گاه در گردابِ وجود خویش گم میشوی، نه در ازدحام خیابانها، بلکه در ژرفای اندیشههایت. در هیاهوی افکاری که ناخواسته تو را به سرزمینی ویران از خشم، اندوه، یأس و پوچی میکشانند. خویشتن را مینگرى؛ اما نمىشناسى. بغضى در گلو دارى که نمىدانى سرچشمهاش کجاست و اشکهایى که حتّى در تاریکى هم از جاری شدن شرمسارند. من روزگارى چنین بودم: فرسوده و با قلبى غبار گرفته. نه شکایتى از جهان داشتم، نه توقّعى از خویش. مىدانستم باید دگرگون شوم؛ امّا نمىدانستم از کجا آغاز کنم. تا آنروز که بار دیگر به مکانی پا نهادم که روزى پدرم را از اعماق اعتیاد به قلههای آگاهى رسانده بود، کنگره 60.
در آنجا نه پندِ تحکمآمیز شنیدم، نه زمزمههاى ترسآفرین؛ بلکه کلامى یافتم که با جان من سخن گفت: جهانبینى. آموختم که من مسئول حال خویشم، نه قربانی شرایط. دریافتم که جهان من از درونم آغاز مىشود که اگر درونم ویرانه باشد، هیچ بهشتِ بیرونى مرا نجات نخواهد داد. جهانبینى براى من فلسفهاى انتزاعى نبود؛ مرهمى شد بر زخمهایى کهن که حتّى نامشان را نمىدانستم. درسِ زندگى شد. چراغى در اتاقِ تاریکى که سالها بىصدا در آن مانده بودم. یاد گرفتم ببخشم، نه براى دیگران، بلکه براى رهایى خودم. یاد گرفتم خود را بپذیرم؛ حتّى با تمام ناتوانیهایم که ارزش من در بودن من است، نه در تصویرى که دیگران از من مىسازند.
در جلسات کنگره60، واژهها جان گرفتند. جملههایى که روزى ساده مىنمودند، به دروازههایى براى درکى ژرفتر بدل شدند. درکِ راز احساساتم، منطقِ رفتارم و نقشهاى که ذهنم ناخواسته سالها براى من کشیده بود و اکنون، نه اینکه همه چیز بینقص باشد؛ امّا من خوبم. خوب به معنای راستینِ آن، آرام، ژرف و ریشهدار. مىدانم چگونه در میان طوفان بایستم و مىدانم که سقوط، پایان راه نیست. کنگره60 براى من تنها یک نهاد نبود، سفری بود به درون و جهانبینى، قطبنمایى که مسیر را روشن کرد. آقای مهندس دژاکام نگفت: چه باید بکنى، او آموخت که چگونه باید اندیشید و این بزرگترین هدیهاى بود که مىشد دریافت.
در روزهایى که هنوز باور نداشتم نجات میتواند سهم من نیز باشد، دستى بر شانهام نشست. دستى گرم، شکیبا و بىقضاوت. دستى از جنس راهنما. او نه پرسید از کجا آمدهام، نه سرزنشم کرد که چرا شکستهام؟ فقط گفت: تو هم میتوانی بازگردی، فقط کافی است باور کنی و من کمکم باور کردم، نه تنها به خودم، بلکه به معجزهاى بهنام بودن در جایىکه همه بىهیچ چشمداشتى، پناهدهندهاند. در کنگره60، هر نگاه، لبخند بود و هر آغوش، دعوتى به تولدى دوباره. هیچکس غریبه نبود. آنها نه تنها همسفر که همراهِ جان، همراهِ درد و همراهِ امید بودند.
راهنمایم فانوسى شد در شبهای تردیدم. روشن، استوار و وفادار. من دیگر آن دخترِ تنها نبودم. در کنگره60، دیده شدم، شنیده شدم و در آغوش گرفته شدم، نه تنها از سوى انسانها، بلکه از سوى خدا. اینجا، جایى بود براى بازیافتنِ خویشتن، براى رشد، براى رهایى و براى عشق و من، دخترِ دیروزِ زخمخورده، امروز زنى هستم با چشمانى روشن و قلبى که دوباره مىتپد به لطف نورى که از مهربانى آغاز شد، از ایمان گذر کرد و به عشق رسید. امروز هرگاه کسى مىپرسد: چه شد که حالت خوب شد؟ لبخند مىزنم و آرام پاسخ مىدهم: به خانه بازگشتم، خانهای به نام کنگره60.
نویسنده: همسفر حانیه رهجوی راهنما همسفر زهره ( لژیون سوم)
رابط خبری: همسفر فریبا رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون سوم)
ویرایش و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
172