سقوط
قصه مون به اونجا رسید که بابا منو از خونه بیرون کرد. البته اینکه میگم بابا بیرونم کرد برای خودش داستانی دارد. برای چندمین بار که از کمپ که بیرون اومدم بیشتر از قبل مصرف میکردم و مصرفم هروئین و شیشه بود. اخلاقم خرابتر، افکارم ویرانتر و رفتارهایم نسنجیده تر از قبل شده بود. توی انباری خونه مشغول مصرف مواد بودم که پدرجان مچم را گرفت. دعوای لفظی شدیدی با من کرد و بعد گفت که باید از خونه برم. مقداری لباس و لوازم شخصی برداشتم و رفتم. در اون روزها و لحظات به معنای واقعی آواره شده بودم. نمی دونستم چکار باید بکنم و به کجا برم. مغز خراب من تو شرایط خوب نمی تونست درست کار کنه چه برسه به اون موقع که اوضاع کاملاً به هم ریخته بود، بنابراین مدام دستورات عجیب و خطرناک صادر میکرد. مثلاً به ذهنم رسیده بود که برم ارومیه چون اونجا کسی را میشناختم که هروئین تولید میکرد. با خودم میگفتم میرم اونجا هم کار میکنم و هم مواد مصرف میکنم و برای همیشه اونجا می مونم. توی اون شرایط من فقط دوتا راه انتخاب داشتم، البته شاید راههای دیگه ای هم بود اما من فقط همین دوتا راه را بلد بودم. یا باید میرفتم ارومیه چون اینجا نه جایی برای موندن داشتم و نه پول یا منبع درآمد و توی خونه دوستان مصرف کننده هم بیشتر از دو روز نمی تونستم بمونم البته اجازه هم نمیدادند که بمونم و یا راه دومم این بود که برم کمپ. مغزم واقعاً قفل کرده بود و بین بد و بدتر من راه بد را انتخاب کردم. دوستی داشتم که کمپ اختیاری داشت. با او تماس گرفتم وگفتم که خسته شدم و این بار به طور جدی میخواهم که حالم خوب بشه. دوستم اومد دنبالم و منو با خودش به کمپ برد. وقتی راهی کمپ میشدم با خودم فکر میکردم که این بار همه چیز درست میشه اما کاش نمیرفتم. کاش با خانوادهام قهر نمیکردم و کاش از خونه بیرون نمی اومدم و آواره تنهایی هام نمیشدم. توی این کمپ که خودم با پای خودم و با اراده شخصی به اونجا قدم گذاشته بودم چیزهایی دیدم و یاد گرفتم که تا اون موقع از اونها هیچ تصور ذهنی نداشتم. تازه از کمپ اجباری خارج شده بودم برای همین فقط چند روز دوره سم زدایی راطی کردم و چون دوستم سرپرست کمپ بود انجا به عنوان خدمتگذار مشغول شدم. مسئول کمپی داشتیم که هرروز منو صدا میکرد و قرصی به من میداد. میگفت که این باعث میشه درد کمتری داشته باشی و من مثل بچهها دهنم رو باز میکردم تا اون قرص رو به من بخورونه. همانطور که گفتم با مسئول اصلی کمپ آشنا بودم و بنابراین اجازه داشتم که از کمپ خارج بشم. متأسفانه چند نفرتوی کمپ بودند که یکی از خطرناکترین نوع مواد مخدر یعنی قرص مصرف میکردند و از من میخواستند زمانیکه از کمپ خارج میشم مقداری قرص تهیه کنم. من حتی نمی دونستم تأثیر این قرصها چیه و از چه موادی ساخته شده اما طبق معمول که زود دوست میشم و زود اعتماد میکنم اینبار هم اعتماد کردم. البته خودم هم دوست داشتم که توی این برنامه شریک باشم. من قرصها را تهیه میکردم و به کمپ میبردم و دور هم مصرف میکردیم. خودم تصور میکردم که حالم خوب شده چون همیشه منگ بودم و چیزی از دنیای اطرافم درک نمیکردم اما اطرافیانم فکر میکردند که من قاطی کردهام. خوب حتماً رفتارم این تصور را به آنها القا میکرد. حدود سه هفته آنجا بودم و در طی این مدت با خانوادهام آشتی کرده بودم. از مسئول کمپ مرخصی گرفتم و به خونه رفتم. همین که وارد فضای خونه شدم یادم افتاد که توی خونه مقداری مواد دارم. بدون حتی یک لحظه فکر کردن رفتم سراغ موادم اما پیداش نکردم و مثل گذشته حالم دگرگون شد. تا صبح با فکر و خیل مواد سر کردم چون توی ذهنم تصمیم گرفته بودم مصرف کنم. فردای اون روز یکی از دوستان مصرف کنندهام را توی خیابان دیدم. تمام روز گذشته را به یک موضوع منفی فکر کرده بودم و علاوه بر خواست خودم این فکر کردن هم باعث شد که شرایط دوباره برای مصرف من فراهم بشه. به دوستم گفتم که خیلی مشتاق مصرف مواد هستم. برخلاف معمول او هم از من پرسید که میخوام چه ماده ای مصرف کنم و من گفتم هروئین. باهم رفتیم و مقداری تهیه کردیم و من دوباره هروئین مصرف کردم...
کار که از کار گذشت جناب وجدان که نمی دونم تا اون موقع کجا بود یکهو پیدا شد. حالم خیلی خراب شد، خرابتر از قبل. نمی تواستم برم خونه چون به محض دیدن من متوجه میشدند که مواد مصرف کردهام، کمپ هم نمی تونستم برم. با یکی از دوستانم که مصرف کننده مواد نبود تماس گرفتم که بیاد پیش من چون واقعاً نمی دونستم توی اون لحظه چه کار باید بکنم. راه میرفتم و گریه میکردم. عصر بود، دم غروب، خورشید داشت غروب میکرد و برای من خیابونی که داشتم با گریه توش راه میرفتم یه جاده بود که به هیچ کجا نمیرسید جز نابودی و تاریکی. نا امید بودم. دوستم با مسئول کمپ تماس گرفت و من تلفنی باهاش صحبت کردم و اون متوجه شد که من مصرف کردهام. بیچاره اومد دنبالم تا منو باخودش به کمپ ببرد. هدف هردوی آنها کمک کردن به من بود اما غافل بودند از اینکه من توی کمپ هم کار خودم را ادامه میدهم. این بار که به کمپ برگشتم به عنوان مسئول پذیرش کمپ مشغول فعالیت! شدم. اوضاع هرروز بدتر میشد و من که اینبار وابستگی شدیدی به قرص پیدا کرده بودم هرروز حدود بیست تا سی عدد قرص مصرف میکردم، قرصهای مختلف اما جهت جلوگیری از هرگونه بدآموزی! اسمشون را نمی گم. اوضاع آنقدر بد بود که مسئول کمپ از من کیت تشخیص خواست چون واقعاً به من شک کرده بود و مدام از من میپرسید تو چرا با وجود اینکه داخل کمپی اما حالت هرروز خرابتر میشه. من که می دونستم قرصها با کیت قابل تشخیص نیستند قبول کردم. قرصها حال خراب منو خرابتر کرده بود، زود عصبانی میشدم و با همه دعوا میکردم. یک روز هم قرعه دعواهای بی دلیل من به نام یکی از مسئولین کمپ افتاد و من بعد دعوا اونجا را ترک کردم. انگار نه انگار که از کمپ بیرون اومده بودم و همه این مدت عذاب کشیده بودم که دیگه مصرف نکنم، یکراست رفتم دنبال مصرف مواد و چون پولی نداشتم از یک راه خیلی بد وضدارزش مقداری پول تهیه کردم. روز اول مصرف کردم اما روزهای بعد نتونستم پولی تأمین کنم. رسیده بودم به آخر خط و حالم خیلی بد بود. چند روز گذشت و با کلی مشکل کمی مواد تهیه کردم. وقتی داشتم مصرف میکردم تصاویر و افکار عجیبی توی ذهنم شکل میگرفت. کسی به من میگفت که تو واقعاً بی عرضه ای و لیاقت زندگی کردن نداری و بهتر اینکه بمیری پس چرا خودت را نمیکشی، چرا خودت و اطرافیانت را خلاص نمیکنی. همیشه شاهد بودم که با وجود همه اشتباهاتم، خانوادهام تا چه اندازه دوستم داشتند اما در اون لحظه فکر میکردم که بود و نبودم برای کسی مهم نیست. من همه پلهای پشت سرم را خراب کرده بودم وپیش هیچ کس جایی نداشتم. تنها و خسته بودم، خسته از زندگی و ناامید از دنیا، ناامید از خودم.
به خونه برگشتم و یکی از بدترین و بزرگترین حماقتهای زندگی خودم را مرتکب شدم. تنها راهی که به ذهنم رسید تا از این همه عذاب خلاص بشم مصرف قرص بود. حدود شصت عدد قرص خواب آور را آروم آروم میخوردم و به همه زندگیام فکر میکردم. برای خودم توی ایوان خونه رختخوابی پهن کردم و منتظر مرگ نشستم. درگذشته گاهی برای جلب توجه و یا محبت اطرافیان حرف از خود کشی میزدم و یا وانمود میکردم که میخواهم خودم را بکشم اما این بار برخلاف همه آنها تصمیمم جدی بود وبا هدف مردن قرصها را خورده بودم؛ اما قرصها منو نکشت، انگار قرار بود این حماقت هنوز هم ادامه داشته باشد. سه روز تمام خواب بودم، البته بهتره بگم مرده بودم ولی نمی دونم چرا این مرده هنوز هم نفس میکشید. تنها چیزی که بعد از خوردن قرصها به یادم میاد آینه که لب ایوان طبقه سوم ایستاده بودم و میخواستم خودم را به پایین پرت کنم...
نویسنده: مسافر پویا ستاری
آرشیو موضوع:
منبع کنگره60
- تعداد بازدید از این مطلب :
3017