English Version
English

فرصت ها همیشگی نیست

فرصت ها همیشگی نیست

پنجمین جلسه از دور دوم سری جلسات هماهنگی لژیون سردار همسفران شعبه شیخ بهایی، با استادی کمک راهنما پهلوان همسفر اعظم، نگهبانی همسفر پریسا و دبیری همسفر بتول با دستور جلسه «گلریزان» روز شنبه مورخ 1400/8/1 ساعت 13 برگزار شد.

سخنان استاد:

در ابتدا به خانم نگین پایان دوره ایجنتی شان را خدا قوت عرض می‌کنم و تبریک عرض می‌کنم دوره جدید را خدمت خانم فاطمه. انشا الله که بتوانید بهترین آموزش‌ها و بالاترین بهره‌ها را در این جایگاه‌ها ببرید.

واقعاً هر جایگاه خدمتی که در کنگره به ما می‌دهند لطف و رحمتی است که از طرف خداوند به ما داده می‌شود، منتها ما خیلی حواسمان نیست. من خودم را می‌گویم؛ احساس می‌کنم خودم آن جایگاه را به دست آوردم و واقعاً آن طوری نیست. همه‌ی ما در هر جایگاهی هستیم قطعاً خواسته‌اش را داشتیم و این خیلی مهم است که من هر چیزی را بخواهم خدا جلوی راه من قرار می‌دهد، مشروط به اینکه برایش تلاش کنم.

دستور جلسه‌ی سردار، گل‌ریزان است. انشا الله دو هفته‌ی دیگر جشن گل‌ریزان در کنگره برپا می‌شود؛ جشنی که بسیار دلپذیر و عالی و لذت‌بخش است و همه‌ی کسانی که اینجا حضور داریم می دانیم، آقای مهندس این جشن را می‌گذارند تا ما خودمان را محک بزنیم و ببینیم چقدر یاد گرفتیم و چقدر می‌توانیم عمل کنیم.

سال پیش، یک هفته قبل از گل‌ریزان در این شعبه تجلیل من بود، دستور جلسه‌ آن روز «DST و تجربه من از سم‌زدایی و سایر روش‌ها» دستور جلسه‌ جشن من بود و خیلی برای من لذت‌بخش بود که درست در همان تاریخ اینجا هستم و کنار شما و البته بعدازآن در جای دیگر مشغول به خدمت هستم.

هر جای کنگره که قرار می‌گیریم واقعاً لذت‌بخش است، هیچ فرقی نمی‌کند. گاهی اوقات رهجوها به من می‌گویند: خانم اعظم، دلتان برای آنجایی که بودید تنگ نمی‌شود؟! می‌گویم: چرا، ولی این پیوند محبت انگار تقویتمان می‌کند. این‌جوری نیست که بگویی دلم تنگ‌شده و ناراحت شدم. دل‌تنگی فقط آن حال خوبش است نه حال بد. یک شادی به من در کنگره داده‌شده، یک روزی در زندگی خودم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که این شادی را بچشم. حالا شاید در مشارکت‌هایم شنیده باشید که من خیلی آدم خسیس و اقتصادی بودم، همه‌چیز را برای خودم می‌خواستم جمع کنم. ازدواج‌کرده بودم همسرم می‌خواست مهمانی بدهد، می‌گفتم: نه پولش را باید جمع کنیم. گاهی اوقات می‌گفتم: خدایا به من پول بده تا به دیگران کمک کنم. باور کنید در همان دعا دلم نمی‌آمد که به دیگران بدهم! می‌گفتم: نه خدایا چرا می‌خواهی به من بدهی تا به آن‌ها بدهم، خودت به آن‌ها بده که منتی نباشد! چون واقعاً این را در خودم نمی‌دیدم. همان لحظه هم در دعا احساس می‌کردم، می‌گفتم بده به من تا بدهم به دیگران، ولی می‌دیدم که انگار توانش نیست.

این‌همه تغییر، تغییر خاصی هم نیست، تازه دارم آدم می‌شوم، تازه دارم یاد می‌گیرم که زندگی کنم. چیزی که خداوند آفریده و به خودش احسنت گفته و تازه دارم به آن نزدیک می‌شوم. آن‌وقت در باورم نمی‌گنجید که من از پولی که پرداخت می‌کنم لذت می‌برم. چرا این اتفاق می‌افتد؟ فقط و فقط اگر چیزهایی که در کنگره یاد می‌گیریم را بتوانیم ذره‌ای از آن‌ها را عملی کنیم و یواش‌یواش این کار را تکرار کنیم و نقطه تحمل پیدا کنیم قطعاً می‌رسیم.

آقای مهندس در کتاب 60 درجه، یک مطلبی را می‌گفتند: باوری در ناباوری؛ واقعاً برای من این باوری بود در ناباوری که من یک روز این جایگاه را لمس کنم و لذت ببرم. اینقدر لذت‌بخش است و انسان حالش خوب است که نمی‌شود وصف کرد. من آن لحظاتی که کنار آقای مهندس بودم و اعلام می‌کردم، لحظاتی بود که در زندگی من تکرار نشدنی بود. من سال قبل که رفتم جزیره قشم و کنار آقای مهندس بودم برای کلنگ زنی می‌گفتم: خیلی لحظات خوبی بود، دوباره امسال دقیقاً در همان تاریخ با دو روز فاصله، پارسال دهم رفتم قشم و امسال هشتم کنار آقای مهندس بودم برای پهلوانی، دوباره امسال که این لذت را می‌چشیدم می‌گفتم: نه این تکرار نشدنی است، اینقدر که این حال خوب و حال خوش دارد. ولی ما همه‌چیز را می‌توانیم برای خودمان بسازیم. من ازلحاظ مالی فکر نمی‌کردم که چنین کاری کنم.

من یادم هست یکی دو ماه پیش من در شعبه‌ای که هستم اعلام دنوری کردم و مسافرم هم همین‌طور و بچه‌هایم هم عضو لژیون سردار بودند و گفتند چون شما خانوادگی عضو لژیون سردار هستید، یک مصاحبه‌ی کلی برایتان بگذاریم. وقتی می‌خواستیم برای مصاحبه برویم، بچه کوچک من شیطنت می‌کرد و شلوغ می‌کرد، گفته بودند: حتماً بیاوریدش، گفتم: خدایا چه‌کار کنیم؟! بعد به امیر (مسافرم) گفتم: ای‌کاش می‌شد تو پهلوان شوی و خودت هم تنها برای مصاحبه به تهران بروی. این را گفتم و گفت: انشاالله پهلوان هم می‌شویم.

مصاحبه که می‌کردند آخر مصاحبه گفتم: انشا الله مسافرم پهلوانی را اعلام می‌کنند. من هم آدمی نبودم که بدون مشورت ایشان حرفی بزنم، گفتم انشاالله مسافرم می‌خواهد پهلوان شود. همان نقطه تفکری بود و همان جرقه‌ای که باید ایجاد می‌شد، ایجاد شد.

مسافرم یک موقعی خیلی به‌هم‌ریختگی مالی داشت با آقای سلامی مشورت کرده بودند و ایشان گفته بودند: قبل از اینکه سرکار بروی حتماً قرآن را مطالعه کن. بعد از یک مدتی که این کار را کرد، دید خیلی آرام شده و خیلی خوب شده. مسافرم در آن مصاحبه تجربه‌اش را می‌گفت: که اصلاً نمی‌دانم این آیه‌ی قرآن به چه صورت در ذهن من نقش‌بست. آیه‌ای در سوره توبه می‌گوید: خداوند فقط به انسان‌ها ممکن است چندین بار فرصت بدهد، همیشه به آن‌ها فرصت نمی‌دهد و داستان مهاجرین را گفتند: که خداوند امر کرد و به پیامبر گفت: باید خانه وزندگی و شهر و دیار خود را رها کنید و مهاجرت کنید و تعدادی از این‌ها انجام ندادند و بعد از مدتی پشیمان شدند و گفتند: می‌خواهیم انجام دهیم ولی دیگر به آن‌ها اجازه ندادند!

همیشه خداوند به ما اجازه نمی‌دهد، فرصت نمی‌دهد، اگر از آن فرصت استفاده کردیم که خیلی عالی و اگر استفاده نکردیم از دستش می‌دهیم. فکر نکنید در لژیون سردار هستید یا در کنگره هستید، همیشه هستید اوضاع تغییر می‌کند. اگر ما سعی کنیم در آن جایگاهی که هستیم تلاش کنیم و چنگ بزنیم و خودمان را بالا بکشیم، در جایگاه بعدی مدتی می‌مانیم، جایگاه‌ها هیچ‌کدامشان ماندنی نیستند؛ یعنی نمی‌توانم بگویم عضو لژیون سردار می‌شوم و همیشه همان شش میلیون تومان را پرداخت می‌کنم؛ باید جایگاهمان را تغییر دهیم تا بتوانیم همیشه حضورداشته باشیم.

یکی از وظایف تک‌تک ما در گل‌ریزان امسال این است که حس و حال خوب خود را به اعضای دیگر منتقل کنیم. شما در شعبه‌ای هستید که خیلی‌ها حضور دارند که در لژیون سردار نیستند ولی همه در جشن گل‌ریزان حضور دارند؛ یکی از مهم‌ترین وظایف ما این است که همان حس و حال خوبمان را با کلام و زبانمان به دیگران برسانیم که چرا خوشحالی و حالت خوب شده است؟ ما به شادی نمی‌رسیم مگر اینکه به شادی اصلی که همان قدرت مطلق است وصل شویم. اگر بند ما وصل شود، آن شادی حقیقی راداریم. آنجاست که شادی ما لذتی هست که به دیگران می‌رسد و بر همه تأثیر می‌گذارد.

یک بزرگی می‌گفت: از کجا شروع کنیم؟ گفت: از «بسم‌الله الرحمن الرحیم» یعنی به نام خداوند بخشنده و مهربان، خداوندی که هم مهربان است و هم بخشنده؛ صفتی که در کنگره خیلی روی آن تمرین می‌کنیم در وادی ۱۴ چه هست؟ مهربانی و محبت است. انسان موجودی است که خداوند یک نمونه کوچکی از خودش خلق کرده؛ یعنی ما یک نمونه خیلی کوچک از وجود خداوند هستیم چون تمام صفات خداوند در ما هست فقط به‌صورت ذره! قرار است منِ انسان بیایم روی زمین و ذره‌ذره این صفات را متجلی کنم و در وجودم بارز شود. نور خدا همان صفات خداوند است؛ گفت: از همان «بسم‌الله الرحمن الرحیم» شروع کن؛ بخشنده باش، مهربان باش. من وقتی می‌توانم بامحبت باشم که یک‌جوری محبتم را به دیگران برسانم. آقای مهندس در سی‌دی‌هایشان گفته‌اند: اینکه منِ مادر به فرزند خود محبت کنم که هنر نیست، حیوانات هم می‌توانند این کار را انجام دهند! این‌که من یاد بگیرم به کسی که وابسته به من نیست و یکجایی زندگی می‌کنیم محبت کنم کمک است.

ما چهارده وادی را طی می‌کنیم تا به وادی ۱۴ برسیم. چند سال باید در کنگره باشم که به وادی ۱۴ برسم؟! چقدر به من فرصت می‌دهند؟! چقدر من فرصت دارم؟! اصلاً چقدر وقت زنده‌ام؟! آقای مهندس در ۲ سی دی اخیر، خیلی محکم به ما می‌گویند: در مورد حلقه‌های حیات که اکثر ما در حلقه سوم هستیم. قرار است چه‌کاری انجام دهیم؟ قرار است خودمان را برای حلقه چهارم و بُعد دیگر آماده کنیم. مهم‌ترین ابزاری که می‌توانم استفاده کنم برای بُعد دیگر، همین بخشیدن است. همه‌ی ما مثلث بخشش را بلد هستیم که می‌گوید: ابتدا خودت را ببخش و بعد دیگرانی هم که در حق تو ستم کرده‌اند ببخش و ضلع سوم مالت را هم ببخش. همه‌ی ما در ضلع بخشیدن مال گیر می‌افتیم و خیلی هم گیرداریم، خیلی می‌پرسیم، من هم خودم می‌پرسم و خیلی زیاد هم از من پرسیده شده که از کجا باید تشخیص بدهیم که چقدر ببخشیم که وظیفه‌ام را انجام داده باشم؟ آقای مهندس خیلی زیبا به ما گفته‌اند: جوری ببخش که یک‌ذره فشار را احساس کنی. اصلاً روش DST هم همین را به ما می‌گوید؛ مسافر وقتی یک‌پنجم موادش را کم می‌کند هفته اول خمار است بدنش کم دارد، هفته دوم سازگار می‌شود و عادت می‌کند و هفته سوم نشئه می‌شود تا دوباره هفته بعد یک‌پنجم را کم کند. در قرآن هم گفته‌شده: یک‌پنجم یا یک‌دهم مال خود را ببخش، آن‌هایی که ضعیف هستند یک‌دهم و آن‌هایی که از وضعیت مالی قوی برخوردار هستند یک‌پنجم مال خود را ببخشند؛ پس تشخیص خیلی سخت نیست، چیزی که خیلی سخت است ترس من است! نکند بدهم و فردا خودم محتاج چیزی بشوم!

ما خانم‌ها خیلی به زینت و زیورآلات اهمیت می‌دهیم. ظاهر زندگی من خیلی مهم است؛ مثل فرشی که روی آن زندگی می‌کنم، مبلی که روی آن می‌نشینم، یخچالی که از آن استفاده می‌کنیم. اگر بخواهیم تصمیم درست را انجام بدهم، باید یاد بگیرم که از این‌ها یک مقداری کم کنم. ما در کنگره این مطلب را خیلی شنیده‌ایم خیلی‌ها گفتند: اگر کسی برای کسی چراغی روشن کند، خودش در تاریکی فرو نمی‌رود و وعده خداوند دروغ نیست، ولی ما فکر می‌کنیم که وعده‌ی خداوند دروغ است! اگر یکجایی هم به من اعظم بگویند: بیا فلان بانک پولت را بگذار و سر سال چقدر به تو سود می‌دهیم با سر می‌روم و هر جوری که هست پول جور می‌کنم تا در بانک بگذارم و سود بگیرم، ولی خداوند می‌گوید: با من معامله کنید، به من یکی بدهید تا ده‌ها برابر به شما بدهم! بعضی جاها هم گفته ۷۰ برابر! و جاهایی هم گفته هزار برابر! ولی من اعظم به وعده خداوند خیلی‌ نمی‌توانم اعتماد کنم! می‌دانید چرا؟ چون از خداوند دور هستیم؛ اما کنگره با آموزش‌هایی که به ما می‌دهد ما را به آن وعده نزدیک می‌کند.

از وادی اول که تفکر است شروع می‌کند، درواقع کاری که انجام می‌دهد می‌گوید: خودت را باید بشناسی؛ در کتاب می‌گوید: چهارده وادی برای رسیدن به خود وجود دارد. من وقتی به خود می‌رسم که متوجه می‌شوم کجای کار قرار دارم و می‌توانم چه‌کار کنم؟ آن موقع، نزدیک می‌شوم به خداوند و به صفات خداوند که باید داشته باشم.

یک داستان زیبا شنیده‌ام که خیلی لذت بردم و دوست دارم تعریف کنم: یکی از قدیسان مسیحی به نام سن کریستوفر؛ یک پهلوانی بوده که خیلی قوی و قدرتمند بوده و هیچ‌کس روی دست آن نبوده، اسم و نامی هم نداشته این پهلوان می‌رود و می‌گوید: چون من خیلی قدرتمند و قوی هستم می‌خواهم به کسی کمک کنم که خیلی قدرتمند و قوی باشد می‌گویند: این فرعون از همه قوی‌تر است و همه ما زیردست او هستیم، برو به او خدمت کن. یک مدت خدمت فرعون را می‌کند و یک روز می‌بیند فرعون می‌گوید: گوش شیطان کر، می‌خواهم فلان کار را انجام بدهم. آن‌طرف می‌گوید: این شیطان کیست که از او می‌ترسی و می‌گویی گوش شیطان کر؟ فرعون می‌گوید: این کسی است که می‌تواند حساب ما را برسد و ما را بیچاره کند. می‌گوید: پس او از تو قوی‌تر است، من می‌روم که خدمت شیطان را بکنم. می‌گردد و اتفاقاً شیطان را هم سریع پیدا می‌کند! شروع به خدمت کردن به شیطان می‌کند. از یکجایی رد می‌شود، شیطان می‌گوید: نه از این‌طرف نروید! می‌گوید: چرا از آن‌طرف نمی‌روید؟! شیطان می‌گوید: من از این‌طرف نمی‌توانم بروم، یک آدمی اینجا هست که حساب من را می‌رسد و خیلی قوی است. می‌گوید: پس من برای چه خدمت تو را می‌کنم؟! رها می‌کند، می‌رود و می‌خواهد مسیح را پیدا کند ولی حالا مسیح را که به این راحتی پیدا نمی‌کند! خیلی می‌گردد، چندین سال در حال گشتن بوده، درحالی‌که مسیح را پیدا نمی‌کند، شروع می‌کند به مردم آن شهر خدمت می‌کند. یک روز، پلی بین دو رودخانه که جای خیلی مهمی در آن شهر را به هم وصل می‌کند، خراب می‌شود. بازرگانان وسایل و اموال خود را با شتر ازآنجا رد می‌کردند. این پل خراب می‌شود و چون ایشان خیلی قوی بود می‌رفت و آدم‌ها را روی کولش می‌گذاشت و آن‌طرف رودخانه می‌برد ؛ اینقدر قوی بوده که شتر را با بار روی شانه‌اش می‌گذاشت و به آن‌طرف پل می‌برد! همان‌طور که خدمت می‌کرد، یک‌دفعه می‌بیند یک پسربچه می‌گوید: می‌توانید من را به آن‌طرف ببرید؟ می‌خندد و می‌گوید: من شتر را با بارش بلند می‌کنم تو را نمی‌توانم ببرم آن‌طرف! بیا سوار شو. سوار که می‌شود و شروع به رفتن می‌کند، می‌گوید: این وزنش خیلی سنگین است و یکجاهایی کم می‌آورده، یکجاهایی دلش می‌خواسته او را پایین بگذارد ولی در خودش نمی‌بیند، می‌گوید: من پهلوان قوی هستم و خیلی بد است که این را پایین بگذارم و بعد هم پسربچه گناه دارد اگر پایین بگذارمش غرق می‌شود. به خاطر همین عشق و محبتی که داشته پسربچه را زمین نمی‌گذارد ولی به نفس‌نفس می‌افتد و خیلی هم‌فشار به او می‌آید. پسربچه را به آن‌طرف رودخانه می‌رساند. وقتی زمین می‌گذارد، می‌گوید: تو که هستی که اینقدر سنگین هستی؟ می‌گوید: من مسیح هستم! آن بار مسیح است که تو را به نفس‌نفس انداخته است! می‌پرسد: مگر بار مسیح چیست؟ می‌گوید: بار آن عشق و محبت است. وقتی توانست به مسیح برسد که خدمت به مردم را شروع کرد. نکته‌های خیلی جالبی در این داستان است؛ موقعی که می‌خواست به شیطان خدمت کند، خیلی زود پیدایش کرد؛ انسان راه ضد ارزش‌ها را سریع پیدا می‌کند و می‌رود! وقتی‌که مسیح را می‌خواست پیدا کند، چند سال سرگردان بود؛ وقتی می‌خواهید راه ارزش‌ها و صراط مستقیم را پیش بگیرید و حرکت کنید باید از ما پوست‌کنده بشود و سختی بکشیم، به این راحتی نیست که من بیایم اینجا و بروم و فقط یک‌چیزی بخوانم و یک سی دی بنویسم و حالم خوب شود و در صراط مستقیم حرکت کنم! باید خدمت کنی. چیزی که باعث شد زیر بار مسیح کمرش خم نشود، بار عشق و محبتی بود که به‌واسطه خدمت کردن به مردم بود تا بتواند به مسیح برسد.

ما هم اگر می‌خواهیم به آنجایی که مدنظر همه ماست برسیم، باید خدمت کنیم و زیر بار این خدمت به نفس‌نفس بیفتیم. این هم یک خط کش دیگر به من می‌دهد که چقدر باید کمک کنم؟ توانم چقدر است؟ چقدر می‌توانم زیر این بار دوام بیاورم و می‌توانم حرکت کنم؟ گاهی اوقات از خواسته‌های خود هم که می‌خواهیم بگذریم، آنجا هم خیلی سخت است و به نفس‌نفس می‌افتیم و همان‌جا اسم این پهلوان را گذاشتن کریستوفر یعنی حمل‌کننده‌ی مسیح.

همه‌ی ما اسم داریم؛ مریم، زهرا و ... ولی وقتی می‌رویم، معنای اسمی که داریم پیدا می‌کنیم. درواقع اسمی نداریم، همه فقط صدایمان می‌کنند؛ آن موقعی که از این بُعد می‌رویم، اسم ما مشخص می‌شود! آن‌وقت معلوم می‌شود که من هستم یا نیستم؟! پس انشا الله بتوانیم در این گل‌ریزان کاری انجام دهیم که معنی اسم خود را پیدا کنیم.

در این هفته دستور جلسه روش DST و سایر روش‌هاست؛ یک‌ذره برگردیم به عقب، یک‌ذره زندگی‌هایمان را مرور کنیم، متوجه می‌شویم کجا قرارگرفته‌ایم؟! ما باید بهای رهایی خود را پیدا کنیم؛ یک الماسی به ما داده‌اند اصلاً من نمی‌دانم این الماس است! من نمی‌دانم سنگ باارزشی است! وقتی من نمی‌دانم چه هست، چطوری می‌خواهم بهایش را بدهم؟! اصلاً ارزشی برایش نمی‌گذارم! ما نمی‌دانیم اینجا چه چیزی به ما می‌دهند؟! ما نمی‌دانیم چه‌کاری در کنگره‌داریم انجام می‌دهیم؟! و فرصت چه خدمت‌هایی در اختیار ماست؟ فرصت داریم؟ به ما فرصت داده‌شده، منتها ما استفاده می‌کنیم یا نه؟ بستگی به ما دارد که چقدر بیدارباشیم. گاهی وقت‌ها بهای آن چیزی را که به ما می‌دهند را نمی‌دانیم، به خاطر همین نمی‌توانیم بهایش را پرداخت کنیم؛ وقتی می‌توانیم پرداخت کنیم که بدانیم چه چیزی به ما داده‌شده است! خیلی این موضوع مهم است.

یکجایی آقای زرکش می‌گفتند: قدر خودتان ببخشید. ببینید قدر آن‌قدرتان چقدر است؟ یک‌جوری باید ببخشیم که وقتی برگشت به‌حساب ما، چشمگیر باشد. همه ما در گل‌ریزان بانکمان را به بانک الهی وصل می‌کنیم. یک‌جوری باید پرداخت داشته باشیم که وقتی آن ۱۰ برابر برگشت خیلی چشمگیر باشد و ما آن را بفهمیم. منی که به‌عنوان‌مثال در حساب بانکی خود ۱۰۰ هزار تومان موجود است، وقتی ۶ میلیون پرداخت می‌کنم و بعد ۱۰ برابر برمی‌گردد، حسابی می‌فهمم و حالم خوب می‌شود؛ ولی اگر ۵۰۰ میلیون در حساب بانکی من باشد و ۶ میلیون می‌دهم، خیلی متوجه نمی‌شوم. این را باید احساسش کنم و این با پرداختمان است که چه جوری احساس کنم.

جوانی داشت رد می‌شد گفتند: چرا دستمال به سرت بسته‌ای؟ گفت: سرم درد می‌کند، به سری که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند. به او گفتند: تو آن موقعی که سرت درد نمی‌کرد مگر نشانه داشتی؟!

همه‌ی ما هم یک روز مسافر داشتیم و حالمان بد بود، حال مسافران ما بد بود و نشانه داشتیم که حالمان خراب است. امروز که حالمان خوب شده آیا نشانه‌داریم یا نه؟! باید نشانه داشته باشیم؛ اگر من امروز اینجا نشسته‌ام و می‌گویم: حالم خوب است، می‌گویم: بهترین لحظات را در کنار آقای مهندس گذرانده‌ام؛ آدم باید نشانه داشته باشد، بدون نشانه هیچ‌کس نمی‌تواند قبول کند.

هرکدام از ما در جشن گل‌ریزان قرار است برای خودمان یک حماسه‌ای بیافرینیم. جشن گل‌ریزان جشنی است که به خدا پاکت می‌دهیم ، حالا چقدر داخلش می‌گذاریم؟! البته همه جشن‌ها پاکت می‌دهیم؛ جشن راهنما به راهنما، جشن ایجنت به ایجنت و جشن مرزبانان به مرزبانان. می‌گوییم: راهنما وقت برای من گذاشته است و خیلی زحمت‌کشیده دلمان می‌خواهد بیشترین را بدهیم. حالا در جشن گل‌ریزان چه‌کار خواهیم کرد؟ خدا چقدر برای ما بهاداده است؟ اگر کتاب ادموند و هلیا را خوانده باشید، متوجه می‌شوید که آن پرده آخر پروردگار اشک می‌ریخت و می‌گفت: این بهایی است که من برای انسان داده‌ام. خداوند بهای بسیار بزرگی برای ما داده است. همه‌چیز به ما داده، من چطوری می‌خواهم جبران کنم؟ اینجا، آنجایی است که می‌خواهم آن کار را انجام بدهم، علاوه بر اینکه خودم انجام می‌دهم باید حسم را به دیگران منتقل کنم.

یک‌وقت‌هایی وقتی در لژیون سردار هستم وقتی تمام می‌شود و بچه‌ها می‌آیند داخل سالن، دلم می‌خواهد که بگویم: اینجا خیلی خبر هست، اینجا خیلی حالم خوب می‌شود، گاهی اوقات تعجب می‌کنم که چطور دیگران در این لژیون نمی‌آیند؟! اصلاً به قول خانم هما، پهلوان مشهد که می‌گفتند: مبلغ لژیون سردار یک شوخی است، ۶ میلیون تومان امروز پولی نیست، ما روزی که وارد کنگره می‌شویم به ما می‌گویند: کنگره رایگان است ولی اگر بگویند ۲۰ میلیون تومان است واقعاً نمی‌دهیم؟! از هرجایی شده جور می‌کنیم تا مسافرمان بیاید و درمان بشود. ولی اینجا آمدیم، صندلی به ما دادند، راهنما دادند، عزت و احترام گذاشتند و مسافر من را درمان کردند. حال خودم را خوب کردند. بعد می‌گویند: اگر دوست دارید باز برای اینکه حال خودت خوب شود می‌توانید بیایید و در این لژیون هم بنشینید. اینجا هم یک عزت‌نفس و احترام به تو می‌دهیم، یک‌ذره به تو شادی می‌دهیم اینجا هم حالت را خوب می‌کنیم بعضی وقت‌ها می‌گوییم: نمی‌خواهم! نمی‌دانیم اصلاً چه اتفاقی می‌افتد، نمی‌دانیم اینجا چه خبر است، همین‌طوری می‌آییم اینجا می‌نشینیم و می‌رویم! من خودم را می‌گویم.

من پارسال باید دنور می‌شدم، می‌دانید چرا نشدم؟ چون در تشخیصم اشتباه کردم، فکر کردم نمی‌توانم. امسال هم اگر مسافرم آن جرقه را نمی‌زد، اگر در مصاحبه آن آیه خوانده نمی‌شد، اگر خودم ناخودآگاه آن کلمه به زبانم نمی‌آمد، شاید الآن این جایگاه را لمس نمی‌کردم یا اصلاً نبودم؛ چون فکر می‌کردم نمی‌توانم ولی می‌گوید: تو می‌خواهی به دیگران خیروبرکت برسانی پس قطعاً چون می‌خواهد به دیگران برساند برای تو می‌آید.

 من می‌خواهم کاری انجام دهم و به دیگران خدمت کنم، مگر می‌شود خداوند کمک نکند؟! قطعاً انجام می‌شود، اول خیروبرکت به من می‌رسد و از دست من به دیگران داده می‌شود. اصلاً اینجا یک شوخی و بازی است؛ خدایا من می‌خواهم به فلانی کمک کنم این پول را به من بده تا من بدهم، فقط همین! آن نیت و خواسته را باید درون خود به وجود بیاوریم. خواسته دارم امسال دنور شوم، من باید دنور شوم و تا از جای خود تکان نخورید پله‌ها را بالا نمی‌روید. پله‌ها را باید یکی‌یکی بالا رفت یک‌دفعه نمی‌شود. من امسال قرار بود پهلوان شوم تا دنوری را اعلام نمی‌کردم آن مصاحبه انجام نمی‌شد، آن القا خوب به من نمی‌شد، آن آیه مبارک به زبان مسافرم نمی‌آمد، این جایگاه به من داده نمی‌شد.

 می‌خواهم بگویم اگر دوست دارید امسال پهلوان شوید باید امسال حتماً دنوری را اعلام کنید، امسال حتماً باید بیش از مبلغ پارسال پرداخت کنید و این همان روش DST است چون ما پرداخت و بخشش را فقط با DST یاد می‌گیریم. غیرممکن است امروز یک نفر از این دربیاید و همان لحظه پانصد تومان پرداخت کند (البته غیرممکن نیست خیلی نادر است چون آدم‌های این شکلی هم هستند اما استثنا هستند) فشار به خودش بیاورد نه باید DST را یواش‌یواش تمرین کند. امسال ۶ تومان، سال دیگر ۱۲ تومان، امسال بچه‌ام را می‌آورم، سال دیگر مامانم را می‌آورم، سال بعدی دنور می‌شوم، آرام‌آرام تا برسم. وقتی‌که آقای مهندس این جایگاه‌ها را می‌گذارند یعنی تک‌تک ما می‌توانیم به آن برسیم فقط افراد خاصی نیستند که بتوانند.

 جایی که مصرف‌کنندگانی آمدند که روزی پول مواد خود را نداشتند و قرض می‌کردند، تقدیر اینکه من در چه جایگاهی باشم پهلوان باشم یا دنور باشم در لژیون سردار باشم یا نه را فقط خودم تعیین می‌کنم نه شرایطم! اینکه من چه بخواهم و چه قدر بخواهم.

ما روزی که رها شدیم زمینی را به کنگره دادیم آن زمین هنوز برای کنگره پول نشده و فایده‌ای برای کنگره نداشته، ما بخشیدیم اما باید فروخته می‌شد چون جایی نیست که بشود نمایندگی ایجاد کنند. من گلپایگان تولد یکی از بچه‌ها بودم، آقای منصوری آنجا بودند و گفتند: پنجشنبه هفته آینده کلنگ زنی دانشگاه است و جناب مهندس فرمودند: هرکسی می‌خواهد، صد میلیون تومان بدهد و به کلنگ زنی بیاید. خیلی دلم خواست که مسافرم آنجا باشد، داشتم اشاره می‌کردم به مسافرم که اعلام کن و دستت را بگیر. آقای منصوری دیدند، به مسافرم که گفتم، ایشان گفتند: فعلاً شرایطش را ندارم. آقای منصوری گفتند: زمین شما در حال فروش رفتن است و شما بیایید. مسافرم گفت: من بدون خانمم نمی‌آیم، گفتند: خانمت را هم بیاور، فکر کنم اینقدر ارزش داشته باشد که بتوانید دونفری بیایید. ما کلنگ زنی رفتیم و زمین هم اصلاً فروش نرفت و خودمان پرداخت کردیم به چه راحتی، اصلاً احساس نمی‌کردیم بتوانیم! سال ۹۱ که ما رها شدیم تقدیر سال ۹۹ را برای من رقم زد! و پارسال آن لذتی که بردیم، حال خوشی که درک کردیم، دوباره تقدیر امسال ما را رقم زد! چون در فاصله دو روز از یک سال کمتر این اتفاق برای ما افتاد که حالا بتوانم در این جایگاه باشم.

 نکته‌ای که دوست داشتم بگویم این است که: هرجایی که من یک جایگاهی را برای مسافرم دوست داشتم پیش بیاید، برای خودم پیش آمد. اینقدر دلم می‌خواست که مسافرم لحظه کلنگ زنی پیش جناب مهندس باشد اما مسافرم دلش نیامد و من را هم برد و من هم بودم. امسال اینقدر دلم می‌خواست که مسافرم پهلوان شود، رفته بودند کنگره و وقتی برگشتند، گفتند: من اسم شمارا اعلام کردم! اصلاً مهم نیست اسم چه کسی باشد، اما می‌خواهم بگویم: چیزهای خوب را وقتی برای دیگران بخواهی برای خودت اتفاق می‌افتد و من این را خیلی لمس کردم، هرچند که آن شخص مسافرم یا همسرم است، برای دیگران هم همین‌طور است.

 خداوند به موسی گفت: از دهانی ما را بخوان که با آن گناه نکردی؛ گفت: من چنین دهانی ندارم، گفت: پس از دهان غیر خوان! نه اینکه بروم به دیگران بگویم: التماس دعا به من دعا کنید، نه؛ من باید کاری کنم که وجودم اینقدر مملو از برکت باشد و به دیگران برسد که دیگران همین‌طوری خودشان دعا کنند و بگویند خدا خیرش دهد و همه ما در حد توان خود می‌توانیم این اثر را داشته باشیم که دیگران این حرف را بزنند، میدانید چطور؟ الآن دانشگاه در حال ساخت است. سال‌های دیگر این ساختمان هست و ما نیستیم. دیگرانی که می‌آیند و در این دانشگاه یاد می‌گیرند. حتماً ما داریم؛ من خودم نزدیکانی دارم که قرص می‌خورند، رها شدن از قرص واقعاً خیلی سخت است نه کنگره قبولشان می‌کند، نه دکتر بلد است درمانشان کند، نه می‌تواند خود را بکشد، نه می‌تواند زندگی کند، واقعاً شرایط سختی دارند؛ آن موقع وقتی‌که بعد از سال‌ها انشا الله دانشگاه ساخته شود و علم کنگره جهانی شود و پزشکان ما یاد بگیرند که چگونه درمان کنند، می‌گویند: خدا پدرشان را بیامرزد که اینجا را ساختند، خدا خیرشان دهد و همین برای ما کافی است، همین دعا است که من را نجات می‌دهد و حالم را خوب می‌کند.

حواسمان باشد معلوم نیست چقدر دیگر زنده‌ایم! اصلاً هیچ‌کس به من تضمین نداده که من تا چه سالی زندگی کنم؛ نیندازیم برای بعد بگوییم بعداً! ممکن است بعداً این فرصت پیش نیآید! بگذریم، یاد بگیریم که از خیلی چیزها بگذریم، فکر نکنید که من اگر پهلوان شدم وضعم خیلی خوب است؛ نه خیلی وقت‌ها باید از خیلی چیزها بگذرم و وقتی این لذت را می‌چشیم، اینقدر آن‌ها در نظر ما کم است، اینقدر آن‌ها بی‌لذت می‌شوند که اصلاً خنده‌ام می‌گرفت که مثلاً من یک روز می‌خواستم فلان چیز را داشته باشم که حالم خوب باشد. چون وقتی پول خرج می‌کنیم انرژی می‌گیریم، پول خرج می‌کنم مبل و فرش را عوض می‌کنم تا حالم خوب شود، چقدر حالم خوب است؟ همه تجربه‌دارید، خیلی حالمان خوب باشد یک ماه است! ولی باور کنید لذت‌هایی که کنگره و جناب مهندس به ما می‌چشانند، لذتی است که تا وقتی ما را در قبر می‌گذارند یادمان نمی‌رود هرلحظه که من یادم می‌آید خوشحال می‌شوم و انرژی می‌گیرم، انگار که در بهشت قرار گرفتم و خیلی از گره‌های درونی ما و خیلی از مشکلاتی که با خودداریم و هیچ‌کس هم خبر ندارد و فقط خود میدانم و با آن کلنجار می‌روم و آن نقطه کور را پیدا نمی‌کنم؛ انگار گیر آن در همین پول بود که برود. این اتفاق در این دو هفته اخیر برای من افتاد؛ مشکلی که با خودم داشتم و فقط خودم و خدا از آن خبر داشتیم، جوری برای من حل شد، یعنی من جای عفونت را پیدا کردم، نمی‌گویم یک‌شبه خوب شدم نه؛ آن مشکل هست ولی جای عفونت را پیدا کردم. داروی آن‌هم دستم است روی آن می‌ریزم و یک ماه، دو ماه دیگر تمام می‌شود؛ یعنی برای من تمام‌شده است، مثل مسافری که کنگره می‌آید و اعتیاد برایش مثل یک پشه است که آن را پس می‌زند و اواخر سفر دیگر تمام است؛ گره‌های درونی ما اینقدر در آن بخشش‌ها باز می‌شود، حتماً همه شما تجربه کردید، من به‌واسطه اینکه امروز در این جایگاه نشستم میگویم: که قطعاً گره‌ها پیدا می‌شود، اینقدر برکاتی دارد که همه آن را لمس کردید.

سعی کنید حس و حال خوب خود را به دیگران برسانید؛ خیلی گناه دارند که ندانند اینجا چه خبر است و نیایند و ما وظیفه‌داریم که این خبر را به آن‌ها برسانیم که لژیونی به نام سردار وجود دارد. سردار چه کسی است؟ استاد آقای مهندس؛ اگر بگویند: آقای مهندس اینجا لژیون زده‌اند، سر و دست خود را می‌شکنیم که در لژیون ایشان برویم، حالا استاد ایشان اینجا لژیون دارد! قطعاً وقتی در لژیون سردار هستی، چیزی را یاد می‌گیری که هیچ جا یاد نمی‌گیری، اگر حواسمان باشد که کجا هستیم! خیلی مطالب را من قبلاً خیلی می‌خواندم و می‌شنیدم ولی در لژیون سردار با تمام وجود گرفتم و متوجه شدم.

 سی دی شمشیر در سنگ را از آقای امین گوش می‌کردم؛ شاید بگویم من ۹ سال است در کنگره هستم و چندین بار این سی دی را گوش کردم ولی در این دوهفته‌ای که بازگوش کردم آن گره را پیدا کردم و فهمیدم منظور سی دی چه هست. وقتی تندتند سی دی گوش کنیم و بنویسیم و عمل نکنیم رو دل می‌کنیم؛ مثل غذایی که بخوریم و هضم نشود؛ حالا لژیون سردار به هضم این مطالب کمک می‌کند که من یاد بگیرم و متوجه می‌شوم که مثلاً منظور این جای سی دی این بود و این خیلی مهم است.

خیلی خوشحال هستم که کنار شما هستم. قطعاً از این شعبه پهلوان و دنور خواهیم داشت، همه هستید فقط کافی است خواسته را قوی کنید، نترسید؛ حتماً اتفاقات خوب خواهد افتاد و انشا الله که امسال جشن گل‌ریزان خوبی داشته باشیم و نقطه امید و تفکر جدیدی در زندگی ما باشد.

 

تایپ: همسفر بتول دبیر جلسه، همسفر پریسا ص، همسفر مرجان

ویرایش: همسفر پریسا ر

همسفران نمایندگی شیخ بهایی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .