«آرزو محال، ولی خواسته دستیافتنی است.»
از زمانی مینویسم که وارد کنگره ۶۰ شدم، با حالی که جز خدا کسی نمیتوانست کمکم کند. کنگره برایم معجزاتی رقم زد که توانستم حالم را خوب کنم. از زمان ورودم به کنگره از خداوند خواستم که من هم بتوانم حتی حال یک نفر را خوب کنم. از همان روزها شروع به خدمت کردم از میکروفنگردانی، مهمانداری و نگهباننظم، این خدمتها باعث میشد انرژی زیادی دریافت کنم تا سفر اول را با حال خوش سپری کنم، از همان روزها شال خوش رنگ نارنجی من را جذب خود میکردم و این جایگاه را دوستداشتم تجربه، خدمت کنم. وقتی بعد سفر با فرمان راهنمایم برای امتحان شروع به خواندن کردم با وجود بچه کوچک و لطف خداوند و راهنمای پشتیبانم توانستم شال زیبای راهنمای تازهواردین را از دستان پر از مهر آقای مهندس دریافت کنم. خدمت در این جایگاه بسیار شیرین، لذتبخش و پر از آموزش است. وقتی تغییر و خدمتگزار بودن و رها شدن تازهواردین را میبینم، بسیار خوشحال میشوم. خداوند را سپاس به خاطر این نگاه و لطفی که به من دارد. مدتی بعد مشغول خواندن مطالب برای راهنمایی شدم، البته زیر نظر راهنمای پشتیبانم خانم فاطمه عزیز، وقتی مطالب را میخواندم حس میکردم بهتر میتوانم آنها را درک کنم و یک ندایی در درونم میگفت: من قبول میشوم. ولی دست از تلاش بر نداشتم و سعی میکردم هر چه در توان دارم را بگذارم. این وسط نیروهای منفی هم بیکار نمینشستند و به هر طریقی میخواستند من را عقب بکشند، ولی به لطف خدا و کمک عزیزانم قبول شدم، وقتی خبر قبولی را شندیم شوقی داشتم که وصفش غیر ممکن است. خیلی خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم از این فرصت استفاده کنم و آموزشی جدید را تجربه کنم. خیلی نگران بودم که آیا من میتوانم از عهدهی این خدمت برآیم؟ از خودم سوال میکردم: اگر نتوانم!
.jpg)
ولی وقتی خبر دریافت شال را به من دادند و برای دریافت شال خدمت آقای مهندس رفتم، حال دیگری داشتم. آن روز آرامش خاصی در ساختمان ققنوس بود حضور آقای مهندس و صحبتهای ایشان درونم را آرام کرد. آن روز خیلی برایم با ارزش بود. هر وقت خدمت مهندس میروم برایم حال و هوای دیگری دارد. وقتی صحبتهای آقای مهندس و دیدبانانها تمام شد و زمان دریافت شال شد قلبم طوری میتپید که حس میکردم هر لحظه ممکن است از سینهام به بیرون پرتاب شود. وقتی آقای مهندس را نگاه میکردم، برق نگاهشان و لبخندشان برایم با ارزشترین لحظه بود. خداراشکر و سپاس که فرصت دیدن چنین لحظاتی را داشتم. هر لحظه که نزدیکتر میشدم تا شال را دریافت کنم، با خودم میگفتم خدایا کمکم کن هر آنچه برداشت و آموزش در این خدمت است را بتوانم دریافت کنم و حتی ذرهای کوتاهی نکنم. بالاخره نوبت به من رسید، به رسم ادب خم شدم تا آقای مهندس شال را بر گردنم بیندازد، وقتی آقای مهندس شال را بر گردنم انداختند، نگاهشان کردم، گفتند: «موفق باشید» این دعا برایم کافی است. آن لحظه را فراموش نمیکنم، دوست دارم تا ابد در خاطرم بماند. لحظاتی شیرین و دلچسبی است. در این روزها جملهی آقای مهندس که فرمودند: آرزو محال، ولی خواسته دست یافتی است، را کاملاً درک کردم و فهمیدم برای خواسته فقط باید تلاش کرد. کنگره عجب معجزاتی دارد منی که حتی حال این را نداشتم که با خانوادهام صحبت کنم حالا به من اجازه داده شده تا بتوانم خدمتگزار باشم و امید بدهم به کسانی که مثل روزهای اول خودم غرق در ناامیدی هستند. امیدوارم دستهای آسمانی در این مسیر من را یاری کنند. امیدوارم روزی تمام عزیزانی که خواسته این خدمت را دارند روزیشان باشد. امیدورام بتوانم از این خدمت بهترین آموزشها را دریافت کنم. از خدای خوبم که عاشقانه دوستش دارم ممنونم به خاطر همه چیز و همه کس. از بنیان کنگره ۶٠ جناب مهندس و خانواده ایشان و خانواده بزرگ کنگره ۶۰ بابت این بهشت بی نظیر تشکر میکنم. از خانم اعظم عزیزم خیلی ممنونم که مشوق من بودن در تمام خدمتهای که انجام دادم اگر تلنگر ایشان نبود هیچ وقت برای خدمت حرکت نمیکردم. ممنونم از خانم سمیرا عزیزم راهنمای سفر دومم، بابت این همه عشق و محبت و آموزشی که از ایشان دریافت میکنم. ممنونم از خانم فاطمه عزیز راهنمای پشتیبانم بابت همه زحمتهایی که کشیدند، خالصانه و عاشقانه پا به پای ما سحرها را بیدار میشدند و انرژی به ما میدادند.
ممنونم و سپاسگزارم از مسافرم اول به خاطر این که من را در این مسیر همراهی کردند و لقب همسفر را از ایشان دارم و ممنونم به خاطر این که همیشه در کل این مسیر کنار من بودند و حمایتم کردند امیدوارم خدمتگزار ابدی کنگره باشند و شال خدمت روزیشان باشد. ممنونم از بچههای عزیزم که همیشه همراهم بودند و هیچ وقت گله و شکایت نکردند امیدوارم بهترین ها برایشان رقم بخورد و زیر سایه حق، عاقبت بخیر باشند.
نویسنده و ارسال: همسفر معصومه، راهنما همسفر سمیرا (لژیون پانزدهم)
- تعداد بازدید از این مطلب :
250