English Version
This Site Is Available In English

می‌توانی یعنی بخشیدن، حرکت کردن، و از خود گذشتن.

می‌توانی یعنی بخشیدن، حرکت کردن، و از خود گذشتن.

دومین جلسه از دوره پنجم سری جلسات خصوصی لژیون سردار همسفران آقا، نمایندگی پرستار به استادی مسافر حسین، نگهبانی راهنما همسفر علیرضا و دبیری همسفر علی با دستور جلسه «وادی هشتم و تاثیرات آن روی من» پنجشنبه 24 مهر ۱۴۰۴، ساعت 12:45 آغاز به کار نمود.

خلاصه سخنان استاد:
سلام دوستان، حسین هستم، یک مسافر.از نگهبان، دبیر و اعضای لژیون سردار صمیمانه تشکر می‌کنم و خدا را از صمیم دل سپاس می‌گویم. این اولین بار است که در این جایگاه قرار می‌گیرم و چه خوشبختم که این اتفاق در خانه خودم و در جمع خانواده‌ام افتاده است. شنبه به من زنگ زدند و گفتند به راهنمات بگو چهارشنبه برای گرفتن شال بیاید. از همان لحظه، استرس عجیبی به من وارد شد، تا جایی که شانه‌هایم درد گرفته بود، مدام با خودم می‌گفتم: خدایا، فقط کمکم کن. دوشنبه قرار بود دوباره تماس بگیرند اما خبری نشد. صبح چهارشنبه خودم تماس گرفتم، گفتند بعضی از دوستان داوطلب شدند برای شال و باید برای ده روز به شهرستان‌ها بروند تا خدمت استاد جلسه را انجام دهند. من هم چیزی نگفتم، فقط خدا را شکر کردم. اولش کمی ناراحت شدم اما بعد به خودم گفتم: حسین، پهلوانی به پول نیست، به صبر و درک است. من در شهرستان، واقعاً با سختی بزرگ شدم. سختی‌ای که شاید گفتنش آسان باشد اما زیستن در آن، دشوار. ما حتی نان خالی برای خوردن نداشتیم. مادرم تا شب نان می‌پخت تا شاید صابونی بخرد برای شستن لباس‌های ما. قابلمه‌ای روی چراغ سفید می‌جوشید و من، چون بزرگ‌تر بودم، می‌دانستم آن فقط آب است، نه غذا. بچه‌ها خوابشان می‌برد و من در دل می‌سوختم. با هزار امید به تهران آمدیم. شروع کردیم، زحمت کشیدیم، حرکت کردیم، اما در جایی ندانستیم چگونه ادامه دهیم و گرفتار اعتیاد شدیم. خدا را شکر، مسیرمان به کنگره افتاد. با تخریب بالا آمدم و سفر کردم. این چند روز خیلی به حرف آقای مهندس فکر می‌کردم، به آن جمله معروفش: «اگر نمی‌توانی از پس شال برآیی، سیستم آن را نمی‌دهد.» یادم هست روزی که برای گرفتن اجازه خدمت رفتم، دو بار مراجعه کردم؛ یک بار اجازه دادند، بار دیگر نه. در هر دو حال، آن نگاه و لبخندشان نشانه رضایت بود. خدا شاهد است لحظه‌ای که سرم را بوسیدند، بویی شبیه بوی گل در فضا پیچید؛ حسی وصف‌ناپذیر. در آن دیدار، از من پرسیدند: «حسین، چه خواسته‌ای داری؟»


مدتی سکوت کردم و اشک در چشمانم جمع شد. گفتم: «واقعاً فکر نکرده بودم... فقط این را می‌خواهم که چراغی که مرا روشن کرد، همیشه روشن بماند.» آقای مهندس گفتند: «می‌توانی از پسش برآیی؟» آن لحظه در حسابم پانصد و شصت میلیون تومان پول بود. فکر کردم منظورشان این است که آیا از پسِ پرداخت مالی برمی‌آیم، اما بعد فهمیدم معنای "می‌توانی" چیز دیگری است. می‌توانی یعنی می‌توانی صفاتت را تغییر دهی. می‌توانی یعنی در کار و زندگی درست رفتار کنی، نه اینکه منتظر بمانی سکه بالا برود یا پولت بیشتر شود. می‌توانی یعنی از وقت و مال و حال و مکان و انرژی‌ات بگذری و ببخشی. می‌توانی یعنی بخشیدن، حرکت کردن، و از خود گذشتن.
در سفر دوم، فکر می‌کردم همه‌چیز درست شده، هیچ مشکلی ندارم. اما یک روز صبح در پارک لاله، وقتی نسیم به خاکستری وزید و زیرش آتشی زنده شد، فهمیدم هنوز درونم آتشی هست. آتشی که باید دیده شود تا روشن بماند. آقای مهندس همیشه می‌گویند: تا دارو را ندهد، مواد را نمی‌گیرد. یعنی تا جایگزین را ندهی، چیزی از تو گرفته نمی‌شود. این قانون خدا هم هست. خداوند هرگز دروغ نمی‌گوید، «سریع‌الحساب» است. تو ببخشی، چندبرابرش را می‌گیری. ممکن است فکر کنی مالت کم می‌شود، اما در حقیقت زیاد می‌شود، چون برکت به جانت می‌آید. من هنوز کامل به ایمان نرسیده‌ام، اما می‌دانم اگر کسی در مسیر راست باشد، خدا رهایش نمی‌کند. مثل درخت مو در باغ پدرم؛ بهار شاخه خشک به نظر می‌رسد، اما تابستان، همان شاخه خشک ده‌ها خوشه انگور می‌دهد، فقط باید هرس شود. در این جهان، قوانین خداوند دقیق و زیباست. اگر در مسیر باشی، غیرممکن است یاری‌ات نکند. من با سردار، با فرزندم، با پدرم، با خانواده‌ام هر روز در دل صحبت می‌کنم. خدا شاهد است حتی اگر پاسخی ظاهری نگیرم، در همان روز، در دل و عمل، جوابم را می‌دهد.

از همه شما سپاسگزارم که به صحبت‌هایم گوش دادید.

تایپ، ویراستاری و بارگذاری: خدمت‌گزاران سایت همسفران آقا، شعبه پرستار

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .