به نام خداوندی آغاز می نمایم که قدرت مطلق است. صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم، دیگر چیزی به لحظه حرکت نمانده بود، آری لحظه دیدار، دیدار با آموزگاری که 10 ماه تمام یار شبهای تارم شده بود و کلام و صوت دلنشینش غبار غم از روزگارم زدوده بود، کسی که صدایش این چنین آبادم کرده بود؛ پس دیدارش قرار بود با دل ویرانم چه کند؟ کسی که عزیزترین فرد زندگیام، همراهم، همدمم، همسفرم و همسرم را پس از ۱۵ سال فراق به من بازگردانده بود، آن هم فراقی که در زیر یک سقف اتفاق افتاده بود. طعم خوش زندگی، رنگ جذاب آرامش و عطر بینظیر حال خوش را به من چشانده بود، آن هم در اوج مشکلات عدیده که روحم را آزرده و زخمی نموده بود.
کسی که حتی خیال دیدنش علفزار پلک زیرینم را سیراب اشک مینماید و از خود بیخودم میکند، دیدار واقعیاش، قطعاً هوش از سرم میرباید. در دل تاریکی شب از کوچههای ظلمانی گذر میکردم و در پی خم هر کوچه، خاطرهای تلخ را جا مینهادم. فاصله بین اصفهان تا تهران را با مرور خاطرات زندگی مشترکم طی کردم تا سپیده دم روز آدینه 28 مهرماه 1402 چه صبح زیبایی، چه هوای دلچسبی، چه دلهره قشنگی، چه دلشوره جذابی، نامه اعمال بر دوش، لباس احرام بر تن و قدمهای آخر ... ناگهان صدای دخترکم رشته افکارم را گسیخت.
«آقای مهندس» وقتی سرم را به سمت صدا چرخاندم، او را در آغوش مرد مهربانیها یافتم. چه آرامشی، چه حس و حال تکرار نشدنی، مردی آرام، متین و لبریز از عشق که لبخندش تمام جانم را آرام و نگاهش سراسر خوشی به وجودم تزریق میکرد و خط بطلان میکشید روی تصوراتم که قطعاً با دیدن آقای مهندس دژاکام اشکم بند نخواهد آمد؛ ولی از لحظه دیدارش تا زمانی که از ساختمان سیمرغ خارج شدم، لبخند از لبم نرفت که نرفت. اغراق نکردهام اگر بگویم بهترین روز زندگیام تا آن لحظه را تجربه کردم، حس خوبی تمام وجودم را لبریز کرده بود که قابل وصف نبود، از پلههای بهشت بالا رفتیم، به اتفاق فرشتههای محبوبمان (راهنمایان عزیز) فرزندانمان و برادر عزیزم که پیامرسان کنگره۶۰ به ما بود.
دفترها توسط نیک مرد روزگار مهر شد، نگاه نافذ و لبخند پر از سخن که تمام سختی مسیر را از تنمان به یکباره شست، گل سرخ و زیبای رهایی را از دستان پر از عشق آقای مهندس گرفتیم و از خوشحالی سرمست شدیم، آن قدر که چون پروانه گرد آن چرخیدیم و شهدش مجنونمان کرد، دست پر مهرش سر فرزندانم را نوازش کرد و در نهایت نگاهش بدرقه راهمان شد؛ اما امان از وقتی که دور شدم، احساس میکردم هوایی که در آن تنفس میکنم پر از غربت است، مکانی که دور از اقای مهندس است، دلگیر، دلگیر است؛ اما گویی با آغاز دیدار و پایان این سفر 10 ماه دریچهای سبز و روشن به روی ما گشوده شد.
تصویر غسل در صحرا به وضوح برایمان اتفاق افتاد و باران رحمت دو روز پس از پایان سفر و در فصل پاییز، آلودگیهای را از تن ما شست و بر روی شنهای صحرا روان ساخت. اکنون اول آبان است، 2 روز از رهایی، 4 سال از تولد دخترک شیرین بیانم و 14 سال از سالگرد عقدمان میگذرد، چه پیوند جالبی بین بهترین اتفاقهای زندگی برای ما رقم خورد. خالق پروانههای زیبا را سپاس و ستایش میگویم بابت این بستر پر خیر و برکت کنگره۶۰ و بابت آفرینش آقای مهندس حسین دژاکام. شکر شکر شکر
نویسنده: همسفر کبری رهجوی راهنما همسفر منیژه (لژیون بیست و سوم)
ویرایش: همسفر آسیه رهجوی راهنما همسفر منیژه (لژیون بیست و سوم)
عکاس: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر نجمه (لژیون هشتم)
ویراستاری و ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
1605