جهانی که ما خلق کردهایم، طرز تفکر ما است. با گذشت بهترین سالهای عمر که پر از ناآگاهی و غصه بود تازه به اینجا رسیدم تا کمی پیش فکر میکردم به آخر خط رسیدهام، زندگی که دارم تقدیر من است یا به قول قدیمیها شانس من این بوده یا چون جزء خانوادههای مرفه جامعه نبودیم؛ زندگی ما باید چنین باشد؛ باید غصه مسافرم را بخورم که به دام اعتیاد افتاده است. ۱۷ سال عذاب و غصه خوردم؛ چرا که نگاه همه را مثل تیری میدیدم که به قلبم رها میشد؛ چون فکر من این بود که اعتیاد جنایت است، اعتیاد شرمساری خانواده است، اعتیاد بیماری لاعلاج است. چرا لاعلاج است؟ چون به هر مرکز درمانی مراجعه میکردیم، بینتیجه و تخریب پشت تخریب بود.
رفتار من طوری بود که انگار همه چیز برای من تمام شده بود؛ دختری با شور و شوق و شیطنت، تبدیل به یک آدم گوشهگیر و افسرده شده بود؛ در برزخی بودم که باید آن را تحمل میکردم. چندین بار خواستم به زندگی خود پایان بدهم تا اینکه خواهرم کنگره را به من معرفی کرد؛ ولی فکر من این بود که کنگره هم مثل جاهای دیگر فایده ندارد؛ چون میگفتم پسر من اراده ندارد، غیرت ندارد، عشق و همه زندگی او مواد شده است؛ برای اینکه فکر میکردم ترک کردن به اراده و غیرت بستگی دارد و ترک کردن مثل این است که غذای مورد علاقه خود را نخوری و یا یک بدن درد ساده است، که مثل یک سرماخوردگی با چند روز تحمل کردن تمام میشود. طبق همین طرز تفکر یکسری قرص آرامبخش به او دادم که تا چند روز بخوابد و درد را متوجه نشود؛ ولی اشتباه پشت اشتباه، همه این اشتباهات برای این بود که نمیدانستم مصرف مواد، شهر وجودی او را نابود کرده و با چند قرص در طی مدت ۲۰ روز درمان نمیشود.
خلاصه با پافشاری خواهرم آدرس کنگره را گرفتم و به همراه مسافرم با کلی سوال بیجواب و ناامیدی به آنجا رفتم. نزدیک کنگره، ضربان قلبم تند شد؛ نیرویی تمام وجود من را فرا گرفت، حس من به گونهای بود که برای چند دقیقه نمیدانستم کجا قرار دارم، با ذکر "بسم الله" وارد شدم و گفتم خدایا چرا حال من اینگونه شد؟ خدایا کمکم کن؛ ولی چه فضای قشنگی، چه یکرنگی قشنگی، چه برخورد عاشقانهای، خدایا خواب هستم یا بیدار؟ اشکهایم سرازیر شد، که ناخودآگاه خود را در آغوش یک خانم عاشق دیدم که با دستهای مهربان و حرفهای دلنشین خود، من را به جایی راهنمایی کرد تا با من صحبت کنند؛ اما چه صحبتی، دلنشین و واقعی، صمیمی و دلانگیز، انگار درب بهشت برای من باز شده بود، انگار از دوزخ درون رانده شده بودم، انگار در این دنیا نبودم. برای چند لحظه صدایی نشنیدم، سرم را بالا بردم و گفتم خدایا شکرت، خدایا شکرت چهقدر آرامش گرفتم؛ این شد که راه کنگره برایم باز شد.
در این مدت کوتاهی که کنگره میآییم، حال من و مسافرم خیلی خوب شده است؛ چون فهمیدم بهشت خدا همین جا است؛ چون هیچکس بر کسی برتری ندارد. هیچکس بر کسی منتی ندارد، همه دلها یک رنگ، همه ساده و مهربان، همه شاکر خدا، مگر بهشت غیر از این است؟ همچنین تشکر از آقای مهندس دژاکام که چنین مکانی برای ما مهیا کردند. چرا که با تفکر ساختارها آغاز میشود و با حرکت راه نمایان میشود.
نویسنده: همسفر مهناز رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون هجدهم)
رابط خبری: همسفر صفورا رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون هجدهم)
عکاس: همسفر ملیحه رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون چهاردهم)
ویرایش: همسفر پریسا رهجوی راهنما همسفر آرزو (لژیون یازدهم) دبیر اول سایت
ارسال: همسفر فریبا رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون نهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی امام قلی خان
- تعداد بازدید از این مطلب :
360