جلسهٔ ششم از چهلوپنجمین دورهٔ کارگاه های آموزشی خصوصی کنگرهٔ ۶۰، نمایندگی دانیال اهواز، با استادیِ مسافر یاور، نگهبانیِ مسافر محمد و دبیریِ مسافر رامین، با دستور جلسهٔ وادی نهم در تاریخ ۱۴۰۴/۸/۱۱ رأس ساعت ۱۷ آغاز به کار نمود.
خلاصه سخنان استاد:
سلام دوستان، یاور هستم مسافر. از آقا امین، ایجنت محترم، بسیار سپاسگزارم که اجازه دادند برای اولین بار این جایگاه را تجربه کنم. خیلی خوشحالم که در این مسیر قرار گرفتم و آرامش به زندگیام بازگشت. خدا را شکر میکنم بابت دریافت انگشتر دنوری. ما برای گرفتن انگشتر به تهران نرفته بودیم؛ فقط برای تحویل سی سیدیام رفته بودم. خدا را شکر وقتی به ساختمان سیمرغ رسیدم تماس گرفتند و گفتند: «انگشتر آماده است، میتوانی بیایی تحویل بگیری.» هفتهٔ بعد نیز هفتهٔ گلریزان است. من در آکادمی بودم؛ خانمی آمد و مشارکت کرد و گفت شوهرم مصرفکنندهٔ شیشه بود. همانجا بود که میخواستم برگهٔ مربوط به دنوریام را تحویل آقا امین بدهم تا امضا کند. وقتی صحبتهای آن خانم را شنیدم، یاد گذشتهٔ خودم افتادم؛ همان اتفاقاتی که برای او افتاده بود، برای همسفر من هم رخ داده بود. اشک در چشمانم جمع شده بود. او گفت: «وقتی سوار اسنپ میشدم، شوهرم مرا چک میکرد.» دقیقاً همان چیزهایی بود که برای من هم پیش آمده بود. مصرفکنندگان شیشه کاملاً از تعادل خارجاند. من مواد دیگر را تجربه نکردم، اما شیشه را چرا؛ و واقعاً انسان را از آدمیت دور میکند. من یکی از همان آدمها بودم که اصلاً نقطهٔ تحمل نداشتم. موضوع دستور جلسه، وادی نهم، دربارهٔ همین است. با کوچکترین حرفی بههم میریختم؛ اگر کسی چیزی میگفت، ناراحت میشدم، جبهه میگرفتم و دنبال درگیری میرفتم. یادم هست پدرم یکبار گفت: «چرا شیشه میکشی؟» پدرم خودش مصرفکنندهٔ تریاک بود. به او میگفتم: «اگر تو این کار را میکنی، چرا من نکنم؟» با مادرم هم همینطور بود؛ اگر حرفی میزد، سریع مقابله میکردم. خدا را شکر میکنم که به کنگره آمدم، آموزش گرفتم و آرامش را وارد زندگیام کردم. زمانی بود که بچههایم مرا بهعنوان پدر قبول نداشتند. وقتی جلسهٔ اولیا و مربیان بود، دخترم میگفت: «بابا، تو به مدرسه نیا، جلوی دوستام خجالت میکشم!» چند روز پیش عکسی از گذشتهام برایم فرستادند. وقتی آن عکس را دیدم و با حالا مقایسه کردم، با خودم گفتم: من آن موقع کی بودم؟ چه اوضاعی داشتم؟ از خودم خجالت کشیدم. اما امروز، وقتی در آینه نگاه میکنم، به خودم افتخار میکنم. این را از کنگره دارم؛ کنگره انسانی مرده را احیا کرد. وقتی وارد کنگره شدم، در یکی از مشارکتها گفتم: یک بسته قرص لورازپام خورده بودم و تا مرز کُما پیش رفتم. وقتی زنده ماندم، از خدا خواستم یا مرگم را برساند یا راهم را نشانم بدهد. آن زمان کنگره را نمیشناختم. وقتی آمدم، با خودم میگفتم: آیا ممکن است من درمان شوم؟ این بدبینی و تاریکی درونم از بین برود؟ و واقعاً شد.
.jpg)
اگر کسی در کنگره درست آموزش بگیرد، حتماً به آن نقطه میرسد، اما آرام آرام. قرار نیست یکدفعه به همهچیز برسیم. با آموزش و صبر، حتماً به نقطهٔ تحمل میرسیم؛ جایی که دیگر از حرف دیگران ناراحت نمیشویم. دیشب تا سهونیم صبح سر کار بودم. انگشترم را در کشو گذاشته بودم تا گم نشود. همسفرم پرسید: «انگشترت کو؟» شوخی کردم و گفتم گم شده. گفت: «فدای سرت، مهم نیست.» این آرامش را از کنگره دارم. همسفرم هم اوضاعش مثل من بود. شبها از ترس کنارم نمیخوابید، مبادا بلایی سرش بیاورم. من شبها شیشه میکشیدم و خانه نمیآمدم، چون میترسیدم آسیبی به خانوادهام بزنم. تیغ را برمیداشتم و روی بازویم خط میکشیدم. واقعاً زندگیام آشفته بود. این آرامش امروز را مدیون کنگرهام. چطور باید جبران کنم؟ در گلریزان. خدا را شکر، امسال دنور شدم و قرار است همسفرم هم دنور شود. به آقا امین مروانی برای پهلوانیاش تبریک میگویم. همان لحظه که او پهلوان شد، من هم کنارش بودم و دعا کردم: «خدایا، من خانه ندارم، اما روزی خانهدار شوم و من هم پهلوان شوم.»واقعاً کنگره چیزی به من داد که هیچکس نداده بود. یک خاطره هم بگویم تا فضای جلسه عوض شود: یک نفر بود که همیشه دنبال دعانویس میگشت تا دخترش ازدواج کند. به من گفت: «دعانویس خوب سراغ نداری؟» گفتم چرا، یکی هست که خیلی ماهر است و ۲۵۰۰ میگیرد! او قبول کرد. من هم هرچه دربارهٔ دخترش گفته بود، همانها را به خودش برگرداندم. بعد از دو ماه، دخترش ازدواج کرد! آمد گفت: «این چه دعانویسی بود؟!» و من دو تومنش را پس دادم، بدون اینکه بفهمد ماجرا از کجا بود. بعدها خانمم سیدی دعانویس را گوش کرد و گفت: «مهندس دنبال دعانویس خوب میگرده، میخوای شمارهات رو بدم!» این را برای آقا محمد تعریف کردم. جا دارد از ایشان واقعاً تشکر کنم، چون در سفر اول و دوم کنارم بود. در قطار با او صحبت کردم و گفت: «آن مرد به نتیجه ایمان داشت.» اگر ما هم به کنگره ایمان داشته باشیم، حتماً درمان میشویم. ولی اگر بیاییم و بگوییم «من درمان نمیشوم»، مطمئناً درمانی در کار نیست. یکبار سفرم خراب شد، ولی ایستادم و ایمان داشتم که درمان میشوم و شدم. از آن آشفتگی بیرون آمدم. حالا اگر کسی در خیابان به من چیزی بگوید، فقط سرم را پایین میاندازم و میگویم: «حق با توست.» دیگر نمیخواهم شب و روز خودم را سیاه کنم.من به کنگره میآیم تا آموزش بگیرم و بتوانم بیرون از اینجا درست زندگی کنم. امیدوارم همهٔ شما بمانید و به رهایی برسید. از اینکه به مشارکت من گوش دادید، سپاسگزارم.
سایت نمایندگی دانیال اهواز
عکس و تایپ : مسافر فرید
ارسال خبر: همسفر ابوالفضل
- تعداد بازدید از این مطلب :
50