میخواهم از روزی بگویم، که ترس و وحشت تمام وجودم را چند سالی گرفته بود. با فرزند کوچکی که هنوز چیز زیادی از این دنیای بیرحم نمیفهمید. و منی که تصور میکردم به انتهای راه رسیدهام. منی که با گریه کردن و سرزنش کردن خود و مسافرم میخواستم انتقامم را از این زندگی، که احساس میکردم تنها دو قربانی یکی خودم و دیگری فرزندم را دارد بگیرم. چه روزهایی که بدون فکر کردن، بدون در نظر گرفتن شرایط، به بیرون از خانه میرفتم و سرگردان و بی پناه باز به خانهی تاریک و ناامنم وارد میشدم. تمام آنها را از چشم مسافرم میدیدم و مدام او را راهنمایی، سرزنش و به خیال خود کمک میکردم؛ تا این که اذن ورود به کنگره برای من و مسافرم صادر شد. در ابتدا من فکر میکردم میآیم و مسافرم درمان میشود و همه چیز رو به راه خواهدشد؛ ولی هر بار با بیتعادلی و نادانی خودم مواجه میشدم، ولی چون در تاریکی بودم فقط و فقط به دنبال رها کردن مسافرم بودم. من در این راه با فرشتهای آشنا شدم و آن فرشته راهنمای عزیزتر از جانم است. کسی که، من واقعیام را به من نشان داد. کسی که راه نجاتم را به من نشان داد. کسی که دستانم را برای رهاشدن گرفت. من اکنون در مسیری هستم، که تنها سفر میکنم خوب میدانم این سفر بهترین سفر برای ساخته شدن من است بهترین سفر برای رهاشدن و رهاکردن است. در کمال ناباوری این روزها احساس میکنم حالم بهتر شده و این را مدیون کنگره۶۰ و راهنمای عزیزم میدانم. انگار من آمدهام؛ تا با عشق خود راه را برای مسافرم هموار کنم. تا او راحتتر رها شود. انگار که تقدیر این است ابتدا من این مسیر را تنها بیایم و سنگهای مسیر جاده را ابتدا از جلوی پای خودم و بعد مسافر عزیزتر از جانم را بردارم. چون این بار من عاشقتر از قبل ودلتنگ بازگشت مسافرم با دلی پر از امید هستم.
نویسنده: همسفر مریم رهجو همسفر نوریه(لژیون دوازدهم)
رابط خبری: همسفر زهره رهجو همسفر نوریه(لژیون دوازدهم)
ویراستاری: همسفر ملیکا نگهبان سایت
ویرایش و ارسال: همسفر مهشید دبیر سایت
همسفران نمایندگی دانیال اهواز
- تعداد بازدید از این مطلب :
96