English Version
This Site Is Available In English

دلنوشته از مسافر ناصر لژیون 21

دلنوشته از مسافر ناصر لژیون 21

(( بنام نامی عشق ))
دلنوشته: روز رهائی
دلنوشته و حس و حال من  از یک تجربه و سفر در نیمه آذر ماه در حوالی روز رهائی جناب مهندس و هفته بنیان ، سفری   از جنس عشق و محبت و تجربه و لذتی وصف نشدنی از روز رهائی یکی از مسافران و هم لژیونی های عزیزم
سلام دوستان من ناصر هستم مسافر
1404/09/12
می‌گویند: «آنچه باور است محبت است…»
اما من تا صبح دوازدهم آذر، هیچ‌وقت نمی‌دانستم محبت چه اندازه می‌تواند جان آدم را بلرزاند؛ چطور می‌تواند هم زخم‌های قدیمی را تازه کند، هم یکباره درمانشان کند.
آن روز با بچه‌های لژیون ۲۱ نمایندگی میرداماد راهی تهران شدیم؛ راهی برای رهایی مسافر حافظ، راهی برای دیدار  جناب  مهندس و همچنین تماشای خنده های زیبای  ایشان با تمام خستگی های که از این همه تلاش و  خدمات ، پشت چهره خستگی ناپذیر ایشان پنهان است ،  راهی برای لمس روشنایی. از همان لحظه حرکت، شوق در چهره بچه‌ها می‌چرخید؛ مثل نسیمی که روی دل خسته‌ام می‌نشست. اما خودم…
خودم انگار روح از تنم بیرون بود.
اصلاً نفهمیدم مسیر اصفهان تا تهران کی و چگونه طی شد.
گویی قلبم زودتر از جسمم خودش را به سیمرغ رسانده بود.
وقتی رسیدیم، هوا سرد بود، ولی درونم چراغی از جنس امید  روشن شده بود. سیمرغ را دیدم… همان ساختمانی که آخرین‌بار در حال بازسازی بود؛ آخرین جایی که قبل از غرق شدنم در تاریکی‌های اعتیاد دیده بودمش. همان لحظه تمام سال‌هایی که از معشوق و معلمم، مهندس عزیز دور بودم، مثل یک موج سنگین روی دلم ریخت.
سال‌هایی که در ظلمت، در بی‌کسی، در تنهایی نفس می‌کشیدم و فقط خدا می‌دانست چطور زنده ماندم.
صبحانه خوردیم، اما مزه‌اش را نفهمیدم. قلبم فقط یک چیز را می‌خواست:
دیدار بزرگ مرد و معلم راستین و استادی که زندگی‌ام را از مرگ نجات داد.
جمعیت مثل رودخانه‌ای می‌رفتند بسمت دفتر آقای مهندس ، و من آنجا عظمت و شکوه سپاه را به گونه ای دیگر مشاهده کردم ، هر کس با یک پوشش و لباس مخصوص دیار و شهر و استان خویش ، هر کس با گویش و زبان  خودش و تنوع حس ، گوئی ایران زمین در ساختمان سیمرغ از خود نماینده ای داشت  ،  و همه ما هم پشت سرشان. اما من… هر پله برایم مثل یک قدم به سوی خدا بود. پشت سر راهنمای عزیزم، قدم می‌گذاشتم؛ پاهایم می‌لرزید، دستانم خیس بود، قلبم می‌خواست از سینه بیرون بزند.
انگار داشتم از پله‌های نور بالا می‌رفتم. انگار گمشده خود را یافته بودم ،
انگار داشتم به خانه‌ام برمی‌گشتم.
وقتی وارد اتاق شدیم، همه چیز برایم ایستاد.
راهنما و مسافر حافظ  جلو رفتند.
و من و بچه های لژیون که در این سفر زیبا همراه بودیم برای دیدار جناب مهندس و همچنین همراهی هم لژیونی عزیزمان ،
من ...
من چشمم افتاد به جناب آقای مهندس.
نفسم برید.
صدا در گلویم شکست.
زمین زیر پایم خالی شد.
سلام را فراموش کردم. اسمم را فراموش کردم. بدنم یادش رفت چطور بایستد. فقط نگاه می‌کردم؛ انگار سال‌ها تشنگی‌ام را آب می‌دادند.
مهندس، آرام نشسته بود؛ نور از چهره‌اش می‌بارید. همان لحظه فهمیدم چرا می‌گویند انسان‌هایی هستند که نگاهشان زنده می‌کند، دل را می‌شوید، روح را تعمیر می‌کند.
چهارده وادی را هزار بار شنیده بودم…
اما آنجا، در یک نگاه او، همه‌شان زنده شدند.
آقا هادی با ادب و احترامی که شایسته‌اش بود توضیح داد. حافظ می‌لرزید؛ از شادی، از رهایی، از تولد دوباره. نشان زیبا و گل رهایی را گرفت، شانه مهندس را بوسید. من نگاه می‌کردم و انگار کسی دست گذاشته بود وسط سینه‌ام و داشت ارام آرام بغضم را باز می‌کرد.
و درست در همان لحظه که همه‌چیز رنگ خوشحالی داشت، مهندس گفت:
«جواد… بیا.»
جوانی که در میانه سفر اول، همسر و همسفرش  را در اثر یک سانحه تصادف از دست داده بود . جوانی که غم مثل سایه پشت سرش راه می‌رفت. جوانی که حتی گریه‌اش را ندیده بودیم؛ نه برای خودش، نه برای دردش.
اما مهندس، پدرانه، مهربانانه، انسانی…
او را در آغوش گرفت.
سرش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
«جواد عزیزم پسرم …
همسفر شما سفر دیگری را آغاز نموده و ما چیزی بنام مرگ نداریم و همه ما نیز این سفر را تجربه خواهیم نمود،
محکم و استوار باش پسرم و به مسیرت برای رسیدن به اهدافت پر قدرت ادامه بده .»
خدایا…
دنیا روی سرم خراب شد.
چیزی در درونم شکست.
اشک در چشمم جمع شد، ولی از خجالت فرو دادم.
چطور ممکن است یک انسان این‌قدر محبت داشته باشد؟
این‌قدر عظمت؟
این‌قدر وسعت قلب؟
آنجا فهمیدم معنای وادی چهاردهم چیست.
فهمیدم محبت، حرف نیست.
محبت، نگاه است، لمس است، آغوشی است که یک مرد غم‌دیده را دوباره می‌سازد.
محبت، نوری است که از چشم مهندس جاری می‌شود و تا عمق تاریک‌ترین گوشه‌های روح مسافران و همسفران نفوذ می‌کند.
صدایی گفت «تشریف ببرید»، اما من هنوز در همان لحظه مانده‌ام.
همان‌جا که حافظ آزاد و رها  شد.
همان‌جا که جواد آرام گرفت.
همان‌جا که من دوباره متولد شدم.
همان‌جا که دانستم…
«آنچه باور است محبت است.»
و آن لحظه،
با تمام وجود باورش کردم.

مسافر ناصر لژیون ۲۱ میرداماد ( سفر اول )

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .