|
گاهگاهی شعر، یاری می کند |
در دلم قایق سواری می کند |
|
مرحمی او می شود بر حرف دل |
حرف دل گفتم؛ بخوانش ظرف دل |
|
این قلم امروز حرفش حرف بود |
فعل "بودن" را همانا صرف بود |
|
بودنِ یک نعمتِ بس قابلی |
گرچه این در وصف او ناقابلی |
|
حرف امروزم ز یک "همراه" بود |
آسمان خانه را چون "ماه" بود |
|
همسفر معنا ندارد جز عمل |
یک عمل بهتر ز صد حرفِ عَقَل |
|
ای مسافر؛ یاد داری از خطر؟! |
از گذشته؛ حال خود قبل از سفر؟! |
|
آن زمان کز آدمانِ دور و بر |
روز سختی، هرکسی بُد رهگذر؟! |
|
در خوشی ها هرکسی همراه بود |
ناخوشی ها را نصیبت آه بود؟! |
|
یادداری از رفیقانِ دغل |
کز درِ افیون همه مرد عمل؟! |
|
پای هر بزمی ببودند سینه چاک |
ای ردیغا که نشاندندت به خاک |
|
روز سختی، مرد را باید محک |
تا که بینی در لباسش رفته کک |
|
هرکسی، سویی تو را تنها نهد |
خود بمانی و خداوندِ احد |
|
حالیا! حالیا غافل شدیم از یک نفر |
جنس او برتر بُوَد از هر گُهر |
|
گوهری کز جانبِ مهر و وفا |
همچو او هرگز نیابی هیچ جا |
|
هرکجا بودیم؛ قلبش یادمان |
هم خوشی ها بود؛ هم غم هایمان |
|
کار او سوداگری با ما نبود |
عشق را عاشق بداند نفع و سود |
|
هر گهی ما را سری با خویش بود |
از لطافت، در دلِ او ریش بود |
|
گهگهی ناله؛ گهی کارش سکوت |
ناله اش اما نبود از بهرِ قوت |
|
قوت او مهر و محبت بود و بس |
آدمِ بی مهر، باشد خار و خَس |
|
تا که انسان در "ندانی" راه جوست |
"فعلِ" او شاید نشانِ جهل اوست |
|
لیکن او چون رَه به سوی نور بُرد |
خود به اصفات نکو باید سپرد |
|
"قدر دانی" از صفات برتر است |
این صفت، میراث مولا حیدر است |
|
قدر آن نعمت بدانیمش، جو هست |
سود نارد، آن زمان کز دست رفت |
|
راه امروز من و ما؛ سفر است |
نعمت امروز ما؛ "همسفر" است |
|
نعمتی در قالب چندین لقب |
یا پدر باشد و یا مادر، نَسَب: |
|
همسر و خواهر؛ برادر یا پسر |
یا که دختر باشد اینک همسفر |
|
هر وجودی زین "بُدَن" ها، نعمت است |
هر کدامش حاصلِ یک حکمت است |
|
آنکه نارد همسفر اندر بَرَش |
بس هیاهو دارد اینک در سرش |
|
او گمان دارد که کارش سخت شد |
یا که پندارد بسی بدبخت شد |
|
من بگویم؛ خیر، ای مردِ سفر |
ما شدیم اینک گروهی همسفر |
|
در سفر هرجا مسیری همچو یَک * |
مبدأ و اهدافمان هم مشترک، |
|
خود بدانیم اینکه آنجا از خطر |
در امانیم، چونکه هستیم همسفر |
|
ای مسافر؛ همسفر بالی بُوَد |
این هم از لطف و خوش اقبالی بُوَد |
|
هر کجا، تدبیر، باشد راهبر |
بی شک، آنجایی تو خوش اقبال تر |
|
این مدبّر کیست کاین تدبیر کرد؟! |
آنکه او این وصل را تفسیر کرد؟! |
|
فکر او بنیاد عشق و وصل بود |
غیر از این؛ زیباتر از این؛ اصل بود؟! |
|
تا که یک "هجر"ی چُنان،، اینسان شود |
تا که یک دردی چُنان،، درمان شود |
|
این تدبّر؛ باعثش یک نام بود |
نام او حسّینِ دژّاکام بود |
|
او که از هُرم کلامش، زندگی |
جان گرفت و شد پُر از سرزندگی |
|
خانه ها؛ شد خانه که، ویرانه بود |
گنج پیدا شد؛ در آن کاشانه بود |
|
گنج را در خود بباید جست و جو |
ای برادر! گنج را جز خود مجو |
|
کرده انسان سازی و؛ معماری اش... |
در جهان پیچیده کارِ ، کاری اش |
|
نام او، زین رو مهندس گفته اند:
|
بس که انسان؛ درس ایشان پخته اند |
|
در حقیقت؛ علمشان "خودسازی" است |
صنعت این مَرد؛ "انسان سازی" است |
|
بار الها! شُکر؛ زیت انعام تو |
همسفر!! باشد عسل گون، کامِ تو |
|
گر نبودی در مسیرِ پر خطر |
من کنون اینجا نبودم در نظر |
|
این کلام از بهرِ شُکرِ ما بُوَد |
لطف تو برتر از این حرفها بُوَد |
|
از برای بودنت ممنون وار |
شعر شد اینان ز لطفِ کردگار !! |
|
|
|