باورم نمیشود چقدر زندگی پر از معناست، همین زندگی روزمره که از صبح تا شب درگیر خانه و بچهها و هزارتا کار ریزودرشت هستم. روزی که منتظر بودم تا فرماندهی بیرون از خانه را باور کنم، حالا در دل خانه و با دو فرزند معنا پیدا میکند. من خانهدارم و هرروز تجربه میکنم چگونه فرمان دادن، گوش کردن به درون و به دیگران را که این اتفاقی عمیق و حیاتی است.
کسی فکر میکرد همین کارهای ساده خانه، مراقبت از بچهها بتواند درسهای بزرگی ارائه دهد، مخصوصاً از وقتیکه پا به کنگره گذاشتم و نگاه تازهای به زندگی پیدا کردم این را دریافتم، قبلاً اگر کسی به من میگفت فرمانبردار باش، حالم عوض میشد و فکر میکردم؛ یعنی تسلیم شدن؛ اما اکنون متوجه شدم که داستان این نیست فرمانبرداری در اینجا به معنای توجه به راهنماییها، پذیرش مسیر درست و کنار آمدن با غرور نیست.
صبحها وقتی از خواب بیدار میشوم و آشپزخانه را بههمریخته میبینم یا سالن را مانند بمبی ترکیده میبینم، گاهی دلم میخواهد پابهپا از دنیا کم کنم؛ اما بااینحال صدایی از عمق وجودم میگوید اینها را چه کسی باید جمع کند؟ همین گفتن پاشو به خودم، برای رفتن سراغ کارها، نوعی فرماندهی به خودم است. فرمان دادن به آن بخش از وجود که تنها میخواهد استراحت کند یا بیخیال باشد؛ اگر به این ندای مسئولیتپذیری پاسخ ندهم و به بیخیالی گردن بگذارم، خانه میشود هرجومرج و هیچکس در آن آرامش ندارد.
برای من تجربه فرمان دادن و گوش دادن، همان فرمانبرداری مثل قطعهای گمشده از پازل بود که در کنگره پیدا کردم و آموختم که گاهی باید از رهبر درونم حرفشنوی داشته باشم، به حرف راهنما گوش کنم؛ حتی اگر آن لحظه بادل من سازگار نباشد یا احساس کنم خودم بهتر میدانم.
ابتدا سخت بود، چه کسی دوست دارد از دیگری حرفشنوی داشته باشد؛ اما درنهایت فهمیدم که گوش دادن به راهنما، نوعی فرمان دادن به غرور و منیت است، فرمان دادن به چیزی که مانع رشد من میشود. وقتی فهمیدم حرفشنوی داشتن چیست، بار سنگین خودساختگی از دوشم برداشته شد و انگار همواره در مسیرهای غلط خودم را هل میدادم؛ اما حالا راه درست با یک راهنمای ماهر در کنارم آمده است از این مسیر زیبا، خیلی قشنگ و راحتتر است.
حال در خانه نیز همین قاعده را اجرا میکنم، قبلاً وقتی بچهها شیطنت میکردند یا من را عصبانی میکردند، از کوره درمیرفتم و مانند فنر میپریدم بالا و بعد هم پشیمان میشدم؛ اما اکنون، وقتی میبینم که اعصابم آماده انفجار است، به خودم فرمان میدهم آرام باش، اول نفس عمیق بکش و بعد ببین چگونه میشود، این یعنی فرمان دادن به خودم، به احساساتم و به آن عصبانیت درونم، همان چیزی که آقای مهندس حسین دژاکام به آن اشاره میکنند. صور پنهان فرماندهی، به قلبم فرمان میدهم تا آرام بماند، به مغزم فرمان میدهم منطقی باشم و به زبانم فرمان میدهم حرفی نزند که بعداً پشیمان بشوم.
انجام نیازهای فرزندان، پذیرفتن ساعت خوابشان، گوش کردن به صحبتها و گرسنگیشان؛ حتی پذیرفتن خستگی خودمان وقتی خستهای و مجبور نیستی حتماً آن کار را انجام بدهی، به خودت فرمان بده که استراحت کنی و به جسمت گوش کنی و به آن استراحت بدهی و این هم یک نوع فرمان دادن است.
فرمان دادن به نیازهای بدن؛ ولی در کنار همه اینها، اختیار چقدر مهم است؟ من خودم انتخاب میکنم که چطور بازندگیام روبهرو شوم، من با خواست خودم انتخاب کردم که در مسیر درستی قدم بردارم نه اینکه درون باتلاق ناامیدی و خستگی غرق شوم، انتخاب کردم سکاندار خوبی برای زندگیام باشم، نه یک اسیر که دستوپایش در خستگی و افکار منفی قرارگرفته است.
این راه، راه طولانی است، از یک کودک تا کسی که رهبری کامل زندگی خود را به عهده دارد، هزار پله است. هر قدم کوچک در زندگی روزمره مثل پختن غذا یا مرتب کردن خانه پلهای به سمت رهبریِ خود و رسیدن به حال خوب است. هدف نهایی حال خوب خودمان تعریفشده که از طریق فرماندادنها و گوش دادن به امور ریزودرشت در زندگی روزمره حاصل میشود، این شامل دانستن زمان مناسب برای صحبت کردن، سکوت، قوی بودن یا انعطافپذیر بودن است که به معنی تسلط بر خود، جسم و روان است. آرزو میکنم این مسیر، مسیر رهبری درراه عشق باشد و بتوانم زندگی خانوادهام را نیز با آرامش هدایت کنم و این را به معنی داشتن اختیار و رهایی از موانع و رسیدن به حال خوب میدانم.
نویسنده و ویراستار: رابط خبری همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر مهری (لژیون سوم)
ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر اسماء (لژیون اول) نگهبان سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
475