ابتدا خدا را شکر میکنم که من و مسافرم در مسیر کنگره قرار گرفته و به رهایی رسیدیم؛ زمانیکه ازدواج کردم وضع مالی خوبی نداشتم، مسافرم به هر دری میزد که شغلی برای خود پیدا کند، کشاورزی، کارگری کرد تا اینکه نزد شخصی که نقاش ساختمان بود رفت، ما در آن زمان در دهات در یک ساختمان نیمهکاره زندگی میکردیم که دو اتاق داشت و یکی از اتاقها را موقتاً آشپزخانه کرده بودیم مسافرم یکی دوسالی که نزد نقاش بود اهل هیچ موادی حتی سیگار نبود، یک روز برای شستن لباس در جیب مسافرم یک پاکت سیگار پیدا کردم خیلی ناراحت شدم و منتظر آمدن او به خانه برای فهمیدن علت این کار بودم وقتی با او موضوع را در جریان گذاشتم انکار کرد و گفت برای صاحبکارم است و من باور کردم؛ اما بعد از آن متوجه شدم لباسهای او بوی سیگار میدهد، در مقابل اعتراض من گفت چون من در کنار او کار میکنم لباسهایم بو میدهد، چندین بار دیگر سیگار در جیب او پیدا کردم و دیگر دروغهای او برای من غیر قابل بود این آغاز جروبحث ما شد تا این که تصمیم گرفت دیگر به مغازه نقاشی نرود و به سمت اصفهان برای پیدا کردن کار برود، یکی از دوستان او کاری را برای شاگردی در کارگاه لوله بخاری و پنجره کولر پیشنهاد داد، مسافرم قبول کرد و شروع به کار کرد؛ اما همچنان در خفا سیگار میکشید، حدود یک سالی آنجا مشغول به کار بود و به دلیل حقوق کم ادامه نداد و باز در جای دیگری که کار خرید و فروش مواد پلاستیکی بود شروع به کار کرد حقوق نسبتاً خوبی میداد؛ اما متأسفانه صاحب کارش اعتیاد داشت و من اطلاعی از کار مسافرم که با موتور جنس جابهجا میکرد و نمونه برای همکاران خود میبرد نداشتم، یک بار با موتور تصادف کرد و دست او شکست و این آغاز ماجرا بود و چند وقتی توی گچ بود و بعد از مدتی حتی با مرفین که تجویز پزشک بود خوب نمیشد، از شدت درد گریه میکرد، هیچ دکتری دلیل درد دست او را متوجه نمیشد تا این که در یک کنفرانس پزشکی تصمیم گرفتند از کتف او نمونهبرداری کنند شاید دلیل را پیدا کنند، خلاصه درد همچنان ادامه داشت که یکی از دوستان او پیشنهاد مصرف مواد را داد و یک تکه تریاک به او داد و گفت برو دود کن تا درد تو آرام شود مسافرم به خاطر دردهای زیادی که کشیده بود هر پیشنهادی از طرف اطرافیان را اجرا میکرد، یک روز گفت فلانی گفته اگر این تریاک را دود کنم درد دستم آرام میشود من نیز به دلیل درد زیاد او قبول کردم، شب بود که مصرف کرد و تا صبح هیچ دردی نداشت و بعد از آن همه بیخوابیها راحت خوابید و این شروع اعتیاد مسافرم شد، از ترس این که مبادا درد بکشد دود میکرد، چند وقت بعد دکتر زنگ زد گفت برای نمونهبرداری آماده شوید و فهمیدن در قسمت کتف یک تومور وجود دارد بعد یک چیز وحشتناک از دست او بیرونآوردند و گفتند حتماً باید آزمایشگاه مرکزی تهران بررسی شود و برای اینکه از فاسد شدن آن جلوگیری کنند روی شمع مخصوصی گذاشتند و داخل یک شیشه در بسته به ما دادند و صبح اول وقت به همراه نامهای از طرف دکتر به تهران ببریم، از ترس آن تومور که شبیه هشتپا گندیده بود حتی جرأت نداشتم به سراغ یخچال بروم، دست به دعا و نذر و نیاز برای جواب آزمایش شدیم خلاصه بعد از عمل و ۴۰ جلسه برق که مانع پیشرفت آن شود درد او آرام شد؛ اما گرفتار اعتیاد شده بود و بدن او نیاز به مواد داشت، در آن زمان پسرم ۵ ساله بود و من همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط منتظر جواب بودم. روز موعود فرا رسید و ما به تهران برای دریافت جواب آزمایش با هزار مشکل و مصیبت رفتیم دکتر جواب آزمایش را بررسی کرد و گفت خدا را شکر هیچ خطری شما را تهدید نمیکند از خبر خوش و خوشحالی میخواستم گریه کنم و به طرف اصفهان برگشتیم، آن موضوع تمام شد رفت و مشکل بعدی که اعتیاد بود شروع شد، من فکر کردم دیگر مصرف نمیکند چون بعد از بیماری درد نداشت؛ اما مصرف میکرد و من خبر نداشتم، نزد همان کسیکه کار میکرد مصرف کننده بود تا اینکه دوباره به او شک کردم چون لباسهای او همیشه بوی سیگار و تریاک میداد و خیلی سر این قضیه بحث داشتیم . خلاصه سالها طول کشید و ما دیگر در اصفهان زندگی میکردیم درآمد مسافرم روز به روز بهتر میشد با این که مصرف کننده بود؛ اماجالب بود به موقع بیدار میشد سخت کار میکرد همه چیز برای ما فراهم میکرد و ما مشکل مالی نداشتیم تا این که دخترم به دنیا آمد پسرم آن زمان به کلاس اول میرفت طی این جروبحثهایی که با هم داشتیم که من میگفتم مصرف میکنی و او باز انکار میکرد، تا اینکه یک روز حس من بهم گفت پاشو و به دنبال او برو، آن موقع من ماشین داشتم مسافرم رفت سر کار دیگر پیش کسی نبود و برای خودش کار میکرد صاحب کسب و کار شده بود. به او زنگ زدم گفتم کجایی گفت کارگاهِ یکی از همکاران، نمیدانم در آن روز چه حس عجیبی داشتم که با خود گفتم به احتمال زیاد منزل یکی از اقوام خودشان هست درست حدس زده بودم، نمیدانستم باید چکار کنم رفتم زنگ را زدم و دیدم مسافرم از زیرزمین بالا میآید بوی تریاک در آن فضا پیچیده بود، ناخودآگاه تو گوش او زدم و گفتم تو اینجا آمدی مصرف کنی و با عجله رفتم به پارکی که نزدیک خانه ما بود و گریه کردم هر چه زنگ میزد جواب او را نمیدادم و بعد از یک هفتهای که با قهر بودم اعتراف کرد که من چند باری میخواستم ترک کنم؛ اما نشد حتی تصمیم به خودکشی هم گرفته بود، مسافرم اصلاً چیزی برای ما کم نگذاشته بود؛ اما وقتی که اعتیاد او را فهمیدم دیگر روز خوش ندیدم و همیشه به مسافرم فشار میآوردم که ترک کند و این داستان ادامه داشت تا این که یکی از دوستانش گفت بیا بریم یکجایی بسیار خوب است؛ اما مسافرم چون برای ترک به NA رفته بود و فایدهای نداشته گفت اینجا هم مانند همان است؛ اما دوستش گفته بود که نه اینجا بسیار فرق میکند بیا بریم و واقعاً خدا این آدم را سر راه ما قرار داد و بلاخره رفته بود و همان روز اول حس خوبی به کنگره نگرفت چون میگفت وقتی سر جلسه نشسته بودم خسته شدم و میخواستم بلند شوم بروم؛ اما همون موقع جلسه کارگاه تمام شده بود و مسافران در آن زمان برای کشیدن سیگار بیرون میرفتند مسافر من نیز یک سیگار کشیده بود و ته سیگارش را بر زمین انداخته بود که یک پیرمرد بدون این که چیزی به مسافرم بگوید ته سیگار را برداشته بود و داخل سطل زباله انداخته بود مسافرم تعریف میکرد که همان موقع جرقهای برای من روشن شد و حس خوب گرفتم که چطور این پیرمرد این کار را کرد و باعث آمدن او به کنگره شد وقتی آمد گفت جایی هست که درمان میشود خیلی باور نکردم و تازه به او برنامه داده بودند که با خود تریاک باید ترک کند آن زمان با کشیدن کم میکردند تا بعد روی OT بروند همین باعث شد که من بدتر باور نکنم وسه ماه برای این موضوع بحث داشتیم که اینجا چه جور جایی است که دوباره باید مصرف کنند و فکر میکردم مسافرم دروغ میگوید بعد از سه الی چهار ماه به اصرار راهنما آقای حسینی که خدا حفظشان کند، من وارد کنگره شدم و از این بابت خوشحالم و خداراشکر میکنم که آمدم آموزش گرفتم راهنما شدم و در حال حاضر در جایگاه مرزبانی قرار گرفتم خدا را بابت حس خوب و آرامش در زندگیم شکر میکنم. از آقای مهندس تشکر میکنم که چنین بستری را فراهم کردند و از مسافرم تشکر میکنم که خواسته قوی داشت که خود را درمان کند چون وقتی وارد کنگره شد خیلی خوب سفر کرد با این که اوایل سفر او را اذیت کردم؛ اما محکم و استوار ایستاد و رهایی با کیفیت گرفت و در حال حاضر ۱۰سال است که آزاد و رها هستیم و در این مدت مسافرم همیشه در حال خدمت کردن به کنگره میباشد.
نویسنده: همسفر سهیلا (مرزبان)
در ابتدا هفته ایجنت و مرزبان را خدمت آقای مهندس و خانواده محترم ایشان و تمام ایجنتها و مرزبانان در سراسر کشور تبریک و شادباش عرض مینمایم و برای تکتک این عزیزان سلامتی و تندرستی را از خداوند مهربان خواستارم، خداوند را بینهایت سپاسگزارم که لطف او شامل حال من شد و کنگره را در مسیر من قرار داد و در ادامه توفیق خدمت به بندگان خدا را نصیب و روزی من قرار داد، یادم میآید روزهای اولی که وارد کنگره شده بودم هیچ هدفی به غیر از رهایی نداشتم و با خود میگفتم بعد از رهایی دیگر ادامه نمیدهم؛ اما در ادامه با آموزشهای لژیون کمکم عشق به خدمت در دل من جوانه زد از همان روزها جایگاه مرزبانی را بسیار دوست داشتم حتی گاهی خود را در آن جایگاه حس میکردم، قرار گرفتن در جایگاه مرزبانی معجزهایی بود که بعد از اتمام دوره خدمت راهنمایی و تحویل لژیون در زندگی من اتفاق افتاد، روزی که پیمان بستم که به مدت ۱۴ ماه در این جایگاه خدمت کنم و ایجنت محترم شعبه همسفر محبوبه شال مقدس و خوشرنگ زرد را بر گردن من انداخت احساس کردم مسئولیت خطیری را بر عهده دارم در آن موقع از خداوند خواستار کمک بودم که رسالتی که به من واگذار نموده را به خوبی انجام دهم، در کنگره۶۰ مرزبانان حافظ اصول و قوانین و حرمتها هستند و سلاح آنها عشق و محبت است آنها حرمتها و قوانین را به اجرا در میآورند که مسیر هدایت را برای در راه ماندگان هموار نمایند؛ زمانیکه یک تازهوارد با پاهای لرزان و دلی آکنده از غم و اندوه به کنگره وارد میشود، آنگاه مرزبانان شور و شوقی دوباره میگیرند آنها با عشق و لبخند او را در آغوش گرفته و از او استقبال میکنند و به او خوشامد میگویند و با نگاه و کلام نافذ بذر امید را در دل خسته و بیجان آنها میکارند، دستهای گرم او التیامبخش زخمهایی است که روح و جان او را خدشهدار میکند اینک او چراغ راه تاریک او میشود، در این هنگام او به یاد میآورد روزی خود رهجو بوده و به دنبال گمگشته خود، در این مکان مقدس و امن پا گذاشته، چه دستانی بدون منت و با عشق به او کمک و یاری رساندند اینک زمان آن رسیده همان عشق دریافتی را خالصانه و بدون قید و شرط به دیگر انسانها هدیه کند و برای کاهش درد انسانهای دردمند کوشش کند نه برای دیده شدن بلکه برای این که دین خود را در برابر دریافتهایی که از کنگره داشته انجام داده باشد باید با عزم تمام بکوشد در ایجاد مکانهای متعدد و آرام که همه در دسترس آن از یاد رفتگان باشند میدانند باید تمام توان خود را به کار برند اما متوجه میشوند که این کار راه رفتن و قدم زدن در گلستان نیست؛ بلکه در آتش و خار است یعنی باید از خود بگذرم تا به خودم رسم، به راستی که عشق به همنوع خود لذت وصف نشدنی دارد ، آنگاه که اشکهای یک تازهوارد تبدیل به خنده میشود نور امید در دلش شعلهور میشود، کمکم نگرانیهای او کنار رفته و برای رسیدن به خواسته و هدف خود تلاش میکند، رهجوی تازهوارد میداند مسیری که انتخاب کرده پیچوخم و فراز و نشیبهای بسیاری دارد؛ اما میکوشد که به رهایی و آرامش برسد و با فرا رسیدن لحظه رهایی اشک شوق در چشمان مرزبانان جاری میشود و خداوند را برای انجام این عمل عظیم شکر میکنند، واقعاً چه چیز باعث میشود که فردی از مسافتهای دور و یا ساعتهای متوالی با تمام وجود بخواهد به دیگران کمک و یاری برساند، آیا به غیر از عشق و محبت چیز دیگری وجود دارد؟ مرزبانان چالشها و لحظات سخت و شیرین را در کنار یکدیگر سپری میکنند آنها با هم همگام و همسو میشوند که دردی از دردمندان بکاهند نه برای دیده شدن؛ بلکه برای اینکه اندکی از دریافتهایی که از کنگره داشتند را بپردازند و در آخر به حال خوش و آرامش برسند، لحظه به لحظه و دقیقه به دقیقه خدمت مرزبانی برای آنها خاطرهانگیر و سرشار از آموزش و تجربه است، از ایجنت دوره قبل همسفر محبوبه عزیز و ایجنت فعلی همسفر نرگس عزیز و همسفر مریم و همسفر ریحانه بسیار سپاسگزارم که اجازه دادند در کنار آنها آموزش و انرژی بگیرم و خدمت مرزبانان فعلی عرض خدا قوت و خسته نباشید دارم انشاءالله برکت این خدمت خالصانه در زندگی آنها جاری و ساری باشد.
نویسنده: همسفر طاهره
در ابتدا هفته ایجنت و مرزبان را خدمت آقای مهندس و خانواده محترم ایشان و همچنین خدمت تمامی ایجنتها ومرزبانان سراسر کشور به ویژه ایجنت و مرزبانان همسفران و مسافران نمایندگی سلمانفارسی تبریک عرض میکنم، همانگونه که میدانیم در دستورجلسات هفتگی کنگره۶۰، آقایمهندس جلساتی را برای قدردانی و شکرگزاری قرار دادهاند، یکی از این دستورجلسات قدردانی از ایجنت و مرزبانان است، جایگاه مرزبانان با رأی اکثریت اعضایشعبه مشخص میشود؛ مرزبانان حافظ نظم و اجرای قوانین، حرمت و همچنین مسئولیت بار علمی نمایندگی را به عهده دارند. شال مرزبانان زرد رنگ است که در کتاب۶۰ درجه نیز آمده است که پرچم زرد رنگ نشان ژرفای محبت بوده و سلاح مرزبانان نیز عشق و محبت است. ما اعضای کنگره۶۰ آموختهایم که در تمام امور با مرزبانان و ایجنت نمایندگی هماهنگ باشیم به گفتههای آنها احترام گذاشته و فرمانبردار باشیم که این نشاندهنده سطح دانایی و آگاهی ما است، مرزبانان، مدیریت بحران میکنند؛ چرا که ارتباط آنها با یک تازهوارد و کسی است که حالش خراب است و تعادل ندارد؛ اما با لبخند و محبت پاسخگوی این عزیزان هستند و با آغوش باز آنها را پذیرفته و با امیدواری و عشق آنها را همراهی میکنند؛ چون هدفی جز رهایی آنها را نداشته و این یعنی عشق، یعنی گذشتن از خویش و با پای برهنه روی گداختههای آتش راه رفتن است؛ بنابراین نباید فراموش کنم اگر امروز در صلح و آرامش هستم، اگر فضای امنی وجود دارد که در کمال آرامش، آموزش میگیرم؛ و تمام امکانات برای من فراهم گردیده، نتیجه زحمات این عزیزان است، که بدون هیچ مزد و منتی ، قبل از همه در شعبه حضور دارند و تلاش میکنند. این وظیفه من است که در این هفته از این عزیزان قدردانی کنم و این نعمتهای خوبی که خداوند در مسیر من قرار داده را ببینم، حس و درک کنم و نسبت به خوبی آنها کافر نباشم، در آخر، این هفته زیبا را به همه عزیزانی که در این راه از عصاره جان خود میبخشند که ما مسیر گمشده خود را پیدا کرده و به آرامش برسیم صمیمانه تبریک و شادباش عرض میکنم بیشک دستان خداوند نوازشگر قلبهایی است که خالصانه و بدون چشمداشتی خدمت میکنند. الوارهای خوب آسان به دست نمیآیند، درختانضخیم طوفانهای سختتری را از سر گذراندهاند.
نویسنده: همسفر وجیهه
عرض تبریک فراوان خدمت تمامی عزیزانی که در جایگاه ایجنت و مرزبان در مکان مقدس کنگره ۶۰ در حال خدمت به انسانها هستند و تشکر فراوان از جناب مهندس و خانم آنی بزرگوار و خانواده محترم دژاکام که با اقتدار و صبوری ایستادگی کردند و آموزشهایی که در مسیر زندگی دیدند را در اختیار همه قرار دادند که سیاهیها را تبدیل به نور و روشنایی کنند و در بستر کنگره۶۰ رشد کنند و در ادامه مسیر فرصت خدمت داشته باشند و به حال خوش برسند، دلنوشته مطلبی است که از دل میآید امیدوارم بتوانم در این متن حق مطلب را ادا کنم، در حدود ده سال پیش با حالی بسیار خراب و با پیشنهاد مسافرم وارد کنگره شدم و نمیدانستم با چه مکانی روبهرو خواهم شد؛ اما اطمینان کامل داشتم مسافرم میداند که بهترین مسیر را جهت درمان انتخاب کرده و آمدم کمکی به درمان او کنم چون میدیدم با تمام وجود قصد تغییر دارد؛ اما نمیدانستم کسی که باید تغییر کند من هم هستم آن زمان پزشکان میگفتند بیماری افسردگی دارم و شش سال بود که با وجود داروهایی که مصرف میکردم؛ اما باز با این بیماری مبارزه میکردم و انرژی زیادی خرج میکردم تا هر روز روی پا باشم و بتوانم به طور عادی زندگی کنم و سؤالات زیادی در سر من میچرخید برای چه باید زندگی کنم؟ اصلاً برای چه به این دنیا آمدم؟ چرا برای من اینطور باید بشود؟ و به قول جناب مهندس همه را تقصیر این و آن میدانستم و خودم را هیچکاره میپنداشتم، به محض ورود به کنگره فقط روشنایی محض بود، حس خوب انسانها و اینکه برای من تازهوارد دست می زدند، حس مهم بودن و حس اینکه وجود دارم و راهی به من نشان داده شد که بتوانم خود را پیدا کنم روشناییها و تواناییهای خود را پیدا کنم ببینم که چه تاریکیها وگرههایی دارم آنها را از خود دور کنم اولین متن جزوه جهانبینی دکتر امین بود که خواندم و سپس کتاب۶۰ درجه جناب مهندس که در چند روز خواندم مثل تشنهای که به آب رسیده سیراب شدم جواب تمام سؤالاتم در این دو مرجع بود مثل زمینخوردهای که توان بلند شدن داشتم باز خواندم با عشق میخواندم و در ادامه کتاب عشق که در انتها به وادی عشق میرسد و چقدر این واژه زیبا است شاید با کلام نمیشود این واژه را توصیف کرد تنها عمل است که قادر به بیان این کلمه زیبا است چیزی که سالها گم کرده بودم همین کلمه بود، یاد گرفتم که به همه چیز و همه کس عشق بورزم حتی به برگ درختان، به پرندهها و به هر چیزی که حیات به صورت نعمت در اختیار من گذاشته حتی نفسی که میکشم تشکر کنم و شکر حیات را به جا آورم شکرگزار قدرت مطلق باشم و نتیجه همه اینها تغییر حس است که بسیار عظیم و بزرگ است و شاید شروعی برای ورود به روشناییها باشد، همیشه در زندگی مسیر سخت است و گاهی زیبا و میدانم که همه برای من است تا بتوانم آموزش ببینم و به تکامل نزدیک شوم و به جایی که باید برسم نزدیک و نزدیکتر شوم، حرکت را شروع کرده بودم ؛ اما خود نمیدانستم ذرهذره آگاهیها بیشتر شد فرصت خدمت داده شد که هیچ لذتی بالاتر از این نیست که چیزهایی که توانستی با تجربه به دست آوری به سایر انسانها انتقال دهی راه را نشان آنها بدهی که نگران نباشند همه چیز درست میشود اگر تو توانستی آنها نیز میتوانند به حال خوش برسند و با تمام وجود ببخشی تا به دست آوری. کنگره احیا میکند مرده بودم و با کمک خانواده دژاکام و مکان مقدس جمعیت احیای انسانی کنگره۶۰ به معنای واقعی احیا شدم و دوباره فرصت زندگی یافتم به رشد و آگاهی رسیدم و فرصت خدمت یافتم و خدا را و حیات را شاکرم که به من نیز این فرصت را داد که در مسیر رشد قرار گیرم و نور را نشان من داد، سلامتی دوباره را نصیب من کرد توانستم تمامی داروها را کنار گذاشته و باز هم سیراب حال خوش باشم انگار دوباره متولد شدم؛ اما اینبار متفاوت از قبل، امیدوارم بتوانم تمامی آموزشها را ادامه دهم و در کنار عزیزانم بتوانم روشناییها را یکییکی طی کنم و با چراغی که به دستم داده شده این روشناییها را ادامه دهم و راهی که با دستان توانمند جناب مهندس روشن شده را روزبهروز گسترش دهم، به تمامی انسانهای خدمتگزار تبریک میگویم و برای این عزیزان بهترینها را خواستارم.
نویسنده: همسفر مریم (ایجنت پارک)
ویرایش: همسفر فریده رهجوی راهنما همسفر مینا (لژیون بیستوسوم)
عکس: همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر سمیه (لژیون هفتم)
ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیونیازدهم)
نمایندگی همسفران سلمان فارسی
- تعداد بازدید از این مطلب :
224