قبلهای که پیدا شد....
سالها پیش وقتی هنوز ازدواج نکرده بودم، در فکر این بودم که اگر روزی ازدواج کنم با مردی یک خانواده تشکیل خواهم داد که هرگز سمت سیگار و یا هرگونه مواد مخدر دیگری نرفته باشد، آن روزها تنها فکر من پوشیدن لباس سفید عروس و گرفتن دسته گلی زیبا در دستانم بود، دلم میخواست با ماشینی که آن را پر از گلهای زیبا کردهاند، در خیابانها بچرخم و افراد زیادی با ما همراه شوند و در نهایت شب به خانهای برگردم که مرد رویاهای من با من و در کنار من در آن خانه زندگی کند.
تنها دغدغهام این بود که مردی که همراه من است، زیبا، خوش هیکل و قد بلند باشد و به هیچگونه احتمال دیگری فکر نمیکردم، فقط ذهنم به این سمت میرفت که آن مرد رویایی، روزها مشغول کار و هنگام غروب به خانه برمیگردد و شامی دلچسب با هم میخوریم و یا فیلمی تماشا میکنیم و یا هرازگاهی با هم در پارک قدم میزنیم و در نهایت صبح دوباره او به سر کار میرود و من هم مشغول کارهای روزمرهام میشوم.
گذشت و گذشت تا اینکه من ازدواج کردم و مردی سر راه من قرار گرفت که کم و بیش خصوصیاتی که من مد نظرم بود را داشت؛ اما بعد از گذشت چند سال از ازدواجم، فهمیدم که همسر من هم مانند تعدادی از افراد جامعه درگیر مواد مخدر میباشد، آن هنگام تمام دنیا روی سر من خراب شد و من به کارهای زیادی فکر میکردم؛ مثلاً جدایی یکی از آنها بود.
روزها میگذشت و من هرروز بیشتر از روز قبل از زندگی ناامید میشدم، با خودم میگفتم، آیا این چیزی بود که من در سر خود پرورانده بودم؟ آیا من از زندگی مشترک منظورم این بود؟ آیا این زندگی رویایی که انتظارش را میکشیدم بود؟ نه! آن روزها هیچوقت به جواب این سوالم نمیرسیدم، فقط هرروز بیشتر به این پی میبردم که من فقط یک قربانی در این زندگی هستم.
روزها از پی هم گذشتند و من با خدای خودم زمزمه میکردم که من میدانم تو من را در این وضعیت رها نمیکنی، من چشمم به آینده روشن است و ....، بعد از چند سال که من خودم را در این تاریکی افکارم گم کرده بودم، ندای خدایم را شنیدم که صدایی در گوشم میگفت، مگر تو از من زندگی خوب و آرامش را نمیخواستی؟ مگر هرروز و هرشب با من در دل نجوا نمیکردی؟ بلند شو که نوبت به تو رسید و آنجا بود که مرد زندگیم شد مسافر و من شدم، همسفرِ او و این لطف خدا بود که کنگره را به ما نشان داد و ما را در این راه قرار داد.
کمکم آرامشی در دل و جان من بهوجود آمد و زندگی هرروز برایم رنگیتر میشد، دیگر خبری از آن همه معده دردهای عصبی نبود و همسرم آرام آرام خودش را پیدا میکرد، اکنون که از ورودم به کنگره زمانی چند میگذرد با خودم میگویم: زهرا یادت نرود کجا بودی و الان کجا هستی، یادت نرود که شبها چقدر گریه میکردی، زهرا نکند قبلهات را گم کنی، نکند یادت برود که چقدر در لبه پرتگاه بودی و اکنون برایت راهی باز شده و اینها همه لطف پروردگارم بود و فرشتهای که او آفریده بود، یعنی جناب مهندس حسین دژاکام و من به پاس این همه نعمت که اکنون در زندگیم جاری و ساری شده است؛ باید در هرلحظه شکرگزار خداوند باشم و از کسی که این بستر را برایم فراهم کرده به خوبی قدردانی کنم، از کسی که به عنوان راهنما شب و روز کنار من است و در پی ایجاد حال خوش برای من است؛ باید سپاسگزاری کنم و اینجاست که مفهوم قبله گم نکردن برایم تداعی میشود و اینها همه زمانی به من آموزش داده شد که در مسیر کنگره قرار گرفتم و یکی از رهجوهای این سفر شدم.
من الان باید به این فکر کنم که به شکرانه این همه آرامش و این همه نعمت چهکاری از دستم برمیآید، در نهایت این همه فکر تنها یک چیز به ذهنم میرسد و آن هم خدمت کردن است، خدمتی که باعث شود به من یادآوری کند، زمانی هم خودت در این مسیر و جای درمانده بودی، باید به خودم یادآوری کنم، همانطور که افرادی در گذشته آمدند و حال تو را خوب کردند، تو نیز باید کاری کنی که هرچند برای چند ثانیه حال کسی خوب شود و اینجاست که به خودم میگویم: «جهت این قبله عشق را هرگز گم نکن.» خدایا من در این راه به شدت به یاری تو نیازمندم....
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون چهارده)
ویراستاری و ارسال: همسفر فریبا رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون نهم)، دبیر سایت
همسفران نمایندگی امامقلیخان
- تعداد بازدید از این مطلب :
195