English Version
This Site Is Available In English

سفری از جنس نور

سفری از جنس نور

سال‌ها قبل، قبل از اینکه با کنگره آشنا شوم زمانی بود که غرق در تاریکی بودم. هرکاری می‌کردم حالم خوش نبود و نمی‌دانستم چرا؟ نمی‌دانستم چگونه می‌توانم به حال خوش برسم، دلیل بودنم را نمی‌دانستم؛ اما فقط یک خواسته داشتم اینکه دلیل بودنم را بدانم. در کنگره همه می‌دانیم که تمام اتفاقات بر مبنای خواست خودمان اتفاق می‌افتد. خواست، تقدیر و فرمان الهی. من روزی که خواست حضور و اذن دانستن را به‌دست آوردم به‌خاطر دارم. خدا را شکر می‌کنم برای رسیدن به آن خواست هرچند با سختی و درد همراه بود؛ چراکه درد شکافنده فهم انسان است و خواسته‌ من دانستن و فهم بود. خواسته‌ام رسیدن به علم هستی و دانستن رسالتم بود که برای چه آمده‌ام، به کجا می‌روم، آمدنم برای چه بود و برای چه است.

 روزی که پا به کنگره این بهشت سبز گذاشتم، هیچ نمی‌دانستم قدم در چه راهی گذاشتم. بسیار مقاومت داشتم و با اینکه جلسات را می‌آمدم؛ اما هیچ نمی‌فهمیدم، نه جهان‌بینی و نه وادی‌ها را. می‌نوشتم؛ اما عمق مطالب را در نمی‌یافتم. سفر اولم تمام شد و وارد سفر دوم شدم اتفاقات زیاد و خواسته‌ خودم باعث شد که برای آزمون ثبت‌نام کنم، آن روز همه‌چیز تغییر کرد. در کنگره۶۰ گفته‌ می‌شود که ما ۳ سفر داریم. آن روز متوجه سفرهایم شدم، سفر اول از مصرف موادمخدر تا قطع آن، سفر دوم از قطع مواد تا رسیدن به خود و رسیدن به خود، چه واژه آشنایی بود. خواست من برای شناخت جهان بود؛ اما نمی‌دانستم از خود باید شروع کنم، ابتدا باید خویش را بشناسم؛ سپس تن را تا بتوانم به خویشتن برسم و بعد به شناخت خداوند و هستی برسم. چقدر شگفت‌انگیز، چه معجزه‌ای بود که کلمه‌ها از گفتنش و ذهنم از باورش قاصر بود؛ اما بود و هزاران بار شکر شکر شکر.

 تصمیمم برای رفتن و رفتن شد چراکه من خواسته بودم و خدا اجابت کرد؛ پس باید می‌رفتم و پا پس‌کشیدن ناشکری بود و کفران نعمت. پس‌از تصمیم برای این سفر شگفت‌انگیز، وادی‌ها به کمکم آمدند. وادی‌هایی که پیش از آن هیچ نمی‌فهمیدم حالا به یاری‌ام شتافتند. من سرآغاز مسیری بودم سرسبز؛ اما چگونه بایستی اولین گام را برمی‌داشتم؟ وادی اول «با تفکر ساختارها آغاز می‌شود، بدون تفکر آنچه هست رو به‌ زوال می‌رود» دانستم باید تفکر کنم، تفکری از جنسی نو؛ چرا که تا به امروز بدون تفکر بودم که در باتلاقی فرو می‌رفتم، اولین چراغ.

وادی دوم «هیچ موجودی جهت بیهودگی قدم به حیات نمی‌نهد، هیچ‌کدام از ما به هیچ نیستیم؛ حتی اگر خود به هیچ فکر کنیم» دانستم من به هیچ نیستم، آمده‌ام و آمدنی هدف‌دار، من آمده‌ام که برسم به آنجا که از آن انشعاب یافتم؛  اما این‌بار با خواست و اختیار خودم تا بر پیمان خود استوار بمانم.
 
وادی سوم به من گفت «باید دانست هیچ موجودی به میزان خود انسان به خویشتن خویش فکر نمی‌کند» چه جمله شگفت‌انگیزی، این راه و این سفر حیات، همه‌اش به خودم بستگی دارد باید خودم بروم، کشف کنم و خودم را نجات دهم.

وادی چهارم تکلیفم را با خدای مهربانم مشخص کرد «در مسائل حیاتی به خداوند سپردن یعنی سلب مسئولیت از خویشتن» چه زمان‌هایی که با سپردن مسئولیت مشکلاتم به پروردگار، از خدای خودم شاکی بودم، دور شدم و بر مشکلاتم افزودم. آه از آن همه ندانستن.

وادی پنجم «در جهان ما تفکر، قدرت مطلق حل نیست؛ بلکه توأم با رفتن و رسیدن، آن‌ را کامل می‌نماید.» تفکر را آموزش گرفتم؛ اما آیا تفکر تنها من را به مقصد می‌رساند؟ باید برخیزم تا حرکت نکنم، ساختارها به واقعیت نمی‌پیوندند. بایستی برای رسیدن به آرامش، سازندگی را از خودم شروع می‌کردم.

وادی ششم «حکم عقل را در قالب فرمانده کاملاً اجرا نماییم» این وادی به من نشان داد که در طول این مسیر و سفر باید حاکمیت جسم و جانم را از این تاریکی‌ها پس بگیرم و به دست عقلم بسپارم، چه از دست‌ داده بودم و نمی‌دانستم.
 
وادی هفتم «رمز و راز کشف حقیقت در دو چیز است، یکی یافتن راه، دیگری آن‌چه برداشت می‌نماییم» به من آن‌چه را  داد که هیچ امیدی به یافتنش نبود، چقدر در مسیر اشتباه رفته بود و هیچ نمی‌دانستم با زندگی خود چه می‌کنم، حال به لطف این مکان مقدس هدف و مقصد را یافتم و با دیدن مبدأ خودم باید به آن سمت حرکت کنم.

وادی هشتم «با حرکت راه نمایان می‌شود» شکر شکر شکر، چه ترس‌هایی باعث شد فقط و فقط دور شوم، از اینکه راه را نمی‌دانستم و می‌ترسیدم قدم در راهی ناشناخته بگذارم، وادی هشتم جواب تمام درنگ‌هایم بود، درنگ‌هایی از سر ترس و ناامیدی. همه‌چیز در حرکت و عمل مشخص می‌شود؛ پس دیگر درنگ جایز نبود، هرآنچه نیاز داشتم به من گفته می‌شد و هرجا نیاز داشتم در کنگره دستم گرفته می‌شد، باید با تفکری درست و با چراغ‌هایی که برایمان گذاشتند حرکت می‌کردم. راه بس طولانی است و خواهد بود؛ اما این بار امید، عشق و محبت هست، محبتی بی‌چون‌ و چرا از بزرگ‌مرد تاریخ، از راهنمای عزیزی که لحظه‌به‌لحظه دستم را گرفته بود، دیگر چه بهانه‌ای؟ حرکت کردم، برای سفری از جنس نور، از مبدائی به مقصدی سرسبز و چه خوش‌ سفری که این‌چنین مقصدی دارد. مقصدی به نام خدمت، رسالتی که تمام عمر به دنبالش بودم. کائنات آدرس هیچ شخصی را گم نمی‌کند؛ فقط در زمان و مکان خودش اتفاق می‌افتد.

شکر شکر شکر برای انجام این عمل عظیم. شکر برای حضور در این بهشت برین، شکر برای خدمت در کنار بزرگ‌مرد تاریخ آقای مهندس، شکر برای تمامی خواسته‌هایی که اجابت شد و اجابت نشد.

نویسنده: همسفر سوسن رهجوی راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم)
ارسال: همسفر پرنیا رهجوی راهنما همسفر راحله (لژیون سوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی لویی پاستور

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .