English Version
This Site Is Available In English

ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده

ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده

«از قلم است که گام‌های بلندش در سراسر گیتی، روان و جاری می‌شود» دهم مهر ماه سال ۱۴۰۰، دست تقدیر مرا بر آن داشت تا دربارهٔ روزی بنویسم که دقیقاً یک سال پیش برایم رقم خورد و در دفتر زندگی‌ام ماندگار شد. روزی که رهسپار دیار قول و قرار با نیروهای الهی و راستین شدم.
این تاریخ تصادفاً برایم تکرار نشده است؛ چرا که شاید در دلم چیزی نهفته است که باید هویدا شود  در دلم غوغایی بود. دستور جلسه هفتگی کنگره ۶۰ وادی هشتم (با حرکت راه نمایان می‌شود) و اجرای پیمان وادی هشتم بود. کلمات و جملات در ذهنم پشت سر هم ردیف می‌شدند. گویا قرار بوده در چنین روزی مکتوب شوند.
سال گذشته طبق فرمان جناب آقای مهندس قرار بر این شد تا کمک راهنمایان پیمان وادی هشتم را اجرایی نمایند. صدایی در دلم بگوش می‌رسید که بیا! هر چقدر این نوا بلندتر می‌شد؛ القاهای منفی هم با قوای بیشتری در گوشم زمزمه می‌کردند، مگر می‌شود که دیگر کارهای ضد ارزشی را مرتکب نشوی؟ و هزاران حقه شیرین و فریبندهٔ دیگر…
گویی منتظر پیامی بودم تا محکم‌تر قدم بردارم و رهسپار شوم. در جلسهٔ هماهنگی کمک راهنمایان نمایندگی حر، وقتی خانم صبا عزیز که آن زمان ایجنت محترم نمایندگی بودند؛ در پایان مشارکت خود، پیامی با این مضمون را فرمودند: "امروز بدنبال پیامی بودم تا در این جلسه مطرح کنم، امیدوارم که بتواند راهگشای مسیرتان باشد. هر کدام از کمک راهنمایان محترم که پیمان وادی هشتم را اجرایی نکرده است؛ برای بستن پیمان، اقدام کند" گویی حجّت بر من تمام شد
وقتی  موضوع را با خانم صبا مطرح کردم، ایشان اشاره کردند که مکان پیمان را به دست نیروهای الهی و راستین بسپارید تا خودشان شما را فرا بخوانند.
جمعه متن اجازه پیمان را خدمت آقای مهندس بردم؛ دو هفته  فرصت داشتم. افکار و اندیشه‌ام به همه جا پر می‌کشید، به کجا قرار است دعوت شوم؟
با مسافرم در مورد مکان پیمان صحبت کردم. گفتند: "هر کجا که شما را ببرم راضی هستی؟" و من از خدا خواسته،  چرا که فکر نمی‌کردم مرا همراهی کند.
روز موعود فرا رسید، دهم مهر سال ۱۳۹۹ دقیقاً یک سال پیش به همراه مسافرم  راه افتادیم در مسیر تابلویی دیدم که متن آن خیلی برایم دلنشین بود: «ای که مرا خوانده‌ای، راه  را نشانم بده». در مسیر اتوبان بهشت زهرا به بیابانی خشک و برهوت رسیدیم. چند درخت پیر و سربه فلک کشیده به چشم می‌خورد… مسافرم گفت: "همین جاست."
دقیقاً جایی دعوت شده بودم که در گذشته، محل مصرف مواد مسافرم بود و زمانی، به عنوان تاریک‌ترین مکان در تاریخ زندگی مشترکمان ثبت شده بود. دقیقاً از آن بیابان و تاریکی‌های آن جا بود، که مسافرم روز به روز از من و زندگی‌مان فاصله می‌گرفت.

وقتی تنهایم گذاشت و چند صد متری از من فاصله گرفت. چشمانم فقط می‌بارید؛ که چرا اینجا؟! این مکان برای ما، روزگاری تاریک‌ترین دوزخ بود حالا روشن‌ترین و نورانی‌ترین مکان آداب پیمان وادی هشتم را، یک به یک به گفتهٔ جناب آقای مهندس اجرا کردم. وادی هشتم یعنی دوست داشتن خویش
آن روز آنجا بودم تا خودم را سبک کنم. شانه‌هایم دیگر توان  آن همه سیاهی و سرزنش را نداشت. وقتی سیاهه را آتش زدم، گویی سبک شدن را از اعماق قلبم حس می‌کردم. زلال شدن را می‌فهمیدم. گویی تمام زندگی‌ام، مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانم عبور کردند. عجب روز بیاد ماندنی بود.
خاطره جالبی از آن روز دارم که بیانش خالی از لطف نیست. من از سگ خیلی می‌ترسیدم. در میان اجرای مراسم پیمان بودم، وقتی برگشتم سگی را در دو سه متری خودم دیدم. در سکوت محض، نمی‌دانستم باید چه کنم.
مسافرم اصلاً صدایم را نمی‌شنید. از ترس نمی‌دانستم چه کار کنم، فقط می‌دانستم که سگ نباید بفهمد که ترسیدی؛ چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. چشمانم را که باز کردم دیدم به آرامی از من فاصله گرفته است. شاید در آن روز ترس‌های من هم آشکار شده بودند. جالب است بگویم؛ همان سگ  بعد از مراسم پیمان کنار من و مسافرم آمد و کنار ما غذا خورد
آن روز تنها روز پیمان من نبود؛ ما هردو به این مکان فراخوانده شده بودیم. من و مسافرم هر دو
خداوند را شاکرم برای حضورم در بهشت زیبای کنگره ۶۰, برای حضورم در کنار وجود پر برکت جناب آقای مهندس و خانواده محترمشان که مانند پدری مهربان در مسیر تکامل و آموزش همواره راهنمای همهٔ ما می‌باشند
خدا را شاکرم که فرصتی داد تا با خودم آشتی کنم. پیمان بستن پایان راه نیست، بلکه شروعی دوباره است. فرصتی است برای ساختن خویش تا دوباره صفحه زندگی‌مان را نقاشی کنیم. از  تک تک انسان‌های اطرافمان گرفته  تا تجربهٔ حس‌هایی جدید و لذت بخش.
با حرکت راه نمایان می‌شود فرصت‌ها در گذرند و پیام‌ها به هر طریق به سوی ما روانه می‌شوند. کافیست کمی سکوت کنیم تا بشنویم.


نویسنده: همسفر اعظم کمک راهنمای لژیون دهم
ویرایش: همسفر عاطفه لژیون پانزدهم
ارسال:  همسفر زهرا لژیون هفتم

همسفران نمایندگی حر

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .