بنام قدرت مطلق
جلسه پنجم از دوره ی چهارم کارگاه های آموزشی عمومی کنگره ۶۰ نمایندگی لواسان به استادی مسافر محمدرضا، نگهبانی مسافر علیرضا و دبیری مسافر صالح با دستور جلسه "نظم،انضباط و احترام در کنگره 60" مورخ چهارشنبه 16 مهر ماه ۱۴۰۴ راس ساعت ۱۷ آغاز بکار نمود.
خلاصه سخنان استاد :
سلام دوستان محمدرضا هستم، یک مسافر یکی دوسال است که شکرگزاری را متوجه شده ام ؛ چون امروز اجازه پیدا کردم در شعبه با حس و حال قشنگی حضور داشته باشم و از بچهها آموزش بگیرم.
خیلی لذت بردم؛ این نقاشیها، خطاطیها و عکسها واقعاً فوقالعاده بودن. از همون جلوِ در که اومدم و بچهها رو دیدم، حسّم عوض شد.
من شعبههای مختلف زیادی میرم، اما وقتی اومدم اینجا واقعاً کیف کردم.
ممنون هستم به خاطر این حساتون، چون «حس» در هر مثلثی تعیینکننده است.
اینکه ما کار و سفرمون رو با چه حسی انجام میدیم، خیلی مهمه. مثلاً وقتی دارم کاری انجام میدم، اگر با خودم بگم:
«اَه… باید سیدی بنویسم» یا «بابا، باید ساعت چهار برم شعبه»،
خب اون حس، اثر منفی داره.
اما اگه با اشتیاق بگم:
«میخوام از آموزشهای آقای مهندس استفاده کنم، بشینم و سیدی بنویسم»،
اونوقت مسیرم فرق میکنه.
دو نفر ممکنه یه کار واحد انجام بدن، ولی حس و حالشونه که در روند زندگیشون تفاوت ایجاد میکنه.

دستور جلسهی امروز «نظم، انضباط و احترام» هم دقیقاً به همین شکل عمل میکنه.
من از تجربهی شخصی خودم میگم:
چون میدونیم که هر دستور جلسهای، هم صور آشکار داره و هم صورپنهان.
به نظر من، در این دستور جلسه، صور پنهان خیلی قویتره.
چون من قبلاً تمام پیامهایی که برای هستی میفرستادم، اشتباه بود؛
نه حق کسی رو رعایت میکردم، نه نظم درستی داشتم
نه برای خودم احترام قائل بودم؛
نه به لباس پوشیدنم، نه به خوابیدنم، نه به غذا خوردنم…
در واقع به خودم احترام نمیذاشتم، و تمام اینها پیامی بود که به هستی میفرستادم:
«من خودم را دوست ندارم، و نمیخواهم با نظم و انضباط زندگیام را جلو ببرم.»
و هستی هم دقیقاً همان چیزی را که من میخواستم به من میداد:
آشفتگی، نگرانی، ترس، تنفّر…
و اینها همه محصول همان بینظمی و بیاحترامی درونی من بودند.
اما از زمانی که آقای مهندس آمدند و فرآیند را توضیح دادند، تازه متوجه شدم اصلِ ماجرا چیست.
چون در بیرون همیشه فقط به من میگفتند:
«این کار را نکن، آن کار را بکن، درست نیست، فلان کن…»
ولی هیچکس به من نمیگفت چرا باید آن کار را انجام بدهم.
نماز میخواندم، روزه میگرفتم، یا کارهای بهظاهر درست دیگری میکردم،
اما نمیدانستم برای چه.
فرق آقای مهندس این است که او فقط به هدف اشاره نمیکند،
بلکه مسیر و فرآیند را توضیح میدهد.
در سیدی «بادبادکباز» هم اشاره کردند که ما داریم یاد میگیریم
چگونه رشد کنیم، چگونه پیشرفت کنیم، چگونه بهتر زندگی کنیم؛
نه اینکه فقط بخواهیم پولدار شویم یا صرفاً حالمان خوب شود،
بلکه راه درست رسیدن را یاد میگیریم.
در این مسیرِ «پیام فرستادن» هم من چیزهای زیادی یاد گرفتم.
مثلاً راهنمای خودم گاهی به پیامم پاسخ نمیدهد،
اما وقتی زنگ میزنم، با حوصله وقت میگذارد و صحبت میکند.
به نظرم بعضی مسائل هم همینطور است؛
یعنی ما به خدا پیام میفرستیم، اما باید گاهی «زنگ بزنیم» —
یعنی از دل و جان با او ارتباط بگیریم.
من وقتی دارم داروهایم را سرِ وقت میخورم،
سیگار نمیکشم، به موقع به لژیون میروم،
صبح زود بیدار میشوم، در واقع دارم پیام درست میفرستم:
«من دارم کارم را درست انجام میدهم.»
اما سالها، حدود ده سال، پیام اشتباه فرستادم؛
نتیجهاش هم شد اعتیاد، بیپولی، ورشکستگی، حال بد،
و از هم پاشیدن خانوادهام.
الان اما دارم پیام درست میفرستم
و خداوند تا جایی که من پیش میروم، با من همراه است
وقتی پیمان بستم، گفتم:
«خدایا، من اینهمه خراب کردم، اما تو بازم به من لطف کردی…
الان که دارم خدمت میکنم، قراره چه معجزهای برام رقم بزنی؟»
به نظر من، اون «زنگ زدن» به خدا یعنی همین.
در اون سه ضلعِ مقدّس — بخشندگی، محبت و پدر و مادر — معنا پیدا میکند.
این مثلث در کلامالله بارها تکرار شده، و به لطف استاد امین و برنامهای که به من دادند، تونستم درکش کنم و مشکلی بزرگ رو در خودم حل کنم.
زنگ زدن به خدا، هیچ واسطهای نمیخواهد.
خیلی وقتها، خودِ من آنقدر از درونم دور میشدم که نمیتوانستم مستقیماً با خدا حرف بزنم،
نمیتوانستم چیزهایی را که میخواهم، بیپرده بگویم.
اما زنگ زدن یعنی بخشیدن؛
یعنی گفتنِ این جمله به هستی:
«من بزرگ شدم، ظرفیتم زیاد شده،
میتونم چیزهای بزرگتری رو دریافت کنم،
توان انجام کارهای بزرگتر رو دارم.»
این بخشش، این محبت، امروز در شعبهی شما به زیبایی جریان داشت؛ حسش کردم.
این تصویر درون، زمانی از من گرفته شده بود؛ چون مصرفکننده بودم.
اما بعد از رهایی، به لطف خداوند، آقای مهندس و استادانشان،
این نعمت دوباره به من بازگردانده شد — نه فقط به من،
بلکه به همهی بچههای کنگره.
فرصتها مثل سیل بهسمت ما میآیند،
پنجبرابر، دهبرابر…
واقعاً نمیدانم چطور باید وصفش کنم.
من زیاد حرف نمیزنم، اما از دل میگویم.
سال ۱۴۰۱ هیچ پولی نداشتم.
رفته بودم مشهد، حدود بیست روز بود که افتاده بودم به تزریق.
همهی داراییام صد و پنجاه، شصت تومان بود.
دادم و رفتم مشهد؛
با یک دمپایی و یک شلوار پاره.
همانطور آواره بودم تا برگشتم.

دو ماه گذشت تا روزی که در سردار شرکت کردم.
خوب یادمه، لاستیک ماشینم پنچر بود، روزی چهار بار بادش میزدم.
رفتم، سرداریم رو دادم، از شعبه اومدم بیرون…
وسط راه، خفتم کردن، گوشیمو گرفتن، پولم رو بردن، یه فصل هم کتک خوردم.
رفتم خونه.
دو ماه بعدش، آموزشها داشت قویتر میشد، حس میکردم دارم رشد میکنم.
همون ماشین وانت رو فروختم و رفتم شرکت دلری.
از اونجا به بعد زندگیم به طرز عجیبی عوض شد؛
کارم درست شد، عقلم باز شد، حسم روشن شد.
حالِ دلم بهتر شد، خانوادهام جمع شدن، اعتبارم برگشت.
منی که یه روز پول اتوبوس نداشتم،
الان توی بازار با صد تا دویست میلیون اعتباری جنس جابهجا میکردم.
میخوام برسم به این نقطه…
که من سه بار خودکشی کردم.
یه بارش، جلوی بیمارستان بود.
داداشم و بابام همدیگه رو بغل کرده بودن،
من از پنجره نگاهشون میکردم.
اون لحظه، دلم سوخت…
گفتم:
«خدایا، فقط یه بار دیگه اجازه بده سرپا شم،
تا بتونم یکی از عزیزام رو بغل کنم.»
حسی بود پر از حسرت، ترس، و عشق…
یه حسِ گفتنینیست.
از همون لحظهی بعد از رهایی، فهمیدم
من قرار نبوده هیچکدوم از چیزهایی که امروز دارم،
تجربه کنم.
اما خداوند لطف کرد و اجازه داد دوباره زندگی کنم.
الان دوباره میتونم چای بخورم، با خانوادهام باشم،
ورزش کنم، خوش بپوشم، بخندم،
و از جهانی که خداوند برایم ساخته، لذت ببرم.
پس امروز باید یادم باشه،
که از تهِ دل، از روی حس، و حتی از لحاظ مالی،
سپاسگزارِ خدا باشم
خیلی ممنونم که به صحبتهام گوش کردید.
تایپ ، بارگذاری و عکس : مسافر مصطفی
ویرایش : مسافر علیرضا
مرزبان خبری مسافر محسن
- تعداد بازدید از این مطلب :
130