English Version
This Site Is Available In English

نسیمی از وسوسه

نسیمی از وسوسه

در آغاز، هیچ نبود جز خاموشیِ مطلق
سکونی که حتی نامی بر آن نتوان نهاد
آنگاه فرمانی از غیب رسید
و در دلِ تاریکی
جنبشی شکل گرفت

ذره‌ای لرزید
نوری از شکاف خاموشی نفس کشید و هستی آغاز شد!
آفرینش
با نخستین گام بود که معنا گرفت
چرا که در سکون
زایشی ممکن نبود!
در جهانی که در چرخش است،
سرنوشت جانِ بی‌جنبش خاموشی‌ست

با حرکت است که راه نمایان می‌شود
همان‌گونه که سپیده
از دلِ شب برمی‌خیزد
هر گامش
پرده‌ای از راز در دل دارد
و از پسِ هر پرده
نوری تازه می‌تابد

آدم آفریده شد
در او رازی بود که فرشتگان از آن بی‌خبر بودند
اختیار!
اختیار، تاجِ عشق بر سرش نهاد
و پایش را بر لبه‌ سقوط گذاشت

شیطانی که روزی از مقربان بود
از فرمان سر باز زد
آتشِ غرور در جانش افتاد و فریاد زد:
«من نیز می‌توانم فرمانروا باشم!»
اما قدرتِ مطلق
دروازه‌ها را بر او بست
مهلتش داد تا روزی معلوم
از آن پس، کینه چون شعله‌ای در جانش افتاد
زیرا دانست آدم
با همان اختیار
می‌تواند راهِ نور را برگزیند
و بر ظلمت چیره شود

ادموند و هلیا در باغی بهشتی می‌زیستند
نسیمی از وسوسه وزید و آنان لغزیدند
اما ندامت در دلشان نشست و گفتند: پشیمانیم
فرمان آمد:
«بازگشت در گفتار نیست، در حرکت است.
شما و فرزندانتان را به زمین می‌فرستم
تا در سیرِ راه خویش
خود را بیازمایید
بروید که با حرکت، راه نمایان می‌شود.»

و چنین شد که انسان
رهسپارِ زمین گشت
نه به کیفر
بلکه به تعلیمِ آگاهی
زمین، مکتبِ تجربه بود
و زندگی، کتابی بی‌پایان

راه، در دلِ حرکت زاده می‌شود
هیچ نقشه‌ای از پیش، تمامِ مسیر را نمی‌نمایاند
هر پیچ، رازی تازه دارد
و هر مانع، درسی پنهان
تا نروی، نمی‌فهمی؛
تا بر خاک نیفتی
برخاستن را نمی‌آموزی
همانگونه که عارفی گفت:
تو پای به راه درنه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت

در خانه ماندن و اندیشیدن کافی نیست
در عمل است که راهت گشوده می‌شود
با رفتنت
بادها با تو هم نوا می‌شوند
و زمین زیر گام‌هایت از خواب برمی‌خیزد.

اما پیش از رفتن، باید نیت خویش را روشن کنی!
بسیارند آنان که می‌روند
بی‌آنکه بدانند به کجا
چون قایقی بی‌سکان، در دریای خواسته‌ها سرگردانند.
باید از خود پرسید:
چه می‌خواهم؟ آرامش؟ دانایی؟ عشق؟
و چون دانستی
باید بخواهی
چنان‌که تشنه آب را می‌خواهد
خواستنِ راستین
نیرویی‌ست که کوه را می‌جنباند
و آسمان را به یاری می‌خواند

در مسیر
دو راه همیشه پیشِ روست
یکی سویِ نور و راستی
دیگری سویِ سایه و فریب
راهِ نخست دشوار است
اما به رهایی می‌انجامد
راهِ دوم آسان است
اما به تباهی
و انسان در هر لحظه
میان این دو سرگردان است
چون آهویی در دشت
که با بوی علف از جاده‌ اصلی می‌پیچد و در دام می‌افتد

اما بازگشت، همیشه ممکن است
زیرا در ژرفای دلِ انسان، جرقه‌ای از همان نورِ آغازین باقی‌ست
نوری که اگر به یادش آوری
راه دوباره روشن می‌شود

برای رسیدن به آرامش و عشق
باید از گذشته گذشت
باید حسابِ دل را با خویش تسویه کرد
باید بخشید و بخشوده شد
تا جان سبک شود و بتواند دوباره پرواز کند
آنگاه از دلِ سکون نغمه‌ حرکت برمی‌خیزد

و در پایان درمی‌یابیم که آغاز و انجام، یکی‌ست
نقطه‌ای که از آن آمدیم
همان‌جاست که بدان بازمی‌گردیم
اما در این بازگشت
دیگر آنِ پیشین نیستیم
آگاه شده‌ایم
البته اگر آن کرده باشیم که فرمان است

نویسنده: همسفر مبینا رهجوی راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم)
رابط خبری: همسفر سمیه ن رهجوی راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم)
ارسال: همسفر سعیده رهجوی راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی لویی پاستور

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .