یخ بستنم نزدیک بود آن شب هوا تاریک بود
نه راه میدیدم نه خود ، هرچند آن نزدیک بود
باری ز خود کردم سوال آیا امیدم باطل است ؟
آیا هوا خوش میشود؟ یا سردِ سوزان چون دل است؟
رو به تباهی میروم ؟ یا میشود تغییر کرد ؟
حالا که یخ کردست جان ! دیدی خدا تاخیر کرد ؟
با غصه بی حرکت در آن عمق سیاهی بودمی
یا راه میرفتم ولی رو به تباهی بودمی
یک لحظه نوری دیدم و با شوق رفتم سمت آن
تا آمدم اما به خود دیدم درونش یک نشان
ای همسفر ای همسفر بر راه چون بستی کمر
بر مرکبت محکم نشین تا سالم آیی زان به در
چون آمدی بیرون ز قعر ، آنجا برایت تحفه ایست
عشقی در آن باشد نهان ، عشق خدا خوش هدیه ایست
زان روز گشتم همسفر در راه دل با حکم سر
بر من خبر ها میرسید از سوی استادی قَدَر
یاران چو من در راه او ، با یاریِ یاری دگر
با هم چو حرکت میکنیم نامیده گشتیم همسفر
سراینده: همسفر فاطمه زهرا هستم از لژیون یازدهم شعبه شیخ بهایی اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
246