روزهایی از اوایل زندگی مشترکمان را یاد میآورم که هردو با سختیها و مشکلات میجنگیدیم و همیشه مغلوب میشدیم. روزهایی که فقط خدا شاهد آن بود و بس. هیچوقت از مشکلات و سختیهایم برای عزیزانم نمیگفتم، چون همیشه ترسِ از دست دادن و طرد شدن داشتم. ترس از تنهایی، حقارت، نابودی و ترس از همهچیز مرا گوشهنشین کرده بود و دیگر دلم نمیخواست حتی سایه خودم را هم ببینم و خودم را در چهاردیواریِ خانهای که درودیوارش همچون دیوارهای زندان سرد و یخزده بود، حبس کرده بودم و از همه اطرافیانم دور و دورتر شده بودم.
دنیا برایم هیچ لذتی نداشت و آن را همچون کوه یخی میدیدم که همهاش روی سرم آوار شدهاند. مونس آن روزهایم فقط اشکهای پنهانی شده بود و التماس به درگاه خداوند که راهی را برای رهایی و نجات زندگیام؛ برایم روشن کند. در روزهای سخت زندگیام مثل یک ماهی بودم که از دریا به سمت ساحل پرتابشده و مرگ را در فاصلهای نزدیک میبیند. در تمام آن روزهای سخت، کورسوی نوری در دلم همیشه روشن بود و آنهم امیدواری بود و با تمام وجود میدانستم که آن روزها بالاخره تمام میشود.
همه اینها گذشت تا لطف خدا شامل حالم شد و همان نور کوچکِ امید، من را باحال زار و چشمان گریان به کنگره 60 رساند. جایی که در آن گوشی برای شنیدن و چشمی برای دیدن پیداکرده بودم و بدون ترس از دردهایم میگفتم. جایی که همه اعضایش همچون دانههای تسبیح به هم وصل بودند و با بندبند وجودشان درد همدیگر را میفهمیدند. وقتی گام اول را در این راه برداشتم بقیه مسیرها هم یکییکی برایم آشکار شد.
حرکت کردم و یکی پس از دیگری ایستگاههای هدفم را طی کردم تا رسیدم به ایستگاه چهاردهم که همان ایستگاه مقدس عشق هست. عشقی که بذرش را استادی دانا همچون مهندس دژاکام در دلمان نشاند. عشقی که در تماممسیر، آرامآرام در وجودِ یخزدهی من و مسافرم تزریق شد. عشقی که بیمنت، مسافرم را به رهایی و من را به آرامش رساند. عشقی که مانندش در هیچ جای دنیا نیست. عشقی که زبان قاصر از وصفش است. حال بااینهمه عشقی که گرفتهام، من چه پرداختهام؟ چقدر از این پرسش خود شرمسارم.
در آرامش امروزم با امواج عشق و محبت دریای کنگره که به ساحل میزند، همان ماهی به ساحل پرتابشده را با خود به دل دریا برده و به آن جانی دوباره داده است. احیای یک انسان، آرامش یک همسر، لبخند پر از شادی یک فرزند، اشک پر از شوق یک مادر، لب پر از دعای یک پدر ... اینها همه، کوچکترین ارمغانهای این بهشت زمینی است.
میگویند: جشن گلریزان است و فرصتی است برای جبران بهای عشق. میگویم: این عشق بهایش بینهایت است و قابل جبران نیست. خدایا برای جشن گلریزان از چه بگذرم که از خود کنگره هدیه نگرفته باشم؟ ولی باید کاری کنم، باید تلاشی کنم، باید بگذرم از داشتههایی که گرههایم را زیاد کرده است، باید لذت بخشش را بچشم به جبران این آرامش، فرصت اندک است و باید غنیمت شمارَمش، شاید دیگر عمری و دیگر پولی برای بخشش نداشته باشم.
این فرصتی است برای شکر گذاری از خالق خود، برای نعمتهایش. باید بهایش را بدهم هرچند قطره ایست در برابر اقیانوس بیکران. استاد دانای ما گوید: همه کاشتند و ما خوردیم، ما هم میکاریم تا دیگران بخورند. پس نکند ترس از دست دادن مال بر من غالب شود و نگذارد بهای عشق و آرامشم را بدهم؟ باید آن را مغلوب کنم.
امیرالمؤمنین میفرمایند: هرگاه از کاری ترسیدی، خود را در آن بینداز زیرا ترس از آن کار بزرگتر از خود آن کار است. با خود فکر میکنم، نکند جهلم مرا گوید که بهایت کم و ناچیز و بد است، بهتر است آن را ندهی؟ ولی نه درجایی خواندهام امیرالمؤمنین میفرمایند: بخشش اندک هرچه که باشد، بهتر است از بهانهجویی برای نبخشیدن.
نویسنده: همسفر آزاده لژیون سوم
نمایندگی: همسفران شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
1523