان به انسان‌های دیگر خدمت کرد. 

در مورد خواسته‌های انسان، یک نکته بسیار مهم وجود دارد؛ حرکت انسان در زندگی باید با آن خواسته‌ای هم‌سو شود که به‌خاطر آن پا به این دنیا گذاشته است. بسیاری از انسان‌ها می‌آیند، زندگی می‌کنند و می‌روند، بی‌آن‌که حتی متوجه شوند چه خواسته‌ای آن‌ها را به این دنیا آورده بود. مثلاً خواست من ممکن است این بوده باشد که جراح یا سرآشپز حرفه‌ای شوم؛ اما فقط در ظاهر برای آن تلاش کردم، بدون آن‌که حتی نزدیک به خواسته واقعی‌ خود شده باشم. در چنین حالتی، یک بعد از زندگی‌ من تلف شده و این ناشی از نادانی من بوده است. برای من اعتیاد نشانه‌ای بزرگ بود؛ نشانه‌ای که به من فهماند خواسته‌ من چه بوده است. این خواست، درمان خود و کمک به دیگران در مسیر درمان بود. یادگیری در کنگره، پیاده‌سازی آموزه‌ها در زندگی و سپس آموزش آن‌ها به دیگران عین همان پیامی است که استاد سردار گفته‌ است: «همه ما آمدیم برای آموزش گرفتن و خدمت کردن». با توجه به نشانه‌هایی که در زندگی‌ خود دیدم، می‌دانم خواسته‌ من همین بوده است. 

زمانی با این خواست هم‌سو شدم، امدادها از زمین و لامکان به سوی من آمدند. نشانه‌هایی که دریافت می‌کنم، واقعاً دلچسب و شیرین‌ است. در این مسیر، انسان به جایی می‌رسد که تمام هستی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا او را به آرامش برسانند. این آرامش هر روز بیشتر می‌شود؛ زیرا حال انسان هر روز بهتر می‌شود. زمانی تأثیر خود و کلامت را بر دیگران می‌بینی، درمی‌یابی که واقعاً در سرنوشت انسان‌های دیگر اثرگذار شده‌ و این همان آرامش است. آرامش به‌معنای رفاه مادی نیست آن آسایش است. آسایش می‌تواند مقداری آرامش بیاورد؛ اما خود آرامش نیست. آرامش؛ احساسی درونی است، رضایت از خود، مفید بودن برای خود و هزینه کردن برای رشد و یادگیری بیشتر است. این‌که آن‌چه یاد گرفتم را بدون چشم‌داشت با دیگران در میان بگذارم، انفاقی از جنس آگاهی مانند درختی باشم که از باغ بیرون می‌زند تا دیگران آن را ببینند؛ اما نه از سر منیت، بلکه از سر عشق به خدمت.

باید بسیار مراقب باشم؛ زیرا هرچه رشد می‌کنم و بالاتر می‌روم، نیروهای منفی بیشتری هستند که نمی‌خواهند من به آن بالا برسم. آرامش یعنی این‌که حتی اگر پولی نداشته باشم دلم آرام است؛ زیرا می‌دانم مانند همه موجودات، خدایی دارم که مراقب من است. روزی من در دست او است و هرگز من را بی‌روزی نمی‌گذارد. این دانستن و ایمان همان آرامش است. زمانی ایمان زیاد می‌شود، انسان به باوری می‌رسد و آن باور او را به آرامش می‌رساند. ایمان دارم که اگر خداوند بخواهد، روزی و ثروت به‌خانه‌ من می‌آید و اگر خیری در آن نباشد، نمی‌آید. همین نگاه است که انسان را آرام می‌کند. آرامش یعنی آن اقیانوس درون من آرام باشد؛ حتی اگر دنیای بیرون طوفانی باشد. شاید طوفان‌های بیرونی گاهی بر دنیای درون من هم تأثیر بگذارند، مانند زمانی‌که عزیزی را از دست می‌دهی و دلت به‌هم می‌ریزد؛ اما این  به‌هم‌ریختگی موقتی است؛ زیرا به‌زودی تلاش می‌کنی خود را جمع و جور کنی.

هیچ‌چیز نمی‌تواند در بلندمدت من را آشفته کند؛ زیرا از درون آرام هستم. ما در جستجوی رهایی از جنگ‌های ذهن خود هستیم، جهانی درونی سرشار از شادی و آرامش. آرامش می‌تواند پول بیاورد؛ اما پول هرگز آرامش نمی‌آورد. پول، آسایش می‌آورد و آسایش به‌دنیای بیرون مربوط است؛ اما آرامش متعلق به‌دنیای درون است. رسیدن به آن هزینه دارد و این هزینه، گذشتن از خود است، تا به خود حقیقی‌ برسی. آرامش نتیجه تبادل‌ها و تغییرها است. مسیر نابودی یک ساختار قدیمی و جایگزینی آن با ساختاری نو. زمانی‌که ساختار دروغ به صداقت، ناامیدی به امید و کینه به عشق تبدیل شود، آن‌گاه عشق و امید انرژی می‌دهند. این انرژی، امواجی هستند که پیوندهای ناامیدی را درون ما ذوب می‌کنند. در نهایت، دنیای درون به‌بهشتی تبدیل می‌شود که خداوند در قرآن وعده‌ آن را داده است.

دنیای درون من بهشتی زیبا، با نهرهایی روان، نسیمی ملایم و آوای پرندگان است. در آن‌جا همه‌چیز خوب است. این آرامش، بهایی دارد که با رشد و گذشت از خود به‌دست می‌آید. زمانی‌که درون بهشت شود، بیرون نیز به تبع آن بهشتی می‌شود. هر آن‌چه در بیرون می‌بینم، بازتابی از درون من است. زمانی برای آباد کردن درون هزینه می‌کنم، تمام هستی هم کمک می‌کند تا دنیای بیرون من همانند دنیای درون شود. در نهایت، آرامشی که من تجربه می‌کنم، دنیایی است درونی که خود بهشت است؛ بهشتی سرشار از حضور خداوند و ایمانی بی‌نهایت قوی.

یکی از نقش‌های مهم ما در این هستی، همسفر بودن است؛ اما گاهی برخی همسفران، حضور خود را در کنار مسافر بیهوده می‌دانند. یک همسفر چگونه می‌تواند از این افکار جدا شود و سفر درست انجام را دهد؟

چنین تصوری ناشی از ناآگاهی نسبت به مسیر و فلسفه سفر است. زمانی همسفر فکر می‌کند بیهوده کنار مسافر قرار گرفته، یعنی دچار یک فکر اشتباه شده‌است، چرا که هنوز حقیقت را درک نکرده است. بله، همسفر بودن نه تنها یکی از وظایف من است، بلکه از افتخارات و نعمت‌هایی است که نصیب من شده‌است. من همسفر بودن را این‌گونه تفسیر می‌کنم؛ اگر در بُعدی دیگر، مسافری دچار اعتیاد شده و بار این اعتیاد کمر او را شکسته و نتوانسته آن را زمین بگذارد، من به عنوان همسفر، می‌گویم: کمکت می‌کنم. بخشی از بار را با تو به دوش می‌کشم. همسفر بودن یعنی همراهی، تقسیم درد و عشق. این کمک برای من رایگان نیست؛ حتی اگر از مسافر چیزی دریافت نکنم. پاداش من، آرامش و درک عمیق‌تری از زندگی است. اگر درست حرکت کنم و خود نیز سفر کنم به آرامشی می‌رسم که هیچ‌چیز مادی قابل مقایسه با آن نیست. 

ما این‌جا هستیم تا صورپنهان خود را قوی کنیم، تا کوهی  در دل کویر باشیم. همان‌طورکه در دل کویر ایران، کوهی وجود دارد که به‌واسطه‌ آن، در همان خشکی، باغی به‌وجود آمده است چرا؟ زیرا کوه، ابر را جذب می‌کند، ابر می‌بارد، کوه آب را در خود نگه می‌دارد و سپس به زمین‌های اطراف می‌بخشد. کنگره همان ابر است؛ پر از انرژی، علم و عشق. من انرژی آن را دریافت می‌کنم، در خود نگه می‌دارم، تبدیل به علم می‌کنم و سپس به دیگران می‌بخشم. این‌گونه است که زندگی‌ من که شاید روزی کویر بوده، به باغی سرسبز تبدیل می‌شود. اگر بفهمم برای مسافر این‌جا نیستم بلکه برای خود آمدم، آن‌گاه تبدیل به انرژی برتر یک زندگی می‌شوم. اکنون اگر این انرژی حالش خوب باشد، زندگی هم خوب خواهد بود؛ اما اگر همسفری باشم که مدام غر بزنم و انرژی منفی بدهم، مسیر سفر مسافر را هم سخت‌تر خواهم کرد. گاهی مسافر مجبور است به جای تمرکز بر درمان انرژی‌ خود را صرف مدیریت غرها، تجسس‌ها و بی‌قراری‌های من کند. یا انرژی خود را صرف این‌که چگونه نقشه بکشد که اگر سفر خود را خراب کرد یا داروی بیشتری استفاده کرد همسفر نفهمد.

در هر صورت، درست است که همسفر یکی از بال‌های پرواز مسافر است. یک پرنده برای پرواز به هر دو بال نیاز دارد و اگر این دو بال سالم باشند، پرواز ممکن می‌شود. این دو بال، یکی خودِ مسافر و دیگری همسفر است. منِ همسفر باید حال خوبی داشته باشم؛ زمانی‌که حال من خوب باشد، این بال درست عمل می‌کند و مسافر می‌تواند پرواز کند؛ اما اگر حال من خراب باشد، آن بال شکسته است؛ حتی اگر مسافر آماده‌ سفر باشد، نمی‌تواند پرواز کند و این پرواز همان رهایی است. زمانی رهایی اتفاق نمی‌افتد، منِ همسفر که خود را نمی‌بینم، مسافر را مقصر می‌دانم و می‌گویم او درست سفر نکرده است. حقیقت این است که من باید در دنیای خود، حال خود را خوب کنم تا آن بال سالم شود و مسافر بتواند سفر خود را آغاز کند.

در هستی، یکی از نقش‌های ما همسفر بودن است. من این جمله را این‌گونه تصحیح می‌کنم: بزرگترین افتخار ما در هستی، نقش همسفر بودن است. برخی همسفران، کنار مسافر بودن را بیهوده می‌دانند و این چیزی جز نادانی و جهل نیست چرا؟ زمانی‌که من همسفر بودن خود را به‌عنوان یک فرصت نبینم، نمی‌توانم از آن بهره ببرم. در این صورت نه‌تنها داستان را نمی‌فهمم، بلکه نمی‌دانم چرا من؟ چرا این جایگاه؟ چرا این علم؟ چه کاری باید انجام دهم؟ همسفر باید درک کند که داستان چیست؛ باید بفهمد. زمانی فهمید، اتفاق‌ها و دریافت‌ها متفاوت می‌شوند و دلیل آمدن و رفتن‌ها نیز رنگ دیگری پیدا می‌کند. همین فهم است که باعث می‌شود من صعود کنم اگر مسافر من تصمیم بگیرد پایین بماند.

مثالی از آقای امین در سی‌دی عبور است؛ من به همراه مسافر خود از یک قله پایین آمدیم و در دره‌ای قرار گرفتیم. قرار است دوباره صعود کنیم و به قله‌ بعدی برسیم. به‌دلایلی که من نمی‌دانم به من می‌گویند همسفر و به او  مسافر می‌گویند. فعلاً به من اجازه می‌دهند بلند شوم، حرکت کنم و به قله‌ بعدی برسم؛ اما مسافر من باید در دره بماند. مسافر زمانی می‌تواند صعود کند که من به قله برسم به شرطی که تمام مسیر پر از سنگ‌ریزه و سنگلاخ را از میان برداشته و راه را هموار کرده باشم. زمانی من بالا رفتم و راه را صاف کردم به او نیز اجازه‌ حرکت می‌دهند. این‌جا است که می‌گویم بخشی از بار اعتیاد مسافر خود را داوطلبانه به دوش کشیدم؛ اما در مقابل، دریافت‌هایی نیز داشتم. در این مسیر، به‌ازای هر سنگی که کنار زدم، گرچه سختی کشیدم؛ اما چیزی به من اضافه شد یا باری از دوش من برداشته شد. من به قله رسیدم، به مسافر خود اجازه‌ حرکت دادم و گفتم اکنون می‌توانی حرکت کنی چرا؟ زیرا پیش از این، توان حرکت در مسیر پر سنگلاخ را نداشتی؛ اما اکنون که راه هموار شده، می‌توانی بروی. در واقع با کنار زدن هر سنگ، به من کمک شد تا از امتیازات منفی‌ خود کاسته شود. در نهایت، تا جایی از بارمن کاسته شد که توانمند شدم تا تبدیلاتی را در خود آغاز کنم. آن‌قدر تغییر کردم که گفتند تغییر کافی‌ است و اکنون زمان تبدیل است.

تبدیل یعنی ساختار دروغین‌ به صداقت، کینه‌ به عشق، سکوت بی‌ثمر سخن مؤثر شود؛ زمانی‌که دیگران حرف من را می‌شنوند و در کلام‌ من تأثیر می‌گذارند این همان نقطه‌ای است که تنهایی بسم‌الله گفتم، حرکت کردم و راهی را صاف کردم تا دیگران نیز بتوانند بیایند. من پیشگامی شدم که مسیر را هموار کرد و با این‌که سخت بود به خود خدمت کردم. زمانی تغییر و تبدیل درون من رخ داد، دنیای‌‌ من آرام شد و به‌ترخیص رسیدم که در سی‌دی‌های چالش آمده است؛ حرکت می‌کنی و می‌روی؛ اما با محتوایی سبک. دیگر بازگشت من مانند قبل نیست، اگر هم برگردم آن شیرین ناامیدی که در ابتدا بودم، امیدوار برمی‌گردد. آن فرد ترسو، شجاع می‌رود. کینه‌جو، عاشق می‌شود. آن‌که با حقارت آمد، با سربلندی می‌رود و تمام این‌ها برای همین مفاهیم بود.

وادی دوم نیز همین را می‌گوید: آمدن من بهر چه بود؟ برای این بود روزی که آمدم با روزی که می‌روم، یکی نباشد. تمام داستان وادی دوم همین است؛ اما شرط آن است که من بفهمم. همان داستان خرمهره آقای مهندس که قرار بود به یک نفر یک جواهر قیمتی داده شود؛ اما بعد از بیست سال تلاش در طویله چیزی می‌بیند که می‌درخشد و سمت آن نمی‌رود و با خود می‌گوید این جواهری که من انتظار دارم نیست آن باید در جای قشنگ باشد. درحالی‌که همسفر بودن همان جواهری است که در دل سختی‌ها نهاده‌اند. اگر آن را تشخیص دهم، نه‌تنها در این بُعد، بلکه در ابعاد بعدی نیز می‌تواند من را ارتقاء دهد به شرطی که بتوانم تشخیص بدهم. اگر آن آدم ارزش جواهر را می‌دانست و آن را می‌فروخت، نه‌تنها خود او بلکه تا هفتاد نسل پس از او آباد می‌شدند. قصه من هم همین است. اگر بفهمم همسفر بودن یعنی چه، من را به جایی خواهد رساند که فقط خدا می‌داند کجاست و چه‌قدر عظیم است؛ اما اگر این جایگاه را درک نکنم، می‌گویم فقط به خاطر مسافر خود آمدم. می‌گویم مسافر من جواهر نیست، خرمهره است.

 با خود می‌گویم: منِ بیچاره‌ سیاه‌بخت این‌جا چه می‌کنم؟ اگر آشنایی من را این‌جا ببیند چه خواهم کرد؟ همه این‌ها به میزان فهم من بازمی‌گردد. همان‌قدر که من از کنگره بهره‌مند می‌شوم، دیگران هم می‌توانند بهره ببرند؛ اما دو نفرکه یکی می‌فهمد و یکی نمی‌فهمد، هر دو روی یک صندلی یک‌شکل می‌نشینند، یک مشارکت را می‌شنوند، یک راهنما دارند و یک کتاب را می‌خوانند. تفاوت در خواستنِ انسان است. این خواست است که سرنوشت را رقم می‌زند. ان‌شاءالله همه ما درک کنیم که داستان چیست. کائنات بیهوده نمی‌نشیند که نقشه‌ بکشد تا فردی وارد این مسیر شود. قصه‌ها بسیار هستند و شاید من تنها یکی از صدتا را فهمیده باشم. ان‌شاءالله که همگی به درک برسیم تا بتوانیم از نعمت همسفر بودن نهایت استفاده را ببریم.

کلام آخر...

کلام آخر، کلامِ تشکر است. از شما صمیمانه تشکر می‌کنم؛ حس خوبی در شعبه‌ شما جریان داشت، آدم‌های خوبی آن‌جا حضور دارند. ان‌شاءالله در ادامه، شاهد درخشش بیشتر، انرژی‌های ناب‌تر و حضور افرادی با حال خوب‌ باشیم. مطمئنم این اتفاق خواهد افتاد. برای خود و برای همه آرزو می‌کنم که واقعاً بفهمیم داستان زندگی‌ ما چیست؟ درک کنیم که کجا ایستاده‌ایم و آن‌چه امروز در اختیار داریم، چه‌قدر ارزشمند است. گاهی چیزی آن‌قدر گران‌بها است که نمی‌توان برای آن قیمتی گذاشت، می‌گویند قیمت ندارد. این دقیقاً همان معنای حضور ما در کنگره است. فرصتی که به من و ما داده شده، قیمتی ندارد؛ هر چه‌قدر بگویی، باز هم کم گفتی. امیدوارم آن‌قدر از کنگره بهره‌مند شویم که نه فقط برای یک بُعد، نه برای صد بُعد، بلکه برای هزاران بُعدِ وجود ما تأثیرگذار باشد. همان‌طورکه در جلسه گفتم، به جایی برسیم که نگوییم من کنگره را می‌خواهم  بلکه کنگره ما را بخواهد، ما را رها نکند و از آن بهره‌مند شویم.

امیدوارم به‌زودی در ساختمان اختصاصی خود ، ساختمانی که به دستان پرتوان خود شما ساخته می‌شود دور هم جمع شوید. لژیون سردار، پربارتر از همیشه باشد و همه اعضای شعبه با دلی شاد، نفسی آرام و حال خوب در کنار هم باشند. حال شعبه خوب بود؛ اما امیدوارم بهتر و بهتر هم بشود. از روزی که متوجه اعتیاد شدم تا به امروز، همه چیز در مسیر رشد و فهم عمیق‌تری از زندگی قرار گرفت. واقعاً اگر اعتیاد نبود، من هیچ نداشتم. خدا را شاکر هستم برای همه‌چیز، برای تمام آدم‌های خوبی که از جنس کنگره‌ هستند و در زندگی‌ من حضور دارند. برای همه‌ شما بهترین‌ها را آرزو دارم. همیشه در پناه خدا باشید با جسمی سالم، نفسی با عزت و روانی سرشار از سلامتی.

طراح سوال: همسفر فروغ رهجوی راهنما همسفر محدثه (لژیون پنجم)
تایپ: همسفر پریسا رهجوی راهنما همسفر هاجر (لژیون سوم)، همسفر فروغ رهجوی راهنما همسفر محدثه (لژیون پنجم)
ویراستار: همسفر فروغ رهجوی راهنما همسفر محدثه (لژیون پنجم)
عکاس: همسفر سمانه رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون اول)
ارسال: همسفر زهرا نگهبان سایت
همسفران نمایندگی چرمهین

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .