دلنوشتهٔ مسافر محبوبه_ نمایندگی میخک مشهد
سلام دوستان محبوبه هستم یک مسافر.
در خاطرم هست روزها و شبهایی را که از درد، خستگی و ناامیدی به اتاقی تاریک و بدون ذرهای نور پناه میبردم. دستانم را دور جسم بیرمق و ناتوانم حلقه میکردم و آنگونه بیصدا فریاد میزدم که گویا تمام دردها و رنجهای دنیا بر روی شانههایم بود.
میپرسید چگونه میشود بیصدا فریاد زد؟ من خوب میدانم که بیصدا فریاد زدن چیست. شکستن در خود و خرد شدن را میدانم. محبوس شدن در اتاقی تاریک و از اعماق دل گریستن و با اشک خواب رفتن را میدانم.
تمام خلوت من از التماس به خدا پر شده بود؛ سجدههایی در تاریکی، مملو از تمنّا به درگاه خدا. میگفتم: «یا از این رنج نجاتم بده یا جانم را بگیر.» شیطان و اهریمن تمام جسم و جانم را تسخیر خود کرده بود. گویا در آغاز جوانی، به پایانش رسیده بودم.
ندای شومی در گوشم زمزمه میکرد که دیگر هیچ امیدی نیست؛ میتوانی خودت به زندگیات پایان دهی و از این جهنم خودساخته خلاص شوی.
او حاکم جسم و جانم شده بود و من، مجری فرمانهایی که هر لحظه مرا به نابودی و مسلخ میکشاند. تنها ندایی که در آن ظلمت و تاریکی میشنیدم، صدای اهریمن بود. چیزی را که در گذشته دوای درد خود میدانستم، امروز بلای جانم شده بود و مرا به اعماق جهنم کشانده بود؛ همان جادوی هفترنگ.
جادویی که گوهر وجود انسان را میرباید؛ انسانی که میتوانست جانشین خداوند بر روی این زمین خاکی باشد، امروز دیگر چیزی از انسانیتش باقی نمانده بود. چنان زلزلهای در شهر وجودیاش ایجاد کرده بود که چیزی جز خرابی و نابودی باقی نگذاشته بود.
نمیدانم خدای مهربان کدامیک از دعاهایم را پاسخ داد که مسیر کنگره برایم نمایان شد. پیش از این، بهشت را در آخرت جستوجو میکردم؛ اما امروز میدانم که بهشت بر روی زمین نیز وجود دارد.
روزی که وارد کنگره شدم را دقیق به خاطر دارم؛ اشکهایم تمام صورتم را شسته بود. فرشتههایی سپیدجامه را دیدم. نگاهم به دنبال کسی بود که دستم را بگیرد و مرا از دل آن سیاهی بیرون بکشد. عزیزی آمد، دستم را گرفت و گفت: «با حست خودت یکی از این راهنمایان را انتخاب کن.»
نگاهم در نگاهت آمیخته شد. در آن جامهٔ سپید میدرخشیدی. جلو آمدم، سلام کردم و صوت زیبای صدایت در گوشم طنینانداز شد: «سلام محبوبه، خوش آمدی.»
نگاهت مملو از امید و آرامش بود. چنان محکم و استوار نشسته بودی و با عشق به همدردهایت نگاه میکردی که قلبم میلرزید. تو بالهایت را گشودی و مرا در آغوش گرفتی؛ آنجا بود که جسم و جانم غرق در آرامش شد. همان چیزی که سالها به دنبالش بودم.
مدتها بود دستی را میجستم که دستانم در بر بگیرد، کلامی امیدبخش که نجات از ظلمت را در گوشم نوید دهد. کسی را میخواستم که بگوید: «غصه نخور، همهچیز روبهبهبود است، درست میشود، تو تنها نیستی و من در این مسیر همراهت هستم.» من پیش از این، حتی در میان همهمهها و شلوغیها نیز تنها بودم؛ نه کسی مرا میدید و نه من کسی را. تنها نقصهایم دیده میشد. همیشه تشنهٔ آغوشی گرم بودم که من و رنجهایم را باهم بپذیرد. زمانی که وارد لژیون شدم، حس کودکی گمشده در بازاری شلوغ و پرسروصدا را داشتم که پس از ساعتها گریه و احساس تنهایی، اکنون مادرش را یافته است. حس عمیق نگاهت و چهره آرامت و صوت دلنشین کلامت، نوید یک زندگی زیبا را در گوشم زمزمه کرد.
حسی در درونم گفت: تو دیگر تنها نیستی. اینجا همان جایی است که زخمهایت مرهم میشوند. فرشتهٔ مهربان، تو برای من حکم همان مسیحا را داری که مرده را زنده کرد. اکنون که این را مینویسم، چند ماهی از ورودم به این بهشت زمینی میگذرد. من هر روز در کنار تو و همدردانم، با آنچه میآموزم، خرابیهای شهر وجودیام را آباد میکنم و از نو میسازم. امروز شانههایم از درد و رنج گذشته سبکتر شده است. این را مدیون این مکان مقدس و آموزشهایش هستم.
اکنون که این دلنوشته را مینویسم، میخواهم بگویم که تنها مسیح نبود که میتوانست مرده را زنده کند. مینویسم برای تشکر از راهنمایی که هر روز «چگونه زیستن» را به من میآموزد، راه و رسم زندگی را نشانم میدهد. قلم یاریام نمیکند تا تو را وصف کنم و زبانم از بیان تو قاصر است.
امروز میدانم برای تشکر از تو، تنها باید همانند تو بود و راهت را ادامه داد. تقدیم به راهنمای عزیزم، خانم مریم، راهنمای لژیون پانزدهم نمایندگی میخک مشهد
تایپ: مسافر محبوبه، لژیون پانزدهم، نمایندگی میخک مشهد
بازبینی و ارسال: همسفر سولماز
- تعداد بازدید از این مطلب :
144