میخواهم دلنوشته خودم را از دو سال پیش شروع کنم؛ تجربهای که پایان خوشی برایم داشت، چند ماه بیشتر از سفر اولم نگذشته بود، هنوز پر و بالم جان تازهای به خود نگرفته بود، هنوز راهنمای من در تلاش برای رهجویی که با هر بادی تکان میخورد و لرزه بر اندامش میافتاد، داشت امید را در دلم بیدار میکرد و از فردای روشن میگفت و ترس را از وجودم که بزرگترین مانع برای همه کارهای من بود کمرنگ و کمرنگ میکرد. تا اینکه این دختر نازک نارنجیاش رشته والیبال را برای ورزش انتخاب کرد؛ هیچوقت آن روز را فراموش نمیکنم، آن روزی که همه اعضای تیم آماده بودند و من مریم در زمین والیبال خوب بازی نکردم، همه انگشت اشارهها به سمت من بود، بهم ریخته بودم و حالم خراب شده بود، یا باید برای همیشه با والیبال خداحافظی میکردم یا باید با رشتهای که از بچگی دوستش داشتم؛ ولی فرصتی برای من پیش نیامده بود تا به حال و اکنون کنگره سر راهم قرار داده بود، ادامه میدادم و خداوند با من یار بود، من ادامه دادم و به لطف آقای مهندس پارک پردیسان راهاندازی شد و به ما اجازه ورزش دادند. جمعهها در پارک حضور پیدا میکردم و آرامآرام کنار سایر دوستانم والیبال بازی میکردم، همان وادی هشتم (با حرکت راه نمایان میشود) بعد از دو سال من در جایگاه ورزشبان والیبال خدمت میکردم، باید آماده مسابقه میشدیم و با حس و حال خیلی خوب تمام تلاش خودم را برای فرستادن لیست اعضا برای والیبال انجام دادم.
روز موعود فرا رسید و ما در پارک طالقانی با شعبه صالحی مسابقه داشتیم. در زمین والیبال قرار گرفتیم، انگار دوباره آن لحظات سخت برایم داشت تکرار میشد، یک لحظه استرس تمام وجودم را گرفت، عزیزی به من گفت چرا استرس دارید؟ نمیدانست از کجا نشئت میگیرد؛ ترس دوباره وجودم را گرفت، نکند دوباره نتوانم؟ انگار تلنگری برایم بود و به لطف خدا راهنمای خودم را در کنارم داشتم و در آغوش راهنمایم قرار گرفتم و با آرامشی که همیشه من تشنه را سیراب میکند؛ بازی شروع شد و ست اول را ما بردیم و ست دوم تیم مقابل و این بار مریم دوباره در جایگاه دیگر خطا کرد؛ ولی خطایش طور دیگری بود که باز آموزش دیگر برایم به ارمغان آورد؛ اما این بار خوشحال بودم به لطف آموزشهایی که گرفته بودم، این بار انگار دختر ضعیف مقداری پخته و قویتر شده بود، انگار جرأت پیدا کرده بود، انگار دیگر با هر بادی نمیلرزید و تکان نمیخورد. با خود گفتم همان درختی که مهندس در سیدیهایش همیشه مثال میزند، انگار جوانه کوچکی از آن درخت در وجودم دیدم و امیدوارم روزی برسد که این جوانه تبدیل به شاخه و برگ و ریشه محکمی شود که همیشه محکم و استوار باشد و آخر داستان دوباره رسیدم به وادی هشتم، با حرکت راه نمایان میشود. من یاد گرفتم، هر کجای کنگره مهد آموزش است و ما همه جزئی از این سیستم هستیم. برد خیلی شیرین است؛ ولی ما در کنگره یا میبریم یا میآموزیم، شیراز، تهران، اصفهان، همدان، ندارد. در هر کاری و در هر شاخهای، در هر کجای زندگی میشود، تغییر کرد و به حرکت ادامه داد. تمام ترسها، جهالتها و ناامیدیها را یکی پس از دیگری میتوان طی کرد که راهی است، هم سخت و هم سهل و با صبوری طعم شیرین پیروزی را میتوان چشید.
نویسنده: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر شادی (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر نرگس رهجوی راهنما همسفر شادی (لژیون دوم)
ارسال: همسفر شیدا رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون یکم) دبیرسایت
همسفران نمایندگی رودهن
- تعداد بازدید از این مطلب :
139