English Version
This Site Is Available In English

می‌دانستم چه حال خوشی در انتظار ماست

می‌دانستم چه حال خوشی در انتظار ماست

یکی از روزهای سرد بهمن ماه سال ۱۳۹۹ بود. همسرم برای چندمین بار برای ترک مواد مخدر مصرفی‌اش به کمپ رفته بود و آن روز به خانه برمی‌گشت.

چندین بار ترک به روش سقوط آزاد را تجربه کرده بود و هر بار بعد از گذشت دو الی سه ماه، دوباره شروع به مصرف می‌کرد. مثل همیشه با احترام پذیرای او بودم؛ ولی این بار چیزی در فکر همسرم فرق داشت.

با این‌که تازه از کمپ برگشته و به قولی ترک کرده و پاک بود؛ اما فکرش به دنبال تجربه‌ ترک به روشی دیگر بود. همسرم از فردی می‌گفت که در کمپ بود و معتاد، ولی خواندن کتابی را به او پیشنهاد داده بود. کتابی که محمد در کمپ خوانده و حالا با تمام وجودش خواهان پیدا کردن سازمان مربوط به آن کتاب بود.

آن روز نام کتاب «عبور از منطقه‌۶۰ درجه زیر صفر» را جست‌وجو کردیم و دریافتیم که سازمانی مردم‌نهاد و مستقل در حوزه‌ مسائل مربوط به درمان اعتیاد وجود دارد. با اشتیاق به دنبال آدرس نزدیک‌ترین شعبه به منزل‌ خود گشتیم و آن را یافتیم. فردای همان روز به آدرس مربوطه رفتیم و متوجه شدیم که آن‌جا تعطیل است و باید روز بعد مراجعه کنیم.

روز بعد دوباره آمدیم؛ در باز بود، وارد حیاطی با باغچه‌های زیبا شدیم، سالنی آن‌جا بود که قبل از ورود به سالن، شخصی مرتب با روی باز، با پیراهن و شلوار سفید و شالی به رنگ زرد به دور گردن با ما روبه‌رو شد. ایشان در کمال آرامش و متانت با ما صحبت کرد و به من که در حال اشک ریختن بودم و کمک می‌خواستم، اطمینان داد که من و همسرم در آن لحظه به بهترین مکان ممکن آمده‌ایم. آن شخص محترم با مهربانی به ما یقین داد که حالمان تغییر خواهد کرد و به آن آرامش و رهایی که همیشه آرزویش را داشتیم، خواهیم رسید. من به خانه برگشتم و همسرم با آن فرد وارد سالن شدند. آن روز جلسه مخصوص آقایان بود.‌ همسرم بعد از بازگشت به خانه، در حالی که چشم‌هایش برق تازه‌ای داشت، به من گفت که جلسه‌ بعد با هم می‌رویم.

روزی که قرار بود همراه همسرم بروم فرارسید؛ استرس و هیجان توأمان داشتم، نمی‌دانستم چرا من باید به جلسه بروم، من که معتاد نبودم؛ ولی از سوی دیگر، به خاطر خواست خودم که درمان و آرامش قطعی همسرم بود، او را همراهی کردم.

تصوری که از آن سالن و ورود به آن داشتم، این بود که آن‌جا افراد معتاد زیادی با حال بد و خراب کنار هم نشسته‌اند و در طرف دیگر همسران و مادران گریان و نالان، ولی در لحظه‌ ورود و حضور به سالن، با صحنه و فضایی باورنکردنی روبه‌رو شدم؛ سالنی تمیز با صندلی‌های مرتب و منظم، هوایی مطبوع وجود داشت که همه از زن و مرد، با لباس‌های سفید و پاکیزه و با لبخندی گرم بر لب، آن‌جا حضور داشتند. انرژی مثبت و نورانی، همه‌ محیط را فراگرفته بود، سکوتی ژرف و سخنانی زیبا. در آن حال ناشناخته، بانویی زیبا با لبخندی گرم به سوی من آمد، سلام کرد و از من خواست که وارد شوم. آن‌جا بهشت بود...

وجودم گرم بود و تپش قلبم را احساس می‌کردم. آن حال عجیبی که این چند روز تجربه می‌کردیم، بی‌دلیل نبود. ناخودآگاهم می‌دانست که به کجا راهنمایی شدیم و چه حال خوشی در انتظار ماست. آن روز دریافتم که محمد معتاد نیست؛ بلکه او مسافر است و من همسفر او و برایش بالی هستم که هر دو در آسمان آبی هستی پرواز کنیم و از موانعی که حتماً وجود خواهد داشت، گذر کنیم؛ ولی دلمان به مسیری که اجازه یافتیم در آن قدم بگذاریم،گرم است؛ چرا که بزرگ‌مردی این راه سبز و روشن را یافته و با عشق، نقشه‌ راه را در اختیار ما قرار داده است.

برای من همسفر که حال خوب الانم را نمی‌توانم با چهار سال پیش مقایسه کنم و مسافر عزیزم که دلیل و نقطه‌عطف زندگی من است؛ به حق، برگزیده‌ خدا و فرستاده‌ اوست، برای آشنایی و اتصال به این راه و حرکت عظیم.

اشک می‌ریزم و تمام‌قد به درگاه خداوند سجده شکر می‌کنم که من، مسافرم و خانواده‌ام را به وسیله‌ نعمت بزرگ کنگره‌۶۰ نجات داد و اجازه‌ فراگیری درس زندگی از بزرگ‌مرد تاریخ کنونی، یعنی مهندس حسین دژاکام و خانواده‌ عزیزشان را داد.

به امید آن‌‌که بتوانیم شکرگزار، خدمتگذار کنگره، راهنما و هدایتگر کوچکی باشیم که شاید فرد دچار اعتیاد را بتوانیم به بهترین نقطه‌ دنیا وصل کنیم.

خدا را برای اجازه‌ حضورم در این مکان مقدس و ایمن، شکر می‌کنم.

نویسنده: همسفر فرشته، رهجوی راهنما همسفر سپیده (لژیون بیستم)
رابط خبری: همسفر مریم، رهجوی راهنما همسفر سپیده (لژیون بیستم)
ارسال: همسفر پگاه رهجوی راهنما همسفر شهین (لژیون دهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شیخ‌بهایی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .