English Version
This Site Is Available In English

جشن تولد پنجمین سال رهایی راهنمای محترم پهلوان مسافر محسن

جشن تولد پنجمین سال رهایی راهنمای محترم پهلوان مسافر محسن

در ادامه‌ی جلسه کارگاه آموزشی عمومی، جشن پنجمین سال رهایی راهنمای محترم لژیون هجدهم، مسافر محسن با راهنمایی راهنمای محترم، مسافر فرهاد برگزار گردید.

سلام دوستان محسن هستم مسافر، آخرین آنتی ایکس مصرفی تریاک شیره ، مدت ۱۰ ماه و 1 روز سفر کردم به روش DST، راهنما مسافر فرهاد، ورزش در کنگره شنا رهایی ۵ سال و 5ماه و 5 روز.

سخنان راهنمای مسافر:

سلام دوستان فرهاد هستم مسافر، سپاسگزارم از پروردگار که اجازه‌ی حضور در این مکان را به من بخشید و این امکان را فراهم ساخت تا در جشن آزادمردی در خدمت شما عزیزان باشم. جشنی که برای برگزاری آن خونِ دل‌ها خورده شده و هزینه‌های بسیاری پرداخت شده است؛ تا امروز انسانی بتواند با افتخار در این جایگاه بنشیند و بگوید: «یک سال رهایی دارم»، «سه سال رهایی دارم»، «پنج سال رهایی دارم».اما چرا تا پیش از پنجمین سال، نمی‌گویند «آزادمردی»؟می‌گویند: یک سال رهایی، دو سال، سه سال، چهار سال رهایی…چه اتفاقی می‌افتد که پس از پنج سال، لقب آزادمردی را به یک مسافر کنگره ۶۰ اعطا می‌کنند تا این جایگاه را تجربه کند؟راستش، مدتی است زیاد درباره‌ی این واژه فکر می‌کنم. یقین دارم حکمتی عمیق در پسِ آن نهفته است.

اگر امروز اینجا گرد آمده‌ایم، بدانید که این حضور آسان به دست نیامده. پشت آن سختی‌ها، مشقّت‌ها و هزینه‌های فراوان قرار دارد. بنیان‌گذار کنگره ۶۰ با زیبایی تمام این روش را در اختیار ما قرار داد تا بتوانیم مواد مخدر، سیگار، نیکوتین و حتی روش تغذیه‌ی غلطمان را درمان کنیم و به زندگی سالم برسیم. امروز علمِ کنگره ۶۰ به مرحله‌ای رسیده است که درمان بسیاری از بیماری‌ها را کشف کرده و در اختیار جهانیان قرار می‌دهد.
امشب اما، ما برای جشن آزادمردیِ محسن عزیز اینجا هستیم. محسن، شش سال پیش وارد لژیون پانزدهِ شفا شد. برای عزیزانی که تازه ما را می‌بینند و هنوز آشنا نیستند: شش سال پیش در همان گوشه‌ی لژیون پانزده بودیم و لژیون ویلیام وایت هم فعال بود. محسن در همان روزها وارد شد و درست در دوران سخت کرونا به سفرش ادامه داد. با همراهیِ مهدی آقای نجمی و آقا رضا پورحسین، جلسات به‌صورت مجازی برگزار شد و با وجود تمام دشواری‌ها، چرخ کنگره هرگز از حرکت باز نایستاد.
اگر روزی شربت نباشد، یا حتی بحران‌هایی مثل کرونا یا جنگ پیش بیاید، مسیر درمانی کنگره هرگز متوقف نمی‌شود؛ زیرا هدف ما رسیدن به تعادل و دوری از ضد ارزش‌ها برای رسیدن به حال خوش است. هرکس طالب حال خوش باشد، تشنه‌ی آن نیز هست و برایش تلاش می‌کند. محسن هم مستثنی از این قاعده نبود. با جدیت خدمت کرد: در لژیون، در اوتی، در مرزبانی (حدود چهارده ماه یا بیشتر)، و سپس با توفیقِ راهنمایی، موفق شد لژیون خود را تشکیل دهد. خوشبختانه امروز او را در جایگاه پهلوانی می‌بینیم که بیش از دو سال است خدمت می‌کند.
برای خودش، خانواده‌ی محترمش، همسفر گرامی‌اش و راهنمای همسفرش بهترین آرزوها را دارم. چراکه اگر همسفران نبودند و راهنمای گروه خانواده نمی‌بود تا یاریگرِ همسفر باشد، شاید مسیر درمان سخت‌تر و طولانی‌تر می‌شد. همسفر، مرهمی است بر زخم‌های مسافر و همراهی است در گذرگاه‌های دشوار سفر. همسر محترم محسن، خانم سومیه عزیز، در شعبه‌ی الهیه خدمت می‌کردند؛ و اگر امروز در جمع ما هستند یا نه، اطلاعی ندارم، ولی همین‌جا از صمیم قلب آرزوی بهترین‌ها را برای‌شان دارم.
برای دو پسر عزیزشان، حسام و احسان نیز بهترین آرزوها را دارم. یادم هست زمانی که به لژیون آمدند، حسام از احسان کوچکتر بود؛ اما امروز هر دو بزرگ‌مردانی شده‌اند. ان‌شاءالله در مسیر آموزش‌های کنگره، مدرسه، دبیرستان و دانشگاه، همواره پیشرو باشند و بهترین جایگاه‌ها را برای خود و خانواده‌شان رقم بزنند. به خانم فاطمه، راهنمای همسفر محسن نیز تبریک می‌گویم و امیدوارم جایگاه‌های بالاتری را در کنگره ۶۰ تجربه کنند.
در پایان، می‌خواهم برای پدرِ محسن عزیز ذکر خیری داشته باشم؛ روحش شاد و در آرامش باد. یقین دارم که امروز، بیش از هر زمان دیگر، روح او شادتر است؛ چون جشن آزادمردیِ پسرش را می‌بیند. به یاد دارم زمانی که محسن به کنگره آمد، مدت زیادی از درگذشت پدرش نگذشته بود؛ اما با وجود شرایط سخت، به مسیر حقِ کنگره وفادار ماند و هرگز از آن فاصله نگرفت. من بیش از این صحبت نمی‌کنم.

سخنان مسافر:

سلام دوستان محسن هستم یک مسافر. خداوند را شاکر و سپاسگزارم که توفیق حضور داد من از روزی که اعلام کردم تولد داشتم فکر می کردم که چه چیزی رو مشارکت کنم دیشب خوابم نمی برد تا نصفه های شب بیدار بودم ظهرهم اومدم یه استراحتی بکنم نشد دقیقا یاد و خاطره اون روزهای اولی افتادم که با حال خراب و با ناامیدی ترس و با دنیای از یاس وارد کنگره شدم و راه کنگره رو پیدا کردم.
آقا فرهاد اسم پدرم رو آوردن، پدرم ده ساله که فوت کردن واقعا آرزو داشتم امروز اینجا بودن می‌دیدن همچین روزی رو و کسانی که امروز در سفر اولن یا سفرشون رو آغاز کردن اگه پدر شون روی سرشون هست قدرش رو بدونن ما پنج تا رفیق بودیم یک نفرشون که اینجا حضور داره جواد آقا چهار نفر دیگه شون هم نیستن در یک مکانی مصرف می کردیم و خب این از شانس خوب من بود و که با این عزیزان دوست بودم از همون جا با یکی از عزیزان که امروز حضور نداره ما مصرف می کردیم بغلش کوه بود می رفتیم کوهنوردی و پیاده روی صحبت می کردیم همیشه محمدرضا دو تا پسر داشت اندازه حسام و احسان منم که حسام و احسان رو خدا تازه به من داده بود خیلی بچه تر بودم همیشه صحبت می کردیم می گفتیم از ما که گذشت از خانوم ها گذشتن پدر و مادرمون همین گذشت ولی برای بچه هامون چیکار کنیم ما همیشه صحبت می کردیم.
هاشم موقع هم که مشارکت کردن از دوستان محمدرضا بودن دیگه تماس گرفتیم پیام حدودا بیست سال پیش به من داده شده بود یکی از دوستان کتاب شصت درجه رو به من داد و من کتاب رو خوندم و گذاشتمش که من اصلا متوجه نشدم چه چیزی هست در دورانی که مجرد بودم همه ی راه ها رو رفته بودم تمام دکترها نمی دونم اگه همه راه ها رو رفته بودن اما وقتی ازدواج کردم دیگه گفتن خب من یک برنامه ای می چینم که تا آخر عمرم مصرف کنم خداوند به من لطف کرد و راه کنگره رو برای من نمایان کرد وارد کنگره شدم مشکلات بسیار زیاد در زندگی در کار اما حدود بیست و هفت هشت سال بیماری وارد شدم و گفتم خب اگر بچه ها به درمان رسیدن و حالشون خوب شده من هم قطعا خوب می شم سفر خیلی سختی داشتم اما یه چیزی رو از همون اول همیشه توش فعال بودم همون شاید فکرم رو دارو نرفته بودم اینجا اعلام کردم تو مرزبانی که من خدمتگزار می خوام رفتم اونجا فرهاد گفتم که من می خوام خدمت کنم تو آبدارخونه گفتن هر وقت وقتش می شه بهت می گیم تقریبا یک ماه بعد رفتم تو واحد OT شروع کردم به خدمت و بعد از دو سه ماه همون سفر اولیه بودم خدمت می کردم دیگه آقا جلیل مسئول اوتی بودن نمی آمدن زنگ می زدن به من می گفتن حواست به اوتی باشه وقتی هم که رهایی  گرفتم برگشتم مسئول اوتی شدم اون شبم تا صبح خوابم نبرد و بعد هم مرزبانی بعد هم خدا قسمت کرد نگهبان لژیون سردار خدمت کردم بعد هم راهنمایی قبول شدم بعد هم پهلوانی نمی دونم واقعا اگر کنگره نبود و خدمت نبود واقعا نمی دونم که چه کاری باید انجام بدم که امروز دوتا پسرم و همسفرم در کنارم باشن تشکر ویژه می کنم اول از دوستان عزیزم جواد آقا که اینجا حضور دارن از راهنمای محترمم که خیلی زحمت کشیدن برای من واقعا گاهی وقتا حسی که به پدرم داشتم رو به ایشون دارم همین امروز بعد از چند وقت که دیدمشون دقیقا می خواستم بغضم بترکه و گریه کنم ولی جلوی خودمو گرفتم تشکر ویژه می کنم از همه خدمتگزاران تک تک رو اسم نمی برم راهنمایان محترم حسام و احسان و یک تشکر ویژه دارم از راهنمای همسفرم خانم هما خانم عصمت علیزاده و خانم فاطمه و تشکر آخر هم که دیگه طولانی نشه از همسفرم دارم که چه در تاریکی ها و چه در امروز در دوشادوش در کنار من بودن و بالا پایین زندگی رو همیشه در کنار من بودند و امیدوارم که از من راضی باشه، از اینکه به صحبت های من گوش کردین از همه شما سپاسگزارم.

سخنان راهنمای همسفر:

سلام دوستان فاطمه هستم همسفر، واقعاً هر چقدر با هر زبانی قدردانی کنم، باز هم کم است. از خداوند ممنونم. من در تولد اول و قبلی‌ام هم گفتم که واقعاً عاشق این تولدها بودم؛ می‌نشستم و با تمام وجود گوش می‌دادم و اشک شوق می‌ریختم، اما اصلاً فکر نمی‌کردم که تولد پنج سال رهایی به این زودی نصیب من شود و بتوانم این جایگاه را تجربه کنم. خدا را شاکرم، انرژی اینجا خیلی بالاست.

آقا محسن و سمیه عزیز نمونه‌ی بارزی از این دستور جلسه هستند. همان‌طور که همه مشارکت کردند، همان‌طور که می‌بینیم، آقای فرشچیان ماه‌ها و سال‌هاست که خدمت می‌کنند؛ چه خدمت مالی (که امسال آن‌ها را پهلوان کردند) و چه خدمات مختلف دیگر، مانند مرزبانی یا راهنمایی. خدایا شکر… خدا را شکر که این بستر برای ما همسفران هم باز شد و ما حضور داریم.
وقتی روز بنیان را می‌دیدم، الگوی بی‌نقص ما، خانم آنی بزرگوار، صحبت می‌کردند؛ و آن جمله‌شان اصلاً از ذهنم خارج نمی‌شود که می‌گفتند: “جدایی دردی دوا نمی‌کند و یک همسفر می‌تواند بال پرواز مسافرش باشد.” خدا را شکر که امروز همه همسفران اینجا هستند و سمیه عزیز، محکم، قوی و با عشق، پشتیبان مسافرشان بودند و هستند که این جایگاه‌ها را تجربه کردند.
من مدتی است که در خدمت ایشان هستم و می‌بینم با چه عشق، صبوری، احترام و نظمی در لژیون حضور دارند. اگر غیبتی هم بوده، انگشت‌شمار بوده و فقط به خاطر پشتیبانی از مسافرشان و فرزندانشان بوده است؛ وگرنه که هم حضورشان و هم سی‌دی نوشتن‌شان، همه چیز به موقع انجام شده است. مهم‌تر از همه این است که واقعاً از ته قلب دیدم که ایشان قلب بزرگ و بخشنده‌ای دارند که باعث شد جایگاه پهلوانی نصیبشان شود.
واقعاً این جایگاه نصیب هر کسی نمی‌شود. شاید خیلی‌ها ثروت داشته باشند، اما نتوانند ببخشند. این بخشندگی نشانه این نیست که ثروت زیادی دارند؛ نشانه‌ی این است که سختی‌ها کشیده شده و می‌شوند، و یک مسافر یا یک همسفر (هر کسی در توان خودش) خدمت می‌کند. چه کسی که شال می‌گیرد، چه کسی که در لژیون سردار شرکت می‌کند، چه دنور یا پهلوان، این‌ها همه با هم مرتبطند؛ مالی و جانی با هم پیوند دارند، چون از وقت، کار و زحمتی که کشیده‌اند و این پول را به دست آورده‌اند، دریغ نمی‌کنند. آن‌ها همه چیز را با هم تقسیم می‌کنند تا این حال خوشی که خودشان یا همسر و فرزندانشان دارند، بقیه همسفران و بچه‌ها هم داشته باشند. بهار عزیز، به شما تبریک می‌گویم. سمیه عزیزم، به شما افتخار می‌کنم. می‌دانم خواسته‌تان چیست؛ خدمتگزاری در کنگره در شهرهای مختلف است و با آن پشتکاری که دارید، مطمئنم که به آن خواهید رسید. من باز هم برایتان دعا می‌کنم و بهترین‌ها را برای همه‌ی شما آرزو دارم.

سخنان همسفر:

سلام دوستان سمیه هستم همسفرِ محسن، من هم به نوبه خودم، خداوند را شاکر و سپاسگزارم که در این جایگاه در کنار عزیزانم هستم. ممنونم از مهمان عزیز، خانم زهرا، ایجنت محترم شعبه رضوی، که واقعاً با این هوای سرد، ما را سرافراز کردید و تشریف آوردید. ممنونم از آقا فرهاد که خاطرات پنج شش سال پیش را برایم زنده کردند. من از همان ابتدا سعی کردم با مسافرم هیچ کاری نداشته باشم؛ چون کارهایی که قرار بود انجام دهیم را قبل از کنگره انجام داده بودیم، اما به نتیجه‌ی مطلوب نرسیده بودیم. ممنونم از خانم فاطمه، راهنمای عزیزم؛ واقعاً با صبوری و آرامشی که دارند، به من آموزش می‌دهند. امیدوارم همیشه در کنار من باشند. من انرژی و مفهوم رها کردن را از راهنمای قبلی‌ام، خانم عصمت، یاد گرفتم. ان‌شاءالله هر جا هستند، خداوند حافظشان باشد. امیدوارم تمام راهنمایان عزیزی که راه درست زندگی کردن را به ما آموزش می‌دهند، نتایج این آموزش‌ها را در زندگی خود و عزیزانشان ببینند. با اجازه آقا حسام و آقا احسان، می‌خواهم یک خاطره‌ی خیلی کوچک از دوران تاریکی‌ها تعریف کنم؛ خاطره‌ای که فکر می‌کنم تلنگر بزرگی به من و پدرشان زد.

آقا محسن شب‌ها سیگار می‌کشید و یواشکی فندک را برمی‌داشت و در حیاط، کنار باربکیو، روشنش می‌کرد. آقا حسام، با وجود اسباب‌بازی‌های زیادی که داشت، عاشق آن فندک بود. تابستان بود. آقا حسام فندک را برداشت و به حیاط رفت. می‌دانید که در تابستان درخت‌ها خشک هستند. با یک جرقه، درخت حیاط آتش گرفت. زمانی به خودم آمدم که شعله‌های آتش داشت به خانه‌ی همسایه زبانه می‌کشید. همسایه با آتش‌نشانی تماس گرفت. من چون حسام واقعاً کوچک بود و نمی‌دانم با چه زوری فندک را فشار داده بود، وقتی شعله‌ها را دیدم، گفتم: «حسامم با آتش رفت!» در آن لحظه بیهوش شدم و فکر کردم دیگر حسام به من برنمی‌گردد. احسان هم کوچک بود و تابستان بود. خدا را شاکرم که عزیزانم امروز اینجا، کنارم سالم هستند. محسن در آن لحظه نبود؛ زنگ زدند و آمد. وقتی به هوش آمدم، دیدم آتش‌نشانی و سیل جمعیت در حیاط خانه جمع شده‌اند.
در آن زمان، زمان تاریکی‌ها بود. محسن فقط آمد و پرسید: «مگر چه شده است؟» اما می‌دانم که اگر خدای نکرده امروز این اتفاق می‌افتاد، محسن از جان خودش می‌گذشت، چون تمام حس، اخلاق و خصوصیاتش کاملاً تغییر کرده است. محسن الان سدّ زندگی و خانواده‌اش شده است. کافی است من بخواهم به او پیام بدهم که احسان مریض است؛ خودش را مثل برق می‌رساند. واقعاً به این تغییرات شکرگزارم. شاکر خدا هستم برای آموزش‌های آقای مهندس که توانستند این دیدگاه، این تغییر و این روحیه خدمت‌گزاری را در دل محسن بکارند، تا امروز بتواند خدمتگزار خوبی باشد و کنارش سی‌نفر رهجو داشته باشد؛ دعایی که هر کدام برای زندگی محسن می‌کنند، مستقیماً به عزیزان محسن برمی‌گردد. ممنونم از خداوند، ممنونم از آقای مهندس، و ممنونم از راهنماهای خوبی که واقعاً در این مسیر به ما کمک کردند، و همچنین از خواست قوی خود مسافران. ممنون که به صحبت‌های من گوش دادید. تشکر از همگی.

سخنان همسفر آقا:

سلام دوستان حسام هستم همسفر، خواستم پنج سال رهایی پدرم را تبریک بگم و خیلی خوشحالم که ما به این جایگاه رسیدیم.

مرزبان خبری: مسافر علی‌اصغر
عکاس: مسافر مجتبی و مجتبی
صوت: مسافرین علیرضا ل۷ و رضا ل۳
تایپ: مسافرین حسین ل۱  و علی ل18
ارسال خبر: مسافر امیر ل۱

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .