English Version
This Site Is Available In English

تفکر باید به عمل بینجامد

تفکر باید به عمل بینجامد

به‌نام قدرت مطلق الله

یازدهمین جلسه از دوره پانزدهم کارگاه‌های آموزشی خصوصی کنگره ۶۰، روزهای سه‌شنبه، نمایندگی قائم‌شهر، با استادی راهنمای تازه واردین مسافر دانیال، نگهبانی مسافر سعید و دبیری مسافر علیرضا با دستور جلسه "وادی هفتم و تاثیر آن روی من" سه‌شنبه 18 شهریورماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۷ آغاز به کارکرد.


خلاصه سخنان استاد:

سلام دوستان، دانیال هستم، مسافر.  سپاسگزار خداوند که یک بار دیگر توفیق یافتم در جایگاه استادی کنگره آموزش ببینم و خدمت کنم. از همکارانم در لژیون، تازه‌واردان، نگهبان و دبیر محترم جلسه تشکر می‌کنم. دستور جلسه، وادی هفتم و تأثیر آن بر من است. کشف حقیقت در دو چیز نهفته است: یافتن راه و آنچه که برداشت می‌کنی.

همان‌طور که آقای مهندس برایمان توضیح دادند، در وادی‌های ابتدایی، از وادی اول تا پنجم، یاد گرفتیم که برای حل هر مشکل یا ایجاد هر ساختاری، نیاز به تفکر داریم. در حوزه درمان بیماری نیز، باید بیندیشیم که در کجای بیماری قرار داریم، بیماری چیست، چه اتفاقی برایمان افتاده و اکنون چه باید بکنیم تا آن را حل کنیم. برای حل آن، باید راه را پیدا کنیم. تفکر باید به عمل بینجامد؛ در عمل باید بدانیم که بیماری ما اعتیاد است. آیا باید ترک کنیم؟ آیا باید خودکشی کنیم؟ یا باید درمان شویم؟ اگر باید درمان شویم، اصلاً درمان چیست؟ چه روش‌های درمانی وجود دارد و کدام یک به کارمان می‌آید؟

این دو پرسش به ظاهر بسیار ساده به نظر می‌رسند؛ واضح است که بیمار را به جایی می‌بریم تا درمان شود. اما در بیماری اعتیاد، خروجی به این شکل نیست. اگر نتوانیم راه درست را پیدا کنیم به هر دلیلی نتیجه چنین می‌شود. من در لژیون تازه‌واردان، رهجویی داشتم که یکشنبه آمد و جلسه بعد دیگر حضور نیافت. او سی بار به کمپ رفته بود. در جلسه بعد وقتی برگشتم، گفتم: فکر نکنید که پیدا کردن راه و نشستن در اینجا امر کوچکی است؛ برای بسیاری چنین اتفاقی نمی‌افتد. من رهجویی داشتم که سی بار به کمپ رفته بود. آنجا دو سه نفری که جلو نشسته بودند، یکی با تعجب به دیگری گفت: چرا می‌خندی؟ سی بار کمپ رفتن زیاد نیست؟ دیگری پاسخ داد: اگر بخواهم عددی بگویم، حدود هشتاد بار به کمپ رفته‌ام. اما اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، مثلاً آقایی بود با سنی حدود شصت و چند سال، که گفت از هجده‌سالگی به بعد در کمپ بوده است. خانواده‌ام رهایم کردند، مدتی بی‌خانه و خواب شدم، سپس به کمپ رفتم. حتی الان که اینجا نشسته‌ام، در کمپ هستم؛ مسئول خرید کمپم و با اجازه بیرون آمده‌ام، شب دوباره در کمپ می‌خوابم. اگر صورت مسئله را ندانیم و رمز و راز آن را درست نفهمیم، هشتاد بار کمپ رفتن در طول چهل سال یا اوردوز کردن… چه فرقی دارد؟ به قیمتی که فردی تعریف می‌کرد که یکی از اقوام را به او سپرده بودند، نزدیک به نود و هشت کیلو وزن داشت. گفتند این پدر ندارد و بیمار است، تو می‌توانی کاری کنی. ما در اینترنت جستجو کردیم و مرکزی در بلوار کشاورز تهران پیدا کردیم. از جیب خودم هزینه کردم و او را به آنجا بردم. گفتند برو و بیست و چهار ساعت بعد برگرد، او را سالم می‌بری. بعد از بیست و چهار ساعت رفتم و دیدم جسدی است که پوست بر استخوان مانده و تک‌تک دنده‌ها بیرون زده است. حتی در تصاویر قحطی‌زده‌های آفریقایی هم چنین چیزی ندیده بودم. او را جلویم گذاشتند و گفتند ببرش، این دیگر بیمار نیست، گفتم او نیست. گفت نه، آزمایش بگیرید، همین است. آزمایش ادرارش مثبت بود. گفت دو هفته فقط حقوق پزشک را دادم تا در خانه بالای سرش بماند و زنده بماند، تا بتوانم دوباره به او مواد بدهم و در برابر خانواده‌اش شرمنده نشوم. یافتن راه می‌تواند به این اندازه مهم باشد.
در همینجا رهجویی داشتم که می‌گفت ما را برای ابوالفضل درمانی می‌بردند، هر شب یک میلیون و دویست هزار تومان، دو برادر پول می‌دادند تا قرص ایکس را زیر زبانشان بگذارند و سینه‌زنی کنند. فردی که معتقد به برخی مسائل بود، ممکن است پس از آن اعتقادش را از دست بدهد و بگوید این هم یک دکان باطل است. اما آنچه مسلم است، این است که درمان قطعاً برای او اتفاق نمی‌افتد.
قسمت دوم وادی چه می‌گوید؟ می‌گوید یافتن راه و آنچه که برداشت می‌کنی. به نظر من، کسی که راه را پیدا نمی‌کند، کمتر آسیب می‌بیند تا کسی که یک بار راه را یافته، اما نمی‌تواند از آن برداشت کند یا برداشت نمی‌کند. روز اولی که به کنگره آمدم، بسیار تخریب داشتم. اما پس از یک ماه که آموزش‌ها را دیدم، دیگر عذاب وجدان زیادی نداشتم. فهمیدم بیماری داشتم که چهارصد سال در کره زمین، حتی در آمریکا، کسی درمان آن را نمی‌دانست. همه تلاش من و خانواده‌ام برای درمانم بود؛ نزدیک به دویست بار به مراکز درمانی مراجعه کردیم؛ پزشک، روانشناس، مشاور خانواده، هیچ‌کدام پاسخگو نبودند. خودم نیز همه تلاشم را کردم؛ بیست بار خودم را در اتاق حبس کردم، سقوط آزاد کردم، سعی کردم با مشروب کنار بگذارم، با قرص اعصاب خواستم ترک کنم، اما دیدم نمی‌شود. اما عذاب وجدان نداشتم. ولی الان به خودم می‌گویم، به فرض که وزنم کنترل نشده است، دائماً حالم خراب است، دائماً عذاب وجدان دارم. چرا؟ چون راه پیدا شده است؛ راه جلوی چشممان است.

می‌بینیم که هزاران نفر، صدها هزار نفر، از همین مسیر آمدند. در بدترین وضعیت، کارتن‌خوابی کرده بودند، خانواده‌های خود را از دست داده بودند، دندانی در دهانشان باقی نمانده بود، قدرت تفکر را از دست داده بودند. در شعبه خودمان، بسیاری از رهجوها هیچ تفکری نداشتند. یعنی روز اولی که آمدیم، خودم دیوانه بودم. اکنون در جایگاه استادی جلسه نشسته‌ام. کسی که به عنوان یک انسان سالم می‌آید و کار و زندگی خود را مدیریت می‌کند، اگر در چنین بستری قرار گیرد و کوتاهی کند و از آن برای خود استفاده نبرد، بسیار آسیب می‌بیند.
از وقتی که برای مشارکت من گذاشتید، سپاسگزارم.

عکس: مسافر جعفر، لژیون پنجم
تایپ: مسافر حسین، لژِیون یکم
ویرایش و ارسال: مسافر علیرضا، لژیون چهارم

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .