English Version
This Site Is Available In English

هر لحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

هر لحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

در یک روز سرد پاییزی، زمانی‌که غم و اندوه تمام وجودم را فرا گرفته بود، وارد کنگره۶۰ شدم. دیگر توانی برایم باقی نمانده بود؛ برای درمان اعتیاد مسافرم به هر دری کوبیده بودم؛ ولی هر بار با دستانی خالی بازگشته و نتیجه‌ای نگرفته بودم. آن‌قدر خسته بودم که حتی رمقی برای حرف زدن با کسی را نداشتم و احساس می‌کردم هیچ‌کس به اندازه‌ من درد نکشیده است.درد و غم همچون غل و زنجیری به پاهایم بسته شده بود و یارای حرکت نداشتم این در حالی بود که دردم را هم نمی‌توانستم با کسی در میان بگذارم.

یادم می‌آید آبان‌ماه سال ۹۸ وارد کنگره۶۰ شدم، رنگ و بوی کنگره با تمام کلینیک‌ها و مکان‌هایی که پیش‌تر تجربه کرده بودم متفاوت بود؛ آرامش بیشتری احساس می‌کردم، انگار راحت‌تر نفس می‌کشیدم و آزادانه‌تر حرف می‌زدم؛ حتی خبری از نگاه‌های تحقیرآمیز هم در این مکان نبود. راهنمای شال سبز با تمام وجود می‌کوشید بر چهره‌ غبارآلودم، بارانی از مهربانی بباراند تا غبار ناامیدی را بشوید. او با چنان عشق، محبت و صمیمیتی این کار را انجام داد که گویی چهره غم‌آلودم را پاک و در حال تاباندن نخستین شعله‌ نور بر آینه‌ دل من بود.

سرانجام موفق شد لبخند و عشق را مهمان لب‌های خشکیده‌ام کند؛ لب‌هایی که سال‌ها بود خنده و شادی از آن‌ها رخت بربسته بود. پس از ۳ جلسه مشاوره وارد لژیون شدم و آموزش‌هایم آغاز شد. در ابتدا مانند کودکی که راه رفتن می‌آموزد، گام‌های کوچکی برمی‌داشتم. اوایل ورودم به‌دلیل دوری مسیر، رفت‌وآمد برایم دشوار بود؛ اما کم‌کم آموختم که حلاوتِ به جان خریدن این سختی، بهایی است که منِ همسفر به کائنات و هستی بدهکارم و باید آن را بپردازم تا رنگ آرامش و آسایش به خانه و کاشانه‌ام بازگردد و این مشقت را با جان و دل پذیرفتم.

با آموزش‌هایی که از این مکان امن الهی دریافت می‌کردم، زندگی‌ام رنگ و بوی دیگری گرفت، هرچه بیشتر فرمان‌بردار، تسلیم آموزش‌ها، سیستم و قوانین کنگره۶۰ می‌شدم، حال روحی‌ام بهتر می‌شد و این حال خوب را به فرزندانم نیز منتقل می‌کردم. کم‌کم علاقه و دلبستگی‌ام به کنگره بیشتر شد. منی که به‌دلیل طولانی بودن مسیر، تنها ۱ روز در هفته و فقط در جلسات خصوصی همسفران شرکت می‌کردم، ناگهان به خود آمدم و دیدم در هر ۲ جلسه حضور دارم.

من نیز عضوی کوچک از این اقیانوس بیکران علم شدم و از آب گوارای این چشمه نوشیدم. سرانجام، پس از رفت‌وآمدهای بسیار، روز موعود فرا رسید و بعد از ۱۲ ماه و ۲ هفته، مسافرم به رهایی رسید و من آن روز خوشحال‌ترین انسان روی زمین بودم. پس از این آرامش و حال خوب، نوبت من بود که دینم را ادا کنم؛ حتی اگر شده با یک لبخند ساده، حال دلی را بهتر کنم. کم‌کم خدمت‌هایم آغاز شد. طبق رسم کنگره، پس از ۲ ماه در جایگاه استاد جلسه همسفران خدمت کردم، آن روز انرژی وصف‌ناپذیری داشتم.

پس از آن در جایگاه‌های دبیری، نگهبانی، سایت و مرزبانی خدمت کردم و از هر خدمت و هر جایگاه، آموزشی ارزشمند گرفتم، جایگاه مرزبانی که خود دنیایی از آموزش و تجربه بود و امروز بار مسئولیتی به نام شال نارنجی را بر دوش گرفته‌ام. درست است که این شال برایم سنگین است؛ اما سنگینیِ این شال خوش‌رنگ از جنس طلا است؛ از جنس ارزشی که مشقت‌های بسیاری پشت آن نهفته است. این شال مرا به یاد شعر مولانا می‌اندازد که می‌گوید:

هرگاه که تسلیمم در کارگه تقدیر

آرام‌تر از آهو، بی‌باک‌ترم از شیر

هر لحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر

رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر

آری، کنگره به من آموخت که تسلیم و فرمان‌بردار باشم. آموختم این مسیر پرپیچ‌وخم، نیاز زندگی‌ام بوده است؛ مسیری که به اشتباه آن را غم می‌پنداشتم. من بسیار به کنگره بدهکارم و اکنون نوبت من است که با همان نگاه‌های آرامش‌بخش بتوانم چهره‌های غبارآلود و لب‌های خشکیده همسفران دردمند را دوباره به محبت و عشق تبدیل کنم؛ دستان یخ‌زده را در دستانم بفشارم، نه برای بازگرداندن گرما؛ بلکه برای بخشیدن اطمینانی که یخ تنهایی را آب می‌کند و به یاد می‌ماند که همیشه دستانی برای تکیه‌گاه بودن وجود دارد، امیدوارم بتوانم انتقال‌دهنده‌ شایسته‌‌ای برای این زنجیره‌ انسانی باشم.

نویسنده: راهنما همسفر معصومه (لژیون ششم)
رابط خبری لژیون سردار: همسفر شهلا رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون هفتم)
ویرایش و ارسال: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون اول) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی صائب تبریزی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .