نه از تن، که از دل تغییر کردم...
روزی رسید که فهمیدم این اضافهوزن، فقط عددی روی ترازو نیست.
وزن واقعی، آن چیزی بود که زانوهایم را خم میکرد،
نَفَسهایم را کوتاه میکرد و چشمانم را در تیرگی فرو میبرد.
هر قدم، برایم سنگین بود، نه فقط بهخاطر چربیها،
بلکه بهخاطر غمی که از بیتوجهی به جسم و جانم درونم انباشته شده بود.
تا اینکه روزی رسید که دیدم چشمم دارد میبرد…
پزشکان گفتند: آمپولی گرانقیمت، ۱۲۰ میلیون تومان!
اما من، بهجای درمان ظاهری، دنبال نوری از درون گشتم.
و این نور، در نگاه و کلام مهندس دژاکام پیدا شد.
مهندس راهم را دید، با آرامش گفت: رضا، اضافهوزن داری…
نه با سرزنش، نه با قضاوت… با نگاهی از جنس عشق و آگاهی.
همانجا تصمیم گرفتم تغییر کنم،
نه فقط برای وزن، نه فقط برای چشم،
بلکه برای خودم، برای روحم، برای زانوهایی که حقشان زندگی بود، نه درد.
۸ کیلو دیگر وزن کم کردم…
و معجزه شد:
چشمم رو به نور برگشت،
زانوهایم سبکتر شدند،
و مهمتر از همه، دلم آرام گرفت.
آموختم که تغذیه فقط خوردن نیست،
بلکه ارتباطیست عمیق میان جسم، روان و روح.
با آموزشهای مهندس، با سیدیهای او از "ساختمان جسم"، "ویلیام"، "تشنگی"، و "اضافهوزن"،
یاد گرفتم چطور آگاهانه زندگی کنم.
یاد گرفتم قبل از غذا سالاد بخورم،
ریزخواری را حذف کنم،
و صبحها، با تخممرغ آبپز، با عشق به جسمم سلام کنم.
دیگر چیزی را حذف نمیکنم،
همهچیز میخورم،
اما با تعادل، با عشق، با حضور ذهن.
کاهش وزن برای من فقط عدد نبود،
راهی بود به سوی احترام به خود،
راهی بود از درد به درک،
از تاریکی به نور،
و از سنگینی به رهایی.
و من، رضا، حالا سبکترم، روشنترم،
و شاکر خالقی که راه را نشانم داد،
و مهندسی که چون فانوسی در تاریکی،
مسیر را برایم روشن کرد.
---
- تعداد بازدید از این مطلب :
124