فرزند یک پدر کشاورز بودم که در روستا زندگی میکردیم. همیشه دوست داشتم درس بخوانم؛ ولی هیچ امکاناتی وجود نداشت. روزی یک معلم نهضت سوادآموزی به روستای ما آمد و شبها برای اینکه تنها نباشد، نزد ایشان میرفتم. حروف الفبا را از ایشان آموختم، ولی جملهبندی را یاد نگرفتم و نمیتوانستم جملهبندی کنم. سالها گذشت و تا من به خودم آمدم دیدم که ازدواج کردهام و صاحب ۲ فرزند هستم؛ دیگر هیچ امیدی نداشتم که بتوانم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم. به اوضاع نابسامان زندگی خود نگاه میکردم، متوجه شدم که درحال زندگی با یک مصرفکننده هستم. روز به روز به عمق تاریکیها فرو میرفتم، ناامیدتر میشدم، بابت زنده بودن خود ناسپاسی میکردم و همیشه به خدای خود میگفتم: چرا من؟ اصلاً چرا من به دنیا آمدم؟ همیشه به مادرم می گفتم: ایکاش هرگز مرا به دنیا نمیآوردی! مادرم در جواب به من میگفت: ناشکری نکن، زیرا این سخنان کفر است. بارها و بارها دوست داشتم که خودکشی کنم و عمر خود را تمام کنم.
با ناامیدی بسیار فرزندانم را بزرگ میکردم و به مسافرم میگفتم: آرزوی من این است؛ روزی فرا برسد که شما مواد مصرف نکنید و سیگار نکشید. یک یا دو ماه مصرف نمیکرد و مجدداً حتی بدتر از قبل شروع به مصرف میکرد، از این رو من به این نتیجه رسیدم که اعتیاد درمان ندارد و هرگز فکر نمیکردم که راهحلی برای اعتیاد درمان وجود داشته باشد، سپس روی آوردم به انواع قرصها و داروها و روز به روز ناامیدتر میشدم، همیشه سعی میکردم خود را با دارو آرام کنم. یک روز مسافرم گفت که میخواهد درمان بشود و من با خود گفتم این درمان نیز همانند درمانهای دیگر است؛ پس از مدتی مسافرم گفت که میخواهد برود نزد آقای مهندس برای دریافت گل رهایی، من با خود گفتم بیفایده است و همانند دفعات قبل او دوباره به مصرف مواد باز میگردد، زیرا باور نداشتم. پس از گذشت ۱ ماه گفت میخواهم سیگار خود را نیز درمان کنم، به او گفتم شما اگر سیگار نکشید من باور میکنم که راست میگویید و واقعا درمان شدهاید؛ او توانست سیگار را نیز کنار بگذارد، سپس تولد ۱ سال رهایی او فرا رسید و من همچنان بر این باور بودم که او درمان نشده و فقط کاری میکند که من متوجه مصرف او نشوم، غافل از اینکه اشتباه میکردم.
زمانیکه برای اولین بار به کنگره آمدم، به من گفتند که در ابتدا بایستی مشاوره بشوی و من همان موقع به علت ناآگاهی و نادانی خود از این مکان فرار کردم، چون هیچ آشنایی با این مکان نداشتم. به مسافرم گفتم شما باید بروید که مصرفکننده هستید، من نمیآیم. کنگره مکانی برای انسانهای مصرفکننده است، او گفت پس بقیه همسفران برای چه میآیند؟ گفتم چون بیکار هستند. زمان گذشت و نزدیک تولد ۳ سال رهایی او بود که به من گفت: عشرت تو نیز میتوانی کنار من باشی، من عاشق این بودم که همراه او برای تولدش کنارش باشم، بنابراین دعوت او را پذیرفتم. وقتی به کنگره آمدم خداوند راه را برای من باز کرد و اجازه حضور من در این مکان را صادر کرد، سپس راهنمایم را با حس خود انتخاب کردم. زمانیکه به من گفتند که بایستی هفتهای یک سیدی بنویسیم، دوباره ناامید شدم و گفتم چگونه بنویسم وقتی سواد ندارم. به راهنمای خود میگفتم من نمیتوانم سیدی بنویسم و ایشان میگفتند شما فقط بسمالله الرحمنالرحیم را بنویسید، اسم خودتان را بنویسید؛ با خود گفتم ایشان من را سرکار میگذارد که میگوید یاد میگیریم، ولی اکنون خدا را شکر میکنم که با کمک ایشان از آن تاریکی و چاه ناامیدی بیرون آمدم.
درست است که مسافرم مصرفکننده بود ولی با دانایی و آگاهی من را هدایت میکرد و هر موقع میگفتم دیگر به کنگره نمیروم، به من میگفتند، هر جور دوست داری، نرو، زیرا آگاهی مسافرم بالا و دانایی من پایین بود. همیشه او را اذیت میکردم؛ خدا را شکر میکنم که وارد کنگره۶۰ شدم، جهانبینی را آموزش گرفتم و متوجه شدم آموزشی که در این مکان در جریان است، هیچ کجای دنیا پیدا نمیشود. کنگره عشق است و راهنمایان بال پرواز و امید برای رهجویان هستند. همسفرانی که میآیند و به یکدیگر عشق میورزند، همدیگر را در آغوش میگیرند و تبادل انرژی میکنند. وقتی کنگره تعطیل میشود بسیار دلتنگ میشوم، همه مسافران را به عنوان برادر و همه همسفران را به عنوان خواهر دوست دارم. در آخر از آقای مهندس و خانواده محترم ایشان تشکر میکنم. از خانم آنی عزیز که صبوری کردند تا آقای مهندس رها بشوند و من عشرت ناامید را از تاریکیها بیرون بیاورد بسیار متشکرم.
نویسنده: همسفر عشرت رهجوی راهنما همسفر مهناز (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر کتایون رهجوی راهنما همسفر مهناز (لژیون دوم)
عکاس: همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر فرنگیس (لژیون سوم)
ویرایش: همسفر مائده رهجوی راهنما همسفر فرنگییس (لژیون سوم) دبیر سایت
ارسال: همسفر سمیرا رهجوی راهنما همسفر اشرف (لژیون هشتم) نگهبان سایت
همسفران شعبه ابنسینا
- تعداد بازدید از این مطلب :
53