من همیشه از خونه فراری بودم، خانوادهام با وجود اینکه میدانستند مصرف میکنم اما هیچوقت اجازه نداشتم توی خونه مواد مصرف کنم. اگر هم این کار را انجام میدادم همیشه مخفیانه بود و وقتی هم که لو میرفت فیتیله دعوای خانوادگی را آتش میزد و ادامه ماجرا... بنابراین راهپله، انباری، توالت عمومی و ... تبدیل شده بودند به محلی برای مصرف من. حضور در این محلها می تونست برای من دردسرهای بزرگی ایجاد کنه که البته گاهی اوقات همچنین میشد. به همین خاطر من همیشه در ترس بودم، مصرف مواد مخدر از یکطرف و ترس و هراسی که همیشه توی وجودم بود از سوی دیگه وجودم و روانم را تخریب میکرد. مصرف مواد و در کنار اون ترس همیشگی همه وجودم و احساساتم را منجمد کرده بود. قلبم یخ زده بود و من به یک غول یخی تبدیل شده بودم که یخ وجودم نه میشکست و نه آب میشد. من در حصار ترسهام اسیر بودم.
همه این عوامل دست به دست هم داد تا من دوباره تصمیمات سازنده! بگیرم. برای اینکه راحتتر مصرف کنم و بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم جایی جدید پیدا کردم. پای من به جاهایی کشیده شد که قبل از آن هرگز تصورش را هم نمیکردم که روزی وارد آن شوم. گل بود به سبزه نیز آراسته شد. رفتم به جایی که مرکز پخش مواد مخدر و نیز مصرف مواد بود، یک مرکز فساد به معنای واقعی و من بین اون همه تاریکی و زشتی فقط موادی رو که به دست میآوردم میدیدم و بس. در آنجا کسی من را به خاطر مصرف مواد ملامت نمیکرد و من حس میکردم راه خوبی برای خلاص شدن از ترسهام پیدا کردم. بارها میشد در جایی که من بودم صد گرم شیشه جابجا میشد و من حتی تو بستهبندی آنها کمک هم میکردم. به قول معروف بچه خوبی میشدم و همکاری میکردم تا محل امنی را که گمان میکردم به دست آوردهام ازم نگیرن اما دریغ که از واقعیت منجلابی که توش فرو میرفتم غافل بودم. مغزم آنقدر توی اوهام و خیالات غرق بود که نمی تونستم درک کنم جایی که به خیالم مأمنم بود در واقع ترسناکترین جای دنیا برای من بود. نمی دونستم اونجا چه بلاهایی ممکنه سر من سادهی بیخبر از دنیا بیاد. نمی دونستم دارم جانم را، آزادیم را و جنبههای ارزشمند وجودم را با گوشهای از یک اتاق کثیف، پردود، ترسناک و پر از ناامیدی معامله میکنم. آنجا کاروانسرای نامردیها بود. همه به هم لبخند میزدند و همدیگر و داداش خطاب میکردند اما ته دل همه پر از کینه و نفرتی بیدلیل و ناشناخته بود. هیچکس اونجا حواسش سر جاش نبود، همه هرجور که می تونستند به هم صدمه میزدند، بارها اتفاق میافتاد که وسایل شخصیم گم میشد و من با وجود اینکه می دونستم کار کیه اما سکوت میکردم. ساعتها روی یک زمین سرد مینشستم و در مقابل هر حرف نامربوطی که میشنیدم لبخند میزدم، گرسنه و بیخواب می موندم تا بتونم اونجا کمی مواد به دست بیارم و مصرف کنم و این برای من، برای من نازپرورده یکی یدونه بابا و برای هر انسانی سخت و خرد کننده بود اما ...
حضور در چنین محلهایی هم یک برگ از کتاب زندگی منه اما اثر اون تا مدتها هم در جسم و روح من و هم در زندگیام باقی ماند و من تا مدتها بعد از آن، گاه و بیگاه با مشکلات مختلفی مواجه میشدم که با پیگیری آنها ریشه مشکل را در آن روزها پیدا میکردم. البته بیشتر این مشکلات چندان خوشایند نیستند و بهتره با بیان آنها داستان شیرینمان! را تلخ نکنم.
به همین منوال زندگی میکردم تا اینکه یک روز پدرم با من تماس گرفت و از من خواست که به خانه یکی از دوستانمان بروم. اونجا خانوادهای از کرج مهمان صاحبخانه بودند. پدرم گفت که این آقا مصرفکننده مواد مخدر بودهاند اما در محلی به نام کنگره 60 اعتیاد خود را درمان کردهاند. آن دوست عزیز روش درمان کنگره 60 را به طور کامل و به خوبی برای من توضیح دادند. از اعتیاد خسته شده بودم، مدام تحقیر میشدم و روحم همیشه در عذاب بود و بهخوبی می دونستم که دلیل همه مشکلاتم اعتیاد است بنابراین تصمیم گرفتم که این روش را هم امتحان کنم. زیاد خوشحال نشوید، قصه ما سر دراز دارد. در آن زمان در تبریز و یا شهرهای اطراف کنگره شعبهای نداشت و نزدیکترین شعبه در تهران و کرج بود و من عازم کرج شدم. حالم خیلی بد بود اونقدر بد بود که توی جلسه مشاوره تازه واردین به مشاورم گفتم که من حالم بده، برام مواد تهیه کنید چون اگه مصرف نکنم میمیرم. مشاور محترم با چند نفر دیگه مشورت کردند و بعد مقداری تریاک در اختیار من گذاشتند اما من باز هم متوجه عظمت محلی که به آن وارد شده بودم و بینش وسیع اعضای آن نشدم. در اولین جلسه خودم را به عنوان یک تازهوارد معرفی کردم و برای اولین بار بجای سرزنش مورد تشویق قرار گرفتم، باز هم متوجه نشدم که این تشویق به خاطر راهی است که اطرافیان گمان میکنند من وارد آن شدهام. من با کنگره آشنا شده بودم اما هنوز درکش نکرده بودم. در خودم ویران شده بودم، همه دریچههای ارتباطی خودم با دنیای اطراف را بسته بودم و در تمام مدتی که در کنگره حضور داشتم فقط به این موضوع فکر میکردم که کی به شهر خودم بر میگردم تا بتونم شیشه تهیه کنم. هفتهای یکبار آنهم به زور خانواده و بعد از کلی اصرار و دعوا به کرج میرفتم. راهنمای بسیار خوبی داشتم اما رفتنم به میل خودم نبود. فقط میرفتم که خانواده کمی در مقابلم کوتاه بیایند و دست از سرم بردارند. از کنگره و جلسات آن هیچ چیز نمیفهمیدم، انگار گوشها و مغزم را قفل کرده بودند. راه طولانی بود و حال من خرابه خراب و چون انگیزه درونی و نگرشی درست نسبت به کنگره نداشتم مشکلات بر من غلبه کردند و بعد از حدود چهار ماه سفر من شروع نشده تمام شد. دوباره شدم مهمان جمعهای مصرفکنندگان و این کار منو بهسوی نابودی بیشتر سوق میداد. نشستن سر بساط افراد گوناگون باعث شد که شاهکار دیگه ای تو کتاب زندگی من ثبت بشه. من با مادهای آشنا شدم که آخرین حلقههای اتصالم به دنیای زندهها را از هم پاره کرد و پنهانترین گوشههای وجودم که هنوز دستنخورده باقی مانده بود را آلوده کرد، ویران کرد. این مهمان ناخواندهی شوم، هروئین بود. حالا که به آن روزها فکر میکنم، به کارهایی که میکردم، به جاهایی که میرفتم و حرفهایی که میزدم تنم می لرزه و میترسم. بعضی وقتها که سر خرید مواد از پول مغازه، مچم را میگرفتند و دعوامون میشد و من منبع درآمدم را از دست میدادم به هر کار خفت باری تن میدادم تا بتونم موادم را تأمین کنم چون طاقت نبودنش را نداشتم. از فروشنده مواد را میگرفتم و سر قرار به خریدار تحویل میدادم و در ازای این کار خطرناک و غیرانسانی مقداری شیشه و هروئین برای مصرفم تهیه میکردم. انگار توی خواب زندگی میکردم آنقدر از خودم غافل بودم که نمی دونستم دارم چهکار میکنم اما اطرافیانم هوشیار بودند و همه رفتارهای منو میدیدند و عذاب میکشیدند. دوباره کار را به جایی رساندم که خانواده خسته شدند. قبلاً هم با پدرم به مشکل برخورده بودم اما این بار که پدرم جانش به لب رسیده بود شناسنامه و کارت ملیام را به دستم داد و با نهایت احترام! از خونه بیرونم کرد...
ادامه دارد...
نویسنده: مسافر پویا ستاری
آرشیو موضوع:
- تعداد بازدید از این مطلب :
3260