به نام قدرت مطلق الله
بنازم قدرت عشق را که دو بیگانه با نیمنگاهی عاشق هم میشوند.
قدم به مکانی گذاشتم که آن را مقدس مینامند. در این مکان، مرا «مسافر» نامیدند؛ جایی که عشق و محبت مبادله میکنند و دانشی میآموزند که سرچشمهی آن عشق است.
با ناامیدی و غرور و منیت وارد شدم، اما عشق، محبت و خلوص نیت دریافت کردم.
مسافری بودم که از ظلمت به نور سفر میکردم؛ سفر اول را تمام کردم، درمان شدم، رها شدم و با شور و هیجان دوچندان و عاشقانه قدم به سفر دوم گذاشتم.
در این مکان مقدس آموختم:
اول باید تهی شوی تا بتوانی چیزی دریافت کنی و این یک قانون طبیعی است، قانون انرژی و جریان زندگی؛ هر چیزی را که بخواهی به دست بیاوری، باید اول هزینهاش را بدهی. تا چیزی را رها نکرده باشی، جایی برای تازهها نخواهی داشت. تا زمانی که چیزی را از دست ندهی، چیز جدیدی به دست نمیآوری. برای هر تجربه و تغییری باید جایی باز کنی؛ اگر انرژی گرفتی باید آن را آزاد کنی، اگر درسی آموختی باید آن را به دیگران انتقال بدهی، اگر عشق دریافت کردی باید آن را به قلبهای دیگر بسپاری، و هر چه را که گرفتی باید باز پس بدهی.
زندگی با تولدها تکرار میشود، با شکوفه شدنها تازه میشود و در لحظههایی که چیز تازهای میسازی و چیزی میگذاری، جان میگیرد.
فکر میکردم اگر چیزی را به زور نگه دارم، برای همیشه با من خواهد ماند؛ اما آموختم که بعضی چیزها مانند نفس کشیدن است: اگر پس ندهم، دیگر جایی برای نفس بعدی نخواهم داشت!
زندگی همیشه در حال جریان بوده و هست، مثل دم و بازدم؛ میگیریم و میدهیم، و این چرخه ادامه دارد و متوقف نمیشود.
وقتی فقط بخواهیم بگیریم و نگه داریم، جریان طبیعی حیات را دچار مشکل میکنیم.
من از ترس از دست دادن، احساسات و فرصتها را در خودم حبس کرده بودم، که این باعث تنگی نفس میشد.
اما یاد گرفتم باید آنها را رها کنم تا فضای جدید برای ورود داشته باشم.
آموختم: بگیر، بده، آزاد باش، دوست بدار و رها کن تا رها شوی.
سادهترین قانون بقا را یاد گرفتم.
همهی این آموزشها را در زیر سایهی مکان مقدسی به نام «کنگره ۶۰» و با راهنماییهای راهنمای محترم و بزرگوارم آقا سعید فرا گرفتم.
نویسنده:مسافر محمد لژیون دوم
خدمتگزارسایت:همسفررضا
- تعداد بازدید از این مطلب :
108