جلسه چهارم از دوره اول جلسات لژیون سردار همسفران کنگره۶۰ نمایندگی غزالی با استادی دنور راهنما همسفر شکوفه، نگهبانی راهنما همسفر سودابه و دبیری همسفر زهره، با دستور جلسه «جهانبینی ۱و۲»، روز ۱۵ ماه اردیبهشتما.، ۱۴۰۴ ساعت ۱۵:۰۰ آغاز به کار نمود.

خلاصه سخنان استاد:
ابتدا از نگهبان لژیون سردار خانم سودابه و از ایجنت همسفر اکرم تشکر میکنم. همچنین در این شعبه بسیار زیبا و دوستداشتنی به اسیستانت همسفر صفیه خیرمقدم عرض میکنم.
بسیار خوشحالم که در این جایگاه قرار گرفتهام. دچار منیت نشدم؛ اما این توفیق نصیب همه نمیشود و تنها بهخاطر حضور در لژیون سردار در این جایگاه قرار گرفتهام. انشاءالله لایق بوده و بهصورت مستمر در این خدمت حضور داشته باشم. همینطور امیدوارم اگر خدا بخواهد بتوانم به درجهای که میخواهم و همان "نشان دربی نشانی"است، برسم.
دبیر جلسه فرمودند: پهلوان، اصلاح میکنم پهلوانی هنوز قسمت ما نشده و کاندیدای پهلوانی هستیم. هفته پیش آقای مهندس اجازه آن را صادر کردند. به امید خدا بتوانیم بقیهٔ قسطها را پرداخت کنیم و لایق باشیم که به این مرتبه برسیم و خداوند این بخشش را از ما قبول کند.
دعا میکنم که مسافرم وارد این بازی شود؛ زیرا پهلوان واقعی کسی است که از چیزی بگذرد. من درگذشته اجازه نداشتم و انجام نشد. خدمت آقای مهندس رفتم و اجازه خواستم تا از سرمایه خودم پهلوان بشوم؛ سرمایه خانمها همان طلایی است که کنار میگذارند. دوست داشتم که آقای مهندس موافقت کنند؛ اما بههیچوجه اجازه ندادند. گفتند: بروید فعلاً اصلاً صحبتش را نکنید؛ اما مسافرم در روز گلریزان من را پهلوان اعلام کرد و خدا را شکر قسمت ما شد. این توفیقی است که انشاءالله قسمت همه کسانی که دوست دارند بشود. تصویرش را بسازید. سنگ مفت، گنجشک مفت! ساختن تصویر هیچ اشکالی ندارد. من دو سال و خوردهای است که مرتب خم میشوم و آقای مهندس شال پهلوانی را به گردنم میاندازند.
یکی از وظایف من خدمتکردن است. من وارد این چرخه شدم که خدمت کنم ویکی از وظایفم این است که بتوانم افراد بیشتری را به این سمت بیاورم. عضویت در لژیون سردار باعث میشود ما خیلی از پدرها را ببینیم که دست فرزندشان را گرفته و به مدرسه میبرند. همسر من در مدت ده سالی که فرزند من به مدرسه میرفت یکبار انجمن نرفت، یکبار با او به مدرسه نرفت، یکبار برای ثبتنام این بچه نرفته بود؛ اما اکنون با واردشدن به دانشگاه، همهٔ کارها را پدرش انجام داد. نعمتی بالاتر از این نداریم. خیلی از فرزندان هستند و منتظرند که پدرشان به حال خوب برسد و بتواند آنها را همراهی کند بدون این که خجالت بکشند.
یکی از وظایف من بهعنوان عضوی از لژیون سردار این است که بتوانم در انتقال این حس خوب و خدمت پیشگام باشم و بتوانم کمکی بکنم. اگر من امروز عضویت لژیون سردار را دارم به قول استاد امین باید یک کم دردت بیاید. نمیخواهد یک باره اعلام دنوری کنم. بیایم سرداری را مثلاً بهجای ۶ تومان، ۱۰ یا ۱۵ تومان کنم. ما در کنگره دی اس تی را یاد گرفتهایم. ذرهذره با روش تدریجی میتوان ۶ میلیون را ۷ میلیون کرد.
خدا را شکر در شعبه باانرژی شما هستم. الحمدلله شما با یک دنور و ۶ تا سردار شروع کردید. ما در کاشمر با یک سردار در قسمت همسفران شروع کردیم و در جلسه آقایان شرکت میکردیم. من با ۵ آقا بودم و این تلنگری برای بچهها بود. سال بعد یکی از خانمها گفت: مسافرم میخواسته سردار بشود، گفتم: بیا یک مبلغی تو بگذار و مبلغی هم من بگذارم و من دومین همسفر باشم تا خانم شکوفه تنها نباشند. همان سال همسفرها و مسافرها در لژیون سردار از هم جدا شدند.
اما در مورد جهانبینی ۱ و ۲: عمر من به دو قسمت تقسیم شده است. دوره قبل از کنگره که سی و خوردهای از عمرم بود. سپس با حسهای منفی، حسهای آلوده، منیت فراوان، تکبر و... وارد کنگره شدم و اکنون ۱۱ سال از آن تاریخ میگذرد. در این ۱۱ سال اتفاقات خیلی خوبی برای شخص من رقم خورد. من توانستم حسهای خودم را بشناسم. وقتی من جزوه جهانبینی را خریدم و دیدم چند تا برگ بیشتر ندارد و کلماتش هم فلسفی است (جهانبینی، درک، ادراک، دریافت...)، با خودم گفتم ای بابا من از اول توی دبیرستان از فلسفه بدم میآمد، اصلاً به درد من نمیخورد و خیلی برایم سخت بود؛ اما بعد سر کلاس گفتند جهانبینی یعنی دیدگاهت نسبت به جهان پیرامون. همین باعث شد که حس و حال من تغییر کند و ذرهذره خیلی از حسهای آلودهام را کنار گذاشتم. هنوز به حد اعلای خودم نرسیدهام. در کنگره خدمت میکنم و همواره سعی میکنم به وظیفه خود عمل کنم. نمیگویم خدمتکردن جزو افتخارات من است و من هنوز سهم خود را به کنگره پرداخت نکردهام. من تازه دارم به وظیفه انساندوستی خودم عمل میکنم.
در کنگره قوانین و فرامینی را به ما آموزش میدهند. این قوانین و فرامین در خیلی از جهات به من یادآوری میکنند که بدی بد و خوبی خوب است.
چرا حس من اینقدر خراب بوده است؟ به فرموده استاد امین اینقدر من بودم. این من بودن باعث شده بود مرتب در حال بدی باشم، با هر کسی نجوشم و با هر کسی رفتوآمد نکنم، جایی هم که میرفتم حسهایم خراب میشد، زمانی که این من کمی برداشته شد، تغییرات به وجود آمد. این را مدیون کنگره۶۰، خانواده محترم آقای مهندس، استاد امین و راهنمای خودم همسفر هانیه هستم که هرچه دارم از ایشان است. شاید اگر راهنمای دیگری بود نمیتوانست کوه منیت من را با آب سوراخ کند. این خانم مهربان و دلسوز باعث شد که من بشکنم. شاید اگر یک تیشه برمیداشتند نمیتوانستند من را بشکنند؛ ولی آن مهربانی باعث شد که این اتفاق بیفتد و حس من تغییر کند.
ما برای انجام هر عملی دو نیرو نیاز داریم: نیروی انجام کار که عملکرد ما است و مسیر حرکتمان. حس باعث حرکتم میشود. حس منفی یا مثبت تو را تغییر میدهد. وقتی خانم سودابه گفتند در شعبه غزالی استاد باشید، گفتم اینهمه راه؟ و مسافت را حساب کردم و این که یک روز کاملم نابود میشود. بعد گفتم که چرا تو انتخاب شدی؟ آیا خانم سودابه شما را انتخاب کرده یا سردار روی شما دست گذاشته؟ این راه باعث تغییر و بزرگشدن تو میشود. این راه باعث میشود حس مثبت قوی در تو به وجود بیاید. آقای مهندس در سیدی سختیها قضیه بومرنگ را بیان کردند. این دقیقاً به همین مسئله برمیگردد. هر مدل نسبت به اطرافیانت رفتار کنی، به خودت برمیگردد. به قول استاد امین اگر در مسیر الهی باشی، مسلماً اتفاقات خیلی بهتری میافتد.
یکی از آقایان پهلوان گفته بودند که من با لژیون سردار، گوهر شبچراغ را پیدا کردم. لازم نیست بیست سال عبادت کنم. طبق گفته آقای مهندس ما در کنگره گوهر شبچراغ را داریم، فقط لازم است پیدایش کنیم.
وقتی برای اولینبار دنور شدم، همه به من گفتند چرا این کار را کردی؟ گفتم نمیدانم. بعد دستم را آوردم گفتم چیزی هست؟ من درآمدی ندارم ویک خانم خانهدار هستم که هیچ منبع درآمدی ندارم. سرکار نمیروم و چیزی نمیفروشم. این پول از کجا میخواهد بیاید؟ ولی من تسویه کردم. از کجا؟ نمیدانم! چه جوری؟ نمیدانم! کارت من چهطور شارژ میشد؟ از همان بالا هم آقای حمید، مسافر من نگهبان بود و گفتند که روی من حساب کردند. گفتم من روی هیچ احدالناسی حساب نکردم. واقعاً هم همینطور بود. برنامهریزی کردم برای پهلوانی.
پسر من که به دنیا آمده بود حال مسافرم بسیار خراب بود. تصور میکردم اگر فرزند من به سن چهاردهسالگی برسد، مسلماً مثل پدرش که در سن ۱۴ سالگی اولینبار مواد مصرف کرده، این کار را انجام میدهد، به این فکر میکردم آینده بچه من چطور تضمین میشود، تمام سال میخواستم لباسهای جدید بخرم، اما میگفتم تازهعروسم نمیخواهد. در عوض طلای دستدوم میخریدم. فرزند من که ۱۴ساله شد آقای مهندس سر راه ما قرار گرفت. ما آقای مهندس را دیدیم. پیش از آن آقای مهندس بودند؛ ولی ما ندیده بودیم.
به آقای مهندس گفتم من اینها را گذاشته بودم برای سرمایه فرزندم. الان هم تقسیم بر ۳ کردیم. فقط یک قسمتش را میخواهم به کنگره بدهم.
باز هم خدا را سپاسگزارم که آقای مهندس را سر راه تکتک ما قرارداد. اگر هنوز به من اجازه داده نشده بود این راه را پیدا کنم و راه برای من نمایان نشده بود، الان چه میکردم؟ کجا بودم؟ فرزند من در چه شرایطی بود؟ امیدوارم بتوانم یک درصد جبران خسارت را انجام بدهم و تا زمانی که لایقش هستم خدمتم را ادامه بدهم و بتوانم به وظیفه خودم عمل کنم.



تایپ: همسفر معصومه، همسفر فاطمه رهجوهای راهنما همسفر سودابه (لژیون اول)، دبیر سایت
عکاس: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر سودابه (لژیون اول)، رابط خبری
ویراستاری و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر سودابه (لژیون اول)، نگهبان سایت
گروه سایت همسفران نمایندگی غزالی مشهد
- تعداد بازدید از این مطلب :
79