دومین جلسه از دوره چهارم جلسات آموزشی لژیون سردار نمایندگی حر به نگهبانی همسفر صالحه، دبیری همسفر سریه و استادی همسفر فرخنده با دستور جلسه «گلریزان» در روز سهشنبه ۷ آذرماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۴۵ آغاز به کارکرد.
خلاصه سخنان استاد:
خدا را هزاران مرتبه شاکر و سپاسگزارم که این جایگاه روزی من شد. از خانم صالحه و دبیر ارجمندشان سپاسگزارم که من را لایق این جایگاه دانستند و اجازه دادند که آموزش بگیرم. دستور جلسهٔ «گلریزان» برای من خیلی حس عجیبی دارد، زمانی که من تازهوارد کنگره ۶۰ شده بودم زمزمهٔ جشن گلریزان بود و برای من خیلی عجیب بود، من با حس و حال خراب، جسمی یخزده و با کلی درد وارد شده بودم. همهٔ ما میدانیم افرادی که اعتیاد دارند واقعاً از جامعه و خانواده رانده شدهاند و خانوادههایشان، خودشان با خودشان و تاریکیهایشان تنها هستند. وقتی وارد کنگره ۶۰ شدم و زمزمهٔ گلریزان به گوشم خورد خیلی برای من جالب بود که اینهمه آدم دردمند راجع به چه چیزی حرف میزنند؟ اینجا چه اتفاقی میافتد؟ قرار است چه اتفاقی را رقم بزنند؟ با تمام این زمزمهها بود که میشنیدم یکی میخواهد سردار شود و یکی اینقدر واریز کرده است و …
خیلی حس عجیبی درون من بود و اشتیاقی درون من ایجاد کرده بود که دوست داشتم تمام داراییام را در این مسیر بدهم و آن زمان تمام نقدینگی من دویست هزار تومان بود که برای تمام مخارج روزمرهٔ زندگیام بود و داخل کارت بود. در آن زمان گلریزان یک هفته به تعویق افتاد. آنقدر استرس داشتم که نکند من این پول را خرج زندگی کنم و نتوانم چیزی در گلریزان واریز کنم، در هفتهٔ بعد نمیدانم چه اتفاقی افتاد که در کارت من دویست و پنجاههزار تومان بود؛ یعنی بهجای اینکه پول من کم شود، زیاد شده بود. من تمام موجودی کارت را کشیدم و با تمام وجودم، با تمام سلولهای بدنم احساس میکردم بهترین کار زندگیام را رقم زدهام، آنقدر این کار حس خوب و انرژی به من داد که هیچوقت آن لحظه را فراموش نمیکنم. چون من با قواعد گلریزان آشنا نبودم وقتی کارت کشیدم رسیدش را نگرفتم، بدون اینکه به کسی بگویم یا به مرزبان اطلاعی دهم کارت را کشیدم.
آن زمان یکی از مرزبانان عزیز گفت؛ واریزی شما بهحساب سردار محسوب نشده؛ چون شما رسید نگرفتید، من گفتم: یعنی پول بهحساب کنگره ۶۰ نرفته است؟ گفتند: پول بهحساب رفته است؛ ولی چون رسید ندارید نمیتوانید اعلام کنید. گفتم؛ مهم نیست من اعلام نمیکنم فقط پول بهحساب کنگره ۶۰ واریز شده باشد. شاید دویست و پنجاههزار تومان برای خیلیها مبلغی نباشد؛ ولی آن روز تمام دارایی و نقدینگی زندگی من بود و من با تمام وجودم آن را بخشیدم و کلی حس خوب از واژهٔ گلریزان گرفتم. به نظر من واژهٔ گلریزان خود عشق است، خود محبت است و خود سرزندگی و بخشندگی است، خودش به من میگوید که چهکار کن نیاز نیست کسی به من پیشنهاد دهد یا راهنمایی کند. سال دوم ورودم به کنگره ۶۰ شش میلیون تومان که تمام موجودیام بود را واریز کردم و سال سوم ورودم شش میلیون و صد و چهارده هزار تومان بهزور پرداخت کردم؛ یعنی آنقدر خودم را به این در و آن در زدم که صد و چهارده تومان اضافه کنم. در ذهن خودم گفتم که یکقدم جلوتر بیفتم.

سال چهارم ورودم با یاری قدرت مطلق و نیروهای الهی برای من رقم زده شد دنور شدم و پنجاه میلیون تومان واریز کردم که مثل خواب برای من میماند، فکر میکنم همین دیروز بود احساس میکنم این جایگاه و این اتفاقهایی که میافتد به دست من رقم نمیخورد و واقعاً به دست ما رقم نمیخورد، به دست یکسری نیروهای الهی رقم میخورد که ما را لایق این جایگاه میدانند، چرا؟ چون خواستهاش را داریم و میخواهیم. آن روز دیدم من دردمند، من یخزده و من رانده شده، رانده نشده بودم؛ بلکه خودم را رانده بودم؛ چون کسی نمیدانست من چه دردی دارم، کسی نمیدانست من مصرفکننده دارم درصورتیکه من تمام دارایی زندگیام را یکی پس از دیگری از دست دادم، هیچکس نمیدانست این از کجا رقم میخورد، خودم میدانستم و خودم که شبها تا صبح در تنهایی گریه میکردم آنقدر که درد داشتم. مشاور تازهواردین من خانم مریم ملکی است از ایشان ممنون و سپاسگزارم و دستبوسشان هستم.
من آدمی هستم که گریه و زاری نمیکنم خیلی نمینالم ولی میدانم چهقدر تخریب به خودم وارد کردم، جسم و روح و روانم را از بین بردم حتی من روز اول که مشاوره شدم یادم نمیآید گریه کرده باشم، از مسافرم گلایه کرده باشم، یادم نمیآید کسی را تخریب کرده باشم. همیشه آرزو داشتم و یادم میآید که سال ۱۳۸۵ در دفتر اهدافم نوشتم که یک مکانی را ایجاد کنم تا بتوانم به افرادی که اعتیاد دارند کمک کنم، بتوانم به خانوادههایشان کمک کنم و بتوانم برایشان کار محیا کنم که مسیر زندگیشان به روال بیفتد، نمیدانم این حس از کجا به وجود من آمده بود. آن زمان نه سوادش را و نه توان مالیاش داشتم و نه در مسیری بودم که اطلاعاتی در این مورد داشته باشم ولی نوشتم، نمیدانم از کجا و چهطور بود؛ ولی بارها نوشتم. فکر کنم سال ۱۳۹۶ بود که قرآن را باز کردم و برگهای را دیدم که روی آن با مدادرنگی قرمز نوشته شده بود؛ من دوست دارم به افراد معتاد کمک کنم و یک جایی را ایجاد کنم این هدف من است، این نوشته برای دختر من بود که خیلی عجیب بود؛ چون آن زمان دخترم نمیدانست که پدرش اعتیاد دارد.
ولی من میگویم خیلی مواقع دست ما نیست که در جایی قرار میگیریم، ما خودمان انتخاب نمیکنیم؛ بلکه انتخاب میشویم، شاید در درونمان لیاقتی دیده شده است، شاید در درونمان این خواسته آنقدر قوی است که در ذهن من این هدف میآید و من نوعی آن را مینویسم. وقتی من وارد کنگره ۶۰ شدم گفتم؛ خانم فرخنده کجای کار هستی که بیایی یک مکانی را ایجاد کنی تا یک عده درمان شوند و خانوادههایشان و بعد مسیر کارشان را باز کنی؟ دست بالای دست بسیار است. دیدم یک نفر از سمت خداوند؛ کسی که آنقدر زحمت کشیده است و آنقدر تلاش و تحقیق کرده است، خودش خود درد است، خود اعتیاد است، خود درمان است، خود راه است. دیدم آقای مهندس پدر من شدند، استاد من شدند، زندگی و اسطورهٔ زندگی من شدند، نمیدانم من چهطور جرأت کردم چنین هدفی را بنویسم؛ ولی خدا را شکر در زمانی زندگی میکنم که چنین شخصیتی زندگی میکنند و به من این اجازه داده شده است در مجموعهٔ ایشان حتی به اندازهٔ ذرهای، اندازهٔ خیلی کوچک وجود داشته باشم و خدمت کنم.
مشارکت اعضا؛
همسفر نسترن:
من جلسه اولی است که وارد لژیون سردار شدهام، الان نزدیک دو سالی است که به کنگره میآیم، وقتی که وارد شدم حتی از این پولهایی که داخل سبد میانداختند هم راضی نبودم و میگفتم؛ برای چه؟ من با کلی درد آمدهام تازه پول هم بدهم؟ مگر درمان شدهام؟ خیلی حسهایم خراب بود. بعد از گذشت چند ماه جشن گلریزان شد، پیش خود گفتم؛ من که چیزی ندارم من همهٔ زندگیام را دادم، مسافرم گفت؛ دویست هزار تومان برایت واریز کردم برو کارت بکش. گفتم؛ نمیخواهم برای چه باید بدهیم؟ مگر تو درمان شدی؟ هی به من میگفت؛ برو این کار را بکن میگویند خیروبرکت زیادی دارد. ما سالها بود ازدواج کرده بودیم و یک تلویزیون خیلی کوچک داشتیم و همیشه در صدد این بودیم که یک تلویزیون بزرگ بخریم اما نمیشد، شاید یکوقتهایی پول جور میشد؛ ولی یک مشکل دیگری بود که میگفتیم آن واجبتر است. امسال در جشن گلریزان خودم باذوق و شوق بسیار زیاد گفتم؛ من میخواهم عضو لژیون سردار شوم. مسافرم گفت؛ مطمئنی؟ گفتم؛ بله. گفت؛ مهم آن پول دادن نیست، این است که واقعاً بتوانی از آن پول دل بکنی. وقتی آمدم عضو لژیون سردار شدم فردای آن روز به طور خیلی اتفاقی یکی از دوستهای مسافرم یک تلویزیون خیلی بزرگ خریده بود، گفته بود که این به کار من نمیآید، این را میدهم به تو هر موقع که پولش را داشتی بده. انگار که یک معجزه برای ما بود، بعدازاین همهسال با تلاشی که ما کرده بودیم نتوانسته بودیم یک تلویزیون بزرگ بخریم؛ اما حالا بهراحتی بدون اینکه ما پولی بدهیم به خانهمان آمد. واقعاً معجزهٔ گلریزان و کنگره را همهجوره در زندگیام حس کردم و خدا را شاکرم که آقای مهندس در زندگی همهٔ ما، در قلب همهٔ راه پیدا کرد و ما هم این مکان مقدس را داریم.
همسفر رقیه:
همهٔ ما این را در زندگیمان تجربه کردیم، چه مالی چه مثلاً چیزهای بدی که قرار بود اتفاق بیفتد و نیفتاد. قبلاً وقتی مبلغ ناچیزی برای زمین کمک میکردم برمیگشتم عقب میگفتم؛ من چه کاری کردهام که این خوبی یا این کار شامل حال من شده؟ یا مثلاً چرا مبلغ شش میلیون تومان برای بعضیها هست و برای بعضیها نیست؟ من و مسافرم این مبلغ را داشتیم؛ اما یا مثلاً مسافرم نمیگذاشت واریز کنم و میگفت؛ خودمان احتیاج داریم یا خودم با پساندازی که داشتم این ترس در وجودم بود که اگر فردا چیزی شود و احتیاج داشته باشیم چه؟ بعد از چند سالی که در کنگره هستم امسال نصیبم شد که عضو لژیون سردار شوم؛ اما وقتی میخواستم کارت بکشم باز هم آن ترس در وجودم بود، با راهنمایم که مشورت کردم گفتم؛ هر سال که گلریزان میشود من اشک شوق و این بخشش را دارم ولی نمیتوانم و این ترس نمیگذارد که بروم کارت بکشم. گفتند؛ از جایت بلند شو که خدا کمکت میکند. هم دوست داشتم طلا بگیرم هم دوست داشتم عضو لژیون سردار شوم تا اینکه کارت را کشیدم و خدا جوری به من کمک کرد که برگشتم به عقب ببینم چه اتفاقی افتاده که خدا به من کمک کرده بهجای اینکه یک طلا که بخرم دو تا خریداری کردم بعد دوباره از خودم پرسیدم؛ بروم تسویه کنم راحت شوم؟ یا بروم دوباره طلا بگیرم؟ این دو تا همیشه در ذهنم میآمد بعد گفتم؛ کنگره واجبتر است بگذار خیالم راحت شود. باور کنید قرعهکشیهایی که من مینوشتم همیشه آخرین نفر در میآمدم، بعد از کارتی که سهشنبه کشیدم، روز چهارشنبه صبح زنگ زدند که قرعه به نام تو افتاده؛ یعنی آنقدر خیر و برکتش در زندگی همه ما هستش، به قول خانم فاطمه که میگفتند؛ دست پسرم شاید لای در میماند و قطع میشد؛ ولی واقعاً در زندگی یک جایی خدا به ما کمک میکند، در یکی از سیدیها گفته شد؛ شاید به همسایه یک حلوا بدهید؛ ولی همسایه آن را با حلوا پس نمیدهد، شاید شکلات یا چیز دیگری داخلش بگذارد و پس بدهد، اگر یکی بدهی در عوض پنج تا میگیری. خوشحالم که در جمع شما هستم، تجربه شما را هم آموزش قرار میدهم انشاءالله که برکتش در خیر زندگیتان باشد.
تایپ: همسفر زهرا، راهنما همسفر لیلا (لژیون ششم)
ویرایش: همسفر پروین، راهنما همسفر زهرا (لژیون بیستم) و همسفر کبری، راهنما همسفر مریم (لژیون هجدهم)
ارسال: همسفر محدثه، راهنما همسفر مریم (لژیون هجدهم)
عکس: همسفر فرخنده، (مرزبان خبری)
همسفران نمایندگی حر
- تعداد بازدید از این مطلب :
832