دلنوشته
چراغی که از دل پیکنیک شروع شد.
سلام دوستان منصور هستم، یک مسافر.
این هفته، دستور جلسه «بنیان کنگره ۶۰» است و من که چند روزی بیشتر نیست، گام در سفر دوم و در این مسیر برداشتهام، شاید نتوانم از عمقِ این بنیانها بگویم.
اما میتوانم از یک بنیان بگویم که روی یک «میشود» ساخته شده است. میشود از تاریکی بیرون آمد. میشود مسافر شد. میشود تغییر کرد و تولد مهندس، یادآورِ همان «میشود» بزرگ است.
دیروز در جلسه کارگاه از یکی دوستان، داستانِ روزهای آغازین کنگره را شنیدم، که آقای مهندس تعریف کرده بودند: «روزی کنار خیابان، با یک پیکنیک چای درست میکردیم و جلسه برگزار میکردیم.»
و من، با خودم فکر کردم که چه کسی باور میکرد از همان پیکنیکِ ساده، امروز بیش از صدوپنجاه شعبه در سراسر کشور سر برآورد؟
آنها چرخیدند، رفتند، پایفشردند، آنقدر که به قول راهنمای محترم آقای داوود، اگر کیلومترشمار به پایشان میبستند، فنرش میبرید.
آنقدر رفتند و رفتند تا جلسات کنگره ۶۰ در گوشهگوشهی ایران برپا شود. اما همهی این رنجها، این زحمتها، این از خودگذشتگیها و غیره برای چه بود؟
برای این بود که من بفهمم، بفهمم سیستم شبهافیونی بدنم از تعادل خارج شده. بفهمم جهانبینی من معتادگونه شده، بفهمم روانم دستخوش تغییر شده.
بفهمم که با حرف و سخن، پاک نمیشوم.
بفهمم که باید راهی رفت، گامی برداشت، زمانی گذاشت.
امروز وقتی به استادهایی که در کنار رودخانه، چراغ کنگره را روشن نگه داشتند، فکر میکنم، میبینم که حق اگر از دل برخیزد، حتی با جمعیتی کوچک، همچون چراغی میماند که بادهای سهمگین هم نخواهند توانست خاموشش کنند. چون سخن، سخنِ دل بود. درد، دردِ جمعی بود. و راه، راهِ نجات بود.
امروز این چراغ، دستماست. بیایید نگاهبانش باشیم.
با احترام
دلنوشته از مسافر منصور (لژیون یازدهم)
تنظیم و ارسال: مسافر معین (لژیون یازدهم)
مسافران نمایندگی پروین اعتصامی، اراک
- تعداد بازدید از این مطلب :
65