من به عنوان یک همسفر قبل از هر چیز خداوند را شاکرم که مسیر کنگره برای من و مسافرم باز شد تا بتوانم آموزش بگیرم. من 17 سال در کنار مسافرم در حال عذاب کشیدن بودم و حالمان خراب بود. منزل ما تا کنگره "شعبه آکادمی" دو کوچه فاصله داشت و ما نمیدانستیم که بهشتی در نزدیکی ما وجود دارد. مسافرم همیشه میگفت یک روزهایی یکسری افراد را با لباس سفید میبینم که وارد مکانی میشوند و این موضوع را بارها به من گفت و من یکبار هم توجه نکردم. یک روز مسافرم با دعوای همیشگی که با من داشت و با حال خراب از خانه بیرون و به سمت کنگره رفت. مسافرم میگفت آنقدر حالم بد بود که فقط دوست داشتم راه بروم، وقتی او از جلوی درب آکادمی "کنگره" رد میشد و طبق عادت داخل را نگاه میکرد که بداند در آن مکان چه خبر است و آن همه جمعیت آنجا چکار میکنند، یک آقایی تمام قد سفیدپوش با خنده جلوی مسافرم را میگیرد و به او میگوید: بفرمایید داخل خوش آمدید.
مسافرم میگفت با عجله به داخل شعبه رفتم، فقط ببینم و بدانم که چه خبر است. شخص سفیدپوش دیگری در میان آنهمه افراد سفیدپوش به سمت من آمد و بسیار خوشبرخورد من را راهنمایی کردند که روی صندلی بنشینم و طبق نظم خاصی همگی نشسته بودند و هرکس دستش را بالا میگرفت و خودش رو به اسم مسافر معرفی میکرد و مدت مصرف و اندازه مصرفش را بیان میکرد.
مسافرم میگفت: از یک طرف خوشحال بودم و از طرف دیگر متعجب که اینجا کجاست؟ خوشحال بهخاطر شرایط خودش که بعداز 17 سال خسته شده بود و فقط میخواست مصرفش را تمام و ترک کند و متعجب از اینکه این همه وقت اینجا همان جایی بود که من دنبالش بودم و در نزدیکی ما بود اما ما نمیدانستیم. همگی با رویخوش با مسافرم برخورد کردند. مسافرم میگفت: انگار سالهاست من را میشناختند، متوجه شدم که خواست خداوند بوده که امروز من بعد از این همه مدت که آکادمی در همسایگی ما است، امروز و این ساعت اینجا باشم.
مراسم و صحبتهای افراد تمام شد و در سر من دنیایی سوال بود و در آخر مراسمشان دعا خواندند و من توانستم از همان آقایی که مرا به داخل کنگره دعوت کرد بپرسم که اینجا چجور جایی است، و بعد از راهنمایی کردن من را خدمت راهنمای تازه واردین بردند و راه سلامتی مسافرم آغاز شد. مسافرم با خوشحالی و حال خوب پیش من آمد وهمه چیز را تعریف کرد، من همچنان ناامید بودم. به من هم گفتند: که دو روز درهفته باید بروم و آموزش بگیرم به خودم گفتم شوهرم معتاد است، من چرا باید بروم؟ دو ماه گذشت و مسافرم باحال خوب به کنگره میرفت و اصلا مواد مصرف نمیکرد و من بعد از 17سال عذاب 2 ماه بود کمی آرامش به زندگی ما آمده بود.به خودم گفتم من هم باید بروم چرا که مسافرم تغییرات زیادی کرده بود. روز سه شنبه به کنگره رفتم و دوباره متولد شدم. گذشتهی زندگی من بسیار تلخ و تاریک، آشفتگی و عذاب بود اما امروز با ورود به کنگره و با کمک و یاری راهنمای عزیزم و کسب آموزش و آشنایی با جهانبینی و تغییر در خویش و حرکت به سمت رهایی از بزرگترین دشمن خودم که جهل و نادانیام بود رها گشته و خود را انسانی خوشبخت که مورد لطف و عنایت خداوند قرار دارد میبینیم.
امروز به این واقعیت ارزشمند پی بردهام که خداوند مهربان من را از خودم بیشتر دوست دارد و امروز سعی و تلاش من براین است که وظایف خویش را به عنوان یک انسان واقعی به انجام برسانم و میدانم که خداوند مهربان نیز مرا در این راه یاری و هدایت خواهد نمود و هیچگاه سایهی لطف رحمتش از سر من کنار نخواهد رفت. من امروز تغییرات زیادی را در وجودم احساس میکنم، تغییراتی مثبت و زیبا که مرا از انجام اعمال بد، اعمال شیطانی و ضدارزشها دور کرده است و به سمت ارزشها و کارهای پسندیده هدایت مینماید که درزندگی تلخ گذشتهام هیچگاه به عواقبش فکر نمیکردم اما امروز من یاد گرفتم و آموختم که در مورد تمامی مسائل زندگیام تفکری صحیح نمایم و زندگی امروز من هدفدار شده است و تلاش من برای رسیدن به هدفم با انجام کارهای درست و مثبت پیش میرود. به امید روزی که بتوانم زکات زندگی شیرین امروزم را با خدمت کردن به کنگره ادا کنم.
نویسنده:همسفر عطیه رهجوی رهنما همسفر سمیه (لژیون چهارم)
رابط خبری:همسفر فرشته رهجوی راهنما همسفر سمیه (لژیون چهارم)
ارسال: همسفر میترا دبیر سایت
همسفران نمایندگی پردیس
- تعداد بازدید از این مطلب :
36