همسفر بهمن مقالهای در رابطه با وادی ۱۴ نوشتهاند که در زیر تقدیم میگردد:
عشق است، از عشق: نوشتن، گفتن
وادی ۱۴ (عشق)
در فرهنگ لغت، کلمه عشق معنی میشود به: دلدادگی، دلبستگی، شیفتگی و دوستی مفرط و نگارنده آن را چنین معنی میکنم: تعلقخاطر یکطرفه و بدون چشمداشت، مثل عشق مخلوق به خالق، عاشق به معشوق و والدین به فرزندان. با این پیشدرآمد، میپردازم به وادی ۱۴، یعنی: وادی محبت که همان عشق است؛ و برای درک بهتر موضوع، بهتر است به متن خود کتاب رجوع بنماییم و نکاتی را ذکر نمایم.
جانشین: ازآنجاییکه مبحث عشق و محبت آنچنان گسترده و عظیم و دارای رمز و رازهای بسیار است، برای بیان آن، یک فرشته و سه نگهیان، مرا یاری خواهند نمود؛ بنابراین از نگهبانها خواهش میکنم به ترتیب و هرگونه که خود صلاح میدانند در جایگاه قرار گیرند و خطابه خود را ایراد نمایند.
اولین نگهبان
به نام قدرت مطلق، سلام، من سردار هستم، یک نگهبان.
ساکنین: سلام سردار
سردار مشخصاً با کلمه اضداد، بخشش را آغاز میکند؛ اما اضداد که جمع کلمه ضد است به چه معناست؟ یعنی: مخالفت، دشمن، معکوس و نقطه مقابل؛ و سردار توضیح میدهد: برای آنهایی که حال خوش ندارند، دو راه بیشتر ندارد: یا به نیروهای راستین که خواستار حق و حقیقت هستند، ملحق شوند و یا صبر کنند که نیروهای مخرب و بازدارنده، آنها را با گردابی عظیم به عمق ظلمات و تاریکیها هدایت نمایند و ادامه میدهد: اضداد مانند تکانه هستند، برای بیداری انسانها. اضداد مأمورند تا انتها تخریب ایجاد بنمایند و خلقت را به فساد و خونریزی بکشانند، اما هرقدر انسانها به عقل و آگاهی نزدیک بشوند و در جهت کامل شدن خویش بیاموزند، اضداد کمرنگ میشوند و انسانها کمکم و به آهستگی به صلح و آرامش نزدیک میشوند و از نیروهای تخریبی کاسته میشود. مثال اضداد: سیاه و سفید، تاریکی و روشنایی و خوبی و بدی است.
این بخش را با جملهای از جناب مهندس درباره اضداد به پایان میرسانم: من در زمان مصرف جزء نیروهای سیاهی و تاریکی بودم و بعد از رهایی به نیروهای روشنایی پیوستم و در کمک به ساختن دنیایی بهتر در عرصه اعتیاد و درمان، همراهی و همکاری کردم و همچنان در این جبهه هستم و خواهم بود.
بعد از سخنان سردار، عقاب سفید در جایگاه قرار میگیرد و میگوید: برای پژوهش در کائنات ما به محبت و دوست داشتن نیازمندیم که همان عشق است که قدرت مطلق برای خلق ما در آفرینش به کار برده است.
به قول عقاب سفید: مردن عشق است و دوباره زنده شدن عشق است، تمامی آنچه گروهی از محققین، مکتشفین، معلمین، متخصصین، راهنمایان، پزشکان، استادان، مشاوران، مددکاران، مسئولان و ... در جهت رفتن و رفتن و یافتن در هر مقولهای و رساندن یافتههایشان به دیگران انجام میدهند، عشق است و اگر عشق نبود؟ چه چیزی و یا چه کسی میتوانست آنها را مجبور کند که زمین، آسمان، دریا و جنگلها را بپیمایند و آنهمه سختیها را، جهت کشف و تحقیق، نهفقط برای خودشان، بلکه برای تکتک انسانها و حتی انسانهایی که بعد از آنها پا به حیات میگذارند، به انجام برسانند؟ درست مانند آنچه، جناب مهندس در عرصه اعتیاد انجام دادهاند.
عشق قامتها را راست و به جهت یادگیری علوم مختلف آماده میگرداند و کلام آخر
عقاب سفید: بدون عشق نمیتوان از عشق سخن گفت، من خود عاشق هستم و خواهم بود.
بدرود
خطابه نگهبان سوم: سلام، من رعد هستم، یک نگهبان.
ساکنین: سلام بر رعد.
رعد: عشق با محبت آغاز میگردد و محبت صورتمسئله است و حل آن میشود عشق. عشق را توصیفی نیست، عشق به بدن نیست، عشق به لمس کردن نیست، عشق به سخن نیست، عشق به قرارداد نیست که حدی برای او قائل بشویم، عشق را به هیچچیز نمیتوان قیاس نمود.
عشق جسم نیست، جان هم نیست.
جسم: بدن، تن، هر چیزی که طول و عرض و عمق داشته باشد. هر چیزی که قسمتی از فضا را اشغال کند.
جان: روان، روح، حیات، نیرویی که در هر جانداری هست و از بین نمیرود.
در کنگره آموختیم که روح فقط در انسان هست و هیچ حیوان دیگری آن را ندارد و نیز آموختیم: هر آنچه در صور پنهان است با مردن از بین نمیرود.
محبت زنجیرههایش روزبهروز محکمتر میشود و ارسالات از طریق ذرات ریز از هوا و غذا و اصوات، خود را به هم میرسانند تا مجموعهای بشوند و بر فرق تاریکیها فرود بیایند و آنچه فرمان است به انجام برسانند.
رعد میگوید: چگونه میتوانند جلوی نور و صوت و حس را مسدود کنند؟
الحق که عشق بنیان هستی است و آنچه در آن رخ میدهد به آدم میآموزد که چه بوده و چه هست؛ و حرف آخر رعد: تو خود میدانی که حقیقی بودن درسی ندارد؛ یعنی: چیزی که حقیقی شد، دیگر به درس نیاز ندارد، بلکه خود درسی میشود که باید تدریس شود.
بعد از خطابه سه نگهبان و رفتن آنها و روح از آن مجلس، جانشین مقابل تریبون قرار میگیرد و میگوید: از عشق چه بگویم که قدرت مطلق تماماً عشق است و تمام هستی بر مبنای عشق بنیان گردیده است. آبی که میآشامیم، غذایی که میخوریم، هوایی که تنفس میکنم، همه خودشان را به حکم عشق در اختیار ما قرار دادهاند. از عشق چه بگویم که قدرت مطلق سرشار از عشق و محبت است و برای نمایش عشق خود، به امواج عشق فرمان داد تا در دل ذرات قرار گیرند و سپس به زیباترین شکل ممکن، اقدام به خلق جهانهای آفرینش و موجودات نمود تا خود را متجلی نماید.
حال برای روشن شدن موضوع عشق باید از مثلث عشق و اجزای تشکیلدهنده آن سخن گفت.
ساکنین: مثلث عشق چیست؟
جانشین: اضلاع مثلث عشق عبارتاند از: سایهها، جاذبه و حس.
بهتر است در اینجا عشق را بشکافیم و مثلث آنها ترسیم نماییم.
با فرض اینکه خواننده این نوشته شاید یک نفر، خارج از کنگره باش، من نگارنده ناگزیرم این سه کلمه را تعریف کرده و توضیح دهم. اکنون توضیحی مختصر درباره این سه ضلع:
الف- سایهها: برای پدیدار شدن عشق شرط اول آن است که چیزی وجود داشته باشد تا عاشق و معشوق معنی و مفهوم یابند و ما عاشق یا معشوق آن چیز گردیم. البته آن چیز میتواند در بعد مادی باشد و یا در بعد معنوی. بههرحال باید چیزی وجود داشته باشد و فرقی نمیکند در کجا باشد و ما در تعریف خود، به آن چیزها سایهها میگوییم. این چیزها میتوانند مثلاً انسان یا حیوان، مثلاً: سگ، اسب و ... و برای بعضیها ممکن است دلار باشد و طلا، شهری باشد یا روستایی و ... ما به آن چیزها میگوییم: سایهها
بنابراین وجود سایهها و الزامی بودن آنها، از پایههای اصلی عشق است. بهعبارتدیگر: بدون وجود سایهها عشق امکان تعین ندارد و به همین دلیل خلق موجودات بهوسیلهی قدرت مطلق انجام پذیرفت تا عشق در تمام این مخلوقین متجلی گردد. میگوییم سایهها زیرا:
هر موجودی دارای دو پیکره است: صور آشکار و صور پنهان.
برای مثال سایه صور آشکار انسان، جسم اوست و سایه صور پنهان میتواند نفس، روح و غیره باشد. اگر سایه یکی باشد، با مرگ آن شخص، سایه ساقط میشود و عشق تمام، ولی ما میگوییم: خیر، با مرگ عشق تمام نمیشود.
اگر سایه آشکار دچار مرگ شده و از بین برود سایه بعدی (سایه صور پنهان) بر جای میماند. حالا آنهایی که به دنیا و زندگی دیگر اعتقادی ندارند میتوانند فقط به جسم که در بیداری آن را میبینند اتکا کنند بهعنوان سایه اول.
و سایه دوم: آن جسمی (جسم انسان) که در خواب میبینند، با این حساب، میشود دو سایه و عشق چون هم در جسم و هم در روح و سایر پیکرههای انسان متجلی و متبلور است یا به این دلیل میگوییم سایهها؛ و این خبر را به عشاق میدهیم که عشق با مرگ از بین نمیرود و به همین دلیل میگوییم: عشق و محبت، آغاز و پایان مشخصی ندارند و درنهایت: ما در پی هم روان هستیم تا بدانیم، آنچه نمیدانیم و گاهی ما در پی یکدیگر روان هستیم تا عشق گمشدهی خود را دوباره بیابیم. حال ضلع دوم مثلث
ب- جاذبه: هرگاه جیزی، چیز دیگری را، بهطرف خود بکشد، به آن قدرت جاذبه میگویند و هرگاه چیزی، چیزی را از خود دور کند به آن قدرت دافعه میگویند. بهعنوانمثال: اگر در زمینی پر از برگهای خشک، پنکهای روشن کنیم، اگر دکمه پنکه، بهطرف چپ در گردش باشد، پرههای پنکه بهطرف چپ میروند و برگهای روی زمین را بهطرف خود جذب و اگر بهطرف راست گردش کند برگها را دفع میکند. هر انسانی دو چهره دارد. یکی چهرهی خوب و یکی چهره بد. در مورد پنکه قدر مسلم، فقط نوع چرخش پنکه تعیینکننده است.
انسانها هم همین گونهاند و با نوع حرکت خود میتوانند: دارای قدرت جاذبه و یا دافعه باشند و البته این موضوع بستگی کامل به میزان دانایی و فرق نگاه افراد دارد و کلاً میتوان گفت: هر چیزی که در هستی وجود دارد، دارای قدرت جاذبه است و هر چیزی که دارای قدرت جاذبه است، قطعاً و بیگمان دارای قدرت دافعه هم خواهد بود.
... و اما بخش سوم این مثلث
پ- حس: حس اولین نیرویی است که عقل را به کار میاندازد. پس: کلیه دریافتهای هر انسانی از طریق حس انجام میشود.
حس یک گیرنده و فرستنده است. اگر در کل هستی، حس وجود نداشت، هیچگونه ساختاری شکل نمیگرفت. بهعنوان نمونه: انسانها و حیوانات بدون داشتن حس بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی و لامسه، چگونه میتوانستند به حیات خود ادامه دهند؟
اگر گیاهان بدون حس بودند، چگونه سرما، گرما و نور را تشخیص میدادند؟ تا جایی که بهموقع و در فصل مناسب، شکوفهها و میوههای خود را تولید کنند؟ حتی اگر درون جامدات هم حس نبود، الکترونهای اتمها، تشخیص نمیدادند در چه جهتی حرکت کنند و چگونه با یکدیگر تعامل داشته باشند.
بهطورکلی، هر چیزی در هستی هست، برای بودن به حسی وابسته است. بهبیاندیگر موجودیت و حس، قرین یکدیگرند.
اگر حسی نداشته باشیم، هیچ حرکتی صورت نمیگیرد. میتوان گفت: حس مانند کتاب است و عقل، عشق و ایمان متن آن. حس امواج را دریافت میکند و میفرستد به عقل و عقل آن را بررسی و پردازش میکند. مثلاً:
حس شنوایی، صدای یک بچه را میشنود، صدای بچه میشود کتاب و متن آن: این بچه مال کیست، چه شکلی است؟ چه ویژگیها و خصوصیاتی دارد و ...
هر انسانی بهغیراز حواس پنجگانه پیدا، دارای پنج حس پنهان یا بیرونی و ناپیدا و یک حس ششم که ما آن را در کنگره حس یازدهم مینامیم، است و این حواس نیز در مبحث عشق نقش به سزایی دارند.
مثلاً یکمرتبه یاد یک خاطرهای از گذشته افتاده و به بچگی میروید و آن خاطره را میبینید. اینها حسهای بیرونی هستند که ما را به آنجا میبرند. بهعلاوه پنج حس بیرونی، بعد از مرگ و بیرون شدن روح از کالبد ظاهری، کارکرد بیشتری دارند.
و درنهایت: اگر شما حسی نداشته باشید، هیچ حرکتی صورت نمیگیرد: خواه در خواب باشید خواه در بیداری. حس مانند قدرت مطلق است: هم در هستی و هم در نیستی موجود است، قابلرؤیت نیست، ولی برای همنام خودش قابل حس است. حس هم درونی است، مانند حسهای پنجگانه جسمی (بینایی، شنوایی و ...) و هم بیرونی، مانند حسهای خارج از جسم مثل اتفاقات هنگام خواب و خواب دیدن و غیره.
پس اگر بخواهید حسی را داشته باشید، باید از جنس آن باشید: شما اگر بخواهید جذابیت یک پشه و یا یک سوسک را درک کنید، باید پشه یا سوسک باشید. مثلاً یک شیر دریایی برای گرفتن جفت خود تا سرحد مرگ میرود و مبارزه میکند تا به او برسد و اینها همه بر مبنای حس است.
پس بهفرمان خداوند عشق دمیده شد و سایهها تشکیل شدند و باقدرت جاذبه، سایهها، کمکم به هم نزدیک گردید و با کمک حس، انسانها اطلاعات را جذب کردند.
در خاتمه یادآوری این نکته ضروری است که ما انسانها، سه نوع عشق داریم:
عشق انسان به انسان، عشق انسان به قدرت مطلق و درنهایت عشق خالق به مخلوق که این سعادت فقط نصیب انسانهای برگزیده و آنهایی که به مرحله نفس مطمئنه رسیدهاند میشود.
عشق به گفتن نیست و در عمل متجلی میگردد. عشق جانبخش است: غذا دادن به یک گرسنه و یا یک حیوان عشق است. از جان خود گذشتن برای یک عزیز، عشق است و خدمت کردن یک راهنما و مرزبان، عشق.
عشق و عقل همسنخاند و ایمان جز ضروری آنهاست که سه ضلع یک مثلثاند. برای مثال: باید ایمان به درستی روش کنگره باشد تا رهجو بتواند مسافر و یا همسفر شود. محبت همان عشق است و باقی هیچ.
در خاتمه این نوشته را با جملهای از رعد به پایان میرسانم: انسان بودن یعنی: سپاس از هستی، از قدرت مطلق، یعنی وادی چهاردهم.
همسفر بهمن (لژیون ۵)
تایپ و ویراستاری: همسفر علی (لژیون ۶)
- تعداد بازدید از این مطلب :
342