English Version
This Site Is Available In English

درس جهان‌بینی در حد تحصیلات دانشگاهی

درس جهان‌بینی در حد تحصیلات دانشگاهی

جلسه‌ی سیزدهم از دوره بیست و نهم سری کارگاه‌های آموزشی عمومی کنگره ۶۰ با استادی مسافر رمضان، نگهبانی مسافر مهدی و دبیری مسافر حسن با دستور جلسه «جهان‌بینی 1 و 2» روز چهارشنبه 17 اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۷ آغاز به کارکرد.



خلاصه سخنان استاد:
سلام دوستان رمضان هستم یک مسافر، خدای خودم را شاکرم که در این جایگاه قرارگرفته‌ام و از استاد خودم، آقا حبیب تشکر می‌کنم که این مسئولیت را به من داد. در اینجا به حرف‌های راهنمایم می‌رسم که می‌گفت؛ در مشارکت‌ها شرکت کنید تا استرستان بریزد، اما متأسفانه ما به حرف ایشان گوش نکردم.
اما این دستور جلسه دقیقاً برای من درست‌شده است، چون من نزدیک به ۸ ماه سفر کرده بودم و سی‌دی‌هایم را به‌خوبی نمی‌نوشتم راهنمایم اجازه داد که برای کار که دور هم بود، بروم. یک دفتر سی دی که ۱۰ برگ آن مانده بود را برده بودم تا تمام شود و دفتر بعدی را شروع کنم، وقتی به محل کار رفتم، فراموش کردم و پیش خودم گفتم: به راهنمایم می‌گویم این دفتری که هنوز شروع نکرده‌ام را در مترو جا گذاشتم، اما متأسفانه موقع برگشت دو تا دفتر را در مترو جا گذاشتم.
زمان رهایی‌ام که رسید، آقا حبیب به من گفت؛ اینجا دیگر نوبت من است تا سی‌دی‌هایت را ننوشتی، نمی‌توانی آقای مهندس را ببینی. این موضوع شروعی برای من شد که دوباره به کنگره روی بیاورم و جهان‌بینی‌ام را تغییر دهم.



قبل از ورود به کنگره جهان‌بینی من صفر بود، اما اینجا برای من یک دبیرستان یا دانشگاه است. برای من این موضوع واضح است که هر سوادی بیرون داشتم، اینجا حتی به دکترا هم می‌توانم برسم.
راهنمایم در زمان 9 ماه سفر به من گفت: در کوله‌پشتی‌ات چه ریخته‌ای؟ به او گفتم واقعاً هیچ. من در موضوع درمان اصلاً به جهان‌بینی فکر نمی‌کردم، پیش خودم می‌گفتم ۱۰ ماه به اینجا می‌آیم و اعتیادم را کنار می‌گذارم، می‌روم، اما به مثلث درمان که؛ جسم، روان و جهان‌بینی است، اصلاً فکر نمی‌کردم. جسمم را درمان کرده‌ام، اما روح و روانم را نتوانستم.
روزی راهنمایم من را به خاطر نداشتن پیراهن سفید از لژیون بیرون انداخت، سریع رفتم و پیراهنم را عوض کردم، اما بازهم من را راه نداد و جلسه بعد هم این کار را تکرار کرد. این موضوع برای من جرقه‌ای شد که راه کنگره را پیدا کنم و جهان‌بینی‌ام را بالا ببرم.
کارم به‌گونه‌ای بود که اگر دیر به محل کار می‌رسیدم، کارفرمایم چون سنش بالا بود، قبل از اینکه به من حرفی بزند، سریع عصبانی می‌شدم و به او می‌گفتم: نباید با من این‌طور صحبت کنی، او هم چون کارش گیر بود، سرش را پایین می‌انداخت و خودم هم خجالت‌زده می‌شدم.
در آخر از آقای مهندس تشکر می‌کنم که هم‌چین مکانی را برای امثال من که در تاریکی بودم و جهان‌بینی‌ام صفر بود، فراهم کردند.

عکاس: مسافر مهدی
تنظیم و ارسال: مسافر علی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .