English Version
English

سفری دیگر و تلاشی نو

سفری دیگر و تلاشی نو

روز تعطیل بود،تو سال‌های جونی و جاهلی، اون موقع شهرستان زندگی می‌کردیم و خونه باصفایی داشتیم،آب خوبی هم از وسطش رد می‌شد.کسی خونه نبود و خلوطی دست داده بود.برای اینکه کفران نعمتی صورت نگیره گوشی رو برداشتم و یه سوت واسۀ رفیقم زدم اون هم به‌سرعت برق و باد خودشو رسوند.بساط رو توی حیاط لب آب پهن کردیم.همچین که شروع کردیم نا غافل صدای درب حیاط اُمد و تا اُمدیم به خودمون بیاییم دیدم داداش بزرگم بالای سرم.

هیچ کاری نمی‌شد بکنی،حاشا هم که همیشه به دادم می‌رسید توی اون صحنه کاری از دستش برنمی اومد.دستم رو شده بود جلوی داداشم که هم می‌ترسیدم ازش هم بهش احترام می‌گذاشتم ،تازه اون روز تنها هم نبود او هم رفیقش باهاش بود.خلاصه چشمتون روز بد نبینه شروع کرد به دادوبیداد و تهدید. خوب که خالی شد و یه کم آمپرش اومد پایین شروع کرد به نصیحت کردن،داشت موعظه می‌کرد که رفیقش کنارش کشید رفتند دم در.بیرون که ایستاده بودند و صحبت می‌کردند،ماهم گوش وایساده بودیم ببینیم چی میگن.

احمد که داداشم باشه داشت می‌گفت:خسته شدم بس که گفتم و اثر نکرد، بس که حرص خوردم و اون عین خیالش نبود، اصلاً به من چه بزار آن‌قدر بکشه تا خسته بشه یا بمیره. رفیقش که من بیشتر از خودش قبولش داشتم گفت: شما نمی‌توانی بگی به من چه چون که تو اولاً برادرشی دوماً نگهبانشی.

احمد گفت نگهبانشم؟پس کی نگهبان من باشه؟ کی هوای منو داشته باشه؟

رفیقش گفت: من و تو نگهبان او هستیم و او هم نگهبان ما، ما در خدمت او هستیم و او در خدمت ما، اصلاً دنیا از ابتدا همین بوده و به همین شکل هم پیش می ره.

احمد گفت: صبر کن نفهمیدم، یعنی تو میگی اون با این همه کلک و دغل و دورویی داره واسه من قدم برمی‌داده؟ داره منافع منو حفظ می کنه؟ حرفهاتو قبول دارم ولی این یکی توی کتم نمی‌ره، نمی‌فهمم رفیق !

رفیقش گفت: آره همین طوره، اگر کمی فکر کنیم، جنگ و خشونت رو کنار بگذاریم جور دیگری به دنیا نگاه کنیم می‌بینیم و می‌فهمیم توی دنیا، مخلوقین خداوند همگی برای هم‌قدم برمی‌دارند و همه در خدمت هم هستند چه آنان که در این صحنه تئاتر زندگی ، نقش مثبت را ایفا می‌کنند، چه آنانی که در حال بازی نقش منفی هستند. که اگر نقش منفی نباشد چه کسی پرچم اون انسان خوب را بالای سرش خواهد برد و اگر نقش مثبت نباشد انسان بد (البته به ضعم ما) چگونه می‌تواند بفهمد خوبی و بدی را، اصلاً اگر این دو نباشند قصه‌ای ساخته نمی‌شود حرکتی به وجود نمی‌آید تکاملی صورت نمی‌گیرد و در کل نه لذتی برای نقش‌آفرینان دارد و نه برای آنانی که در حال تماشای این تئاتر هستند.

احمد:خوب قبول، حالا بگو با این بچه که هرچی میگی توکتش نمی‌ره چی کار کنیم. چه جوری بگیم که یه اثری بکنه یه تکونی بخوره !

رفیقش گفت: اگر می‌خواهی تأثیر روی او داشته باشی و حرفهایت در او اثر کنه باید عاشقش باشی.

احمد گفت: خدایی دوستش دارم خیلی خاطرشو می‌خواهم تو که می دونی هر کاری از دستم براومده براش کردم. دیگه چیکار کنم؟

رفیقش گفت: عاشق‌های واقعی هر کاری که دوست دارند معشوقشون انجام بدهد اول خودشان اون کار رو انجام می‌دهند.

احمد گفت: دست شما درد نکنه یعنی میگی ما هم مصرف‌کننده هستیم؟ تو که می دونی خلاف سنگین ما نوشابه گازداره، اگه میگم نکش خودم هم نمی‌کشم.

رفیقش گفت: عزیز من عشق سفر دارد.

احمد: بازم نفهمیدم یه کمی بشکافش.

رفیقش گفت: ببین احمد جان تو فقط میگی مواد مصرف نکن این گفتن خیلی فرق دارد با کسی که خودش مصرف‌کننده بوده و حالا رها شده است و همین حرف را میزند.او به دنیای آنان سفر کرده با خلق‌وخوی آنان آشنا شده زبانشان را یاد گرفته مثل آن‌ها رفتار کرده برای رسیدن به این چیزها هم خیلی زحمت‌کشیده کلی هزینه کرده پول داده، آبرو داده، اعتبار داده، جوانی و تازگی‌اش را در این راه گذاشته. تازه اینجا هم که رسیده کلی تمرین کرده تا این‌هایی که یاد گرفته ملکه ذهنش شود. بعد اون زمانی که طبق عادت خیلی راحت در حال سپری کردن بوده، فرمان می‌رسد که بلند شو، ساعت اینجا به سر آمده باید ازاینجا بروی، ولوله‌ای وجودش را آرام نمی‌گذارد چرخشی از طرف تاریکی‌ها به سمت روشنایی‌ها در او ایجاد می‌شود از خواب گران بیدار می‌شود، و صدایش بلند و بلندتر می‌شود و می‌گوید:

خداوندا، دریا و آسمان و دشت، پوشیده از رقصنده‌های آسمانی است و روح ناآرام من، خواستار رهایی است، نه از خلاصی، بلکه دیدار معشوق است. خداوندا، تنها تو را می‌ستایم و تنها تو را ستایش می‌کنم، برای انجام این عمل عظیم ، شکر ، شکر ، شکر.

سپس با اندوخته این سفر، سفری دیگر و تلاشی نو را آغاز می‌کند. حالا اون آدم‌ها اینجا هستند و دارند همون حرف شما رو می‌زنند. توقع داری قدرت انتقال و تأثیرگذاری آن‌ها با مایکی باشد؟ نه دوست من بعضی از انسان‌ها بیشتر سفرکرده‌اند و تأثیرگذارتر می‌شوند پس عاشق‌تر هم می‌شوند. هیچ سفری بیهوده نیست.

احمد گفت: ای‌بابا این‌جور که میگی ما باید اول بریم عملی بشیم بعدش ترک کنیم،بعداً بتونیم یه کاری واسه این بچه بکنیم. اصلاً اگر من بخوام تریاک نخورده مسافر بشم چی کار باید بکنم ؟

رفیقش گفت: خوب حالا بریم تا برات بگم.

بعدش هم مثل برق، که وسط مسابقه فوتبال می ره این‌ها هم گذاشتند رفتند و ما نفهمیدیم نتیجه این بازی چی شد....

نویسنده: مسافر رضا ربیعی / تهیه و  تنظیم: محمدرضا شکیبایی

منبع :  وبلاگ مسافر رضا ربیعی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .