English Version
This Site Is Available In English

شرط فرماندهی، فرمان‌بردار بودن است

 شرط فرماندهی، فرمان‌بردار بودن است

 

جلسه داوزدهم از دوره سی‌ و هشتم سری کارگاه‌های آموزشی، عمومی کنگره۶۰ نمایندگی شیخ‌بهایی اصفهان‌ با استادی راهنما مسافر حسین، نگهبانی مسافر ابوالفضل و دبیری مسافر فرزاد با دستور جلسه «از فرمان‌برداری تا فرماندهی و پنجمین سال رهایی راهنما مسافر محسن» در روز پنجشنبه ۱۳ شهریور ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۶:۰۰ آغاز به کار نمود.

 

خلاصه سخنان استاد:

  • سلام دوستان حسین هستم یک مسافر
  • از نگهبان محترم، ایجنت گرامی شعبه و همچنین مسافر محسن عزیز که این فرصت را فراهم کردند تا امروز در این جایگاه خدمتگزار شما باشم و از محضرتان آموزش بگیرم، صمیمانه سپاسگزارم.
  • طبق روال پنجشنبه‌ها، دو دستور جلسه مهم پیش رو داریم؛ اول «از فرمانبرداری تا فرماندهی» و در ادامه «جشن پنجمین سال رهایی و آزادمردی مسافر محسن عزیز» که در زمان مناسب به آن خواهیم پرداخت.
  • دستور جلسه «از فرمانبرداری تا فرماندهی» نقشه راهی است که مسیر حرکت ما را از مبدأ تا مقصد مشخص می‌کند. مفهوم فرماندهی تنها محدود به میدان‌های نظامی، سپاه، ارتش یا دوران سربازی نیست که البته بحث آن کاملاً جداست. فرماندهی در هر زمینه‌ای می‌تواند وجود داشته باشد و شرط رسیدن به جایگاه صاحب‌ نظر بودن یا فرماندهی در هر حیطه‌ای، «فرمانبرداری» است. یعنی هر کس که خواهان فرماندهی است، ابتدا باید فرمانبردار خوبی باشد.
  • فرماندهی هم صور آشکار و هم صور پنهان دارد. صور پنهان فرماندهی درون ما و در ارتباط ذهن و جسم نمایان می‌شود. اگر ذهن من فرمانی صادر کند و اجزای بدنم از آن فرمان اطاعت کنند، این به معنای فرمان‌پذیری جسم من و تسلط ذهن بر آن است؛ مثلاً اگر تصمیم بگیرم چشمانم را ببندم یا با دستانم حرکتی انجام دهم و جسمم اطاعت کند این نشان‌دهنده فرماندهی ذهن من است؛ اما گاهی این فرماندهی دچار اختلال می‌شود. شاید ساعت‌ها روی ساختن تصویری در ذهنم تمرکز کنم ولی شاید نتیجه آن چیزی نباشد که انتظار داشتم یا بخواهم کلامی بر زبان بیاورم اما ناخواسته چیز دیگری بگویم. این اتفاقات نشان می‌دهد که فرماندهی از اختیار من خارج شده و تحت تأثیر مسائل دیگری قرار گرفته است.
  • فرماندهی در افراد می‌تواند تحت شرایط خاصی دچار تزلزل شود. مثلاً فردی که مهارت کامل رانندگی دارد، ممکن است در لحظه امتحان رانندگی، قادر به حرکت دادن خودرو نباشد. اینجاست که نقش اعتیاد پررنگ می‌شود. اعتیاد، اولین چیزی که از فرد سلب می‌کند، قدرت تصمیم‌گیری و فرماندهی است. فردی که قبلاً ساعت‌ها کار می‌کرد، ناگهان می‌بیند توان کار کردن ندارد. در این شرایط، مجبور به مصرف مواد بیشتری می‌شود تا بتواند همان میزان کار را انجام دهد؛ اما گاهی حتی با افزایش مصرف نیز توانایی لازم به دست نمی‌آید و فرد مجبور به اضافه کردن انواع دیگری از مواد می‌شود. این جابه‌جایی و افزایش مصرف مواد برای بازگرداندن توانایی‌های از دست رفته است ولی نتیجه‌ای جز کاهش بیشتر توانایی‌ها نخواهد داشت.
  • برای بازگرداندن توانایی‌های از دست رفته در اثر مصرف مواد مخدر، تنها یک شرط وجود دارد، فرمان‌پذیری؛
  • در کنگره۶۰، گفته می‌شود: باید سرت را با سر راهنما عوض کنی. این به معنای فرمانبردار بودن مطلق از راهنما است. راهنما در کنگره۶۰، فردی است که دوباره فرماندهی جسم و کلام خود را به دست آورده، راه را می‌شناسد و راه بلد است. اگر راهنما به رهجو بگوید سی‌دی بنویسد، رهجو باید بنویسد. بدون راهنمایی راه بلد، هرگز نمی‌توان فرماندهی را به دست آورد. تمامی این‌ها نیازمند آموزش و حضور منظم در جلسات است. خدا را شکر که مسیری مانند کنگره ۶۰ وجود دارد تا بتوانیم این‌ها را قدم به قدم یاد بگیریم و دوباره به خود بازگردیم.
  • دستور جلسه دوم:
  • پنجمین سال رهایی مسافر محسن و همسفر گرامی‌شان؛ این موفقیت بزرگ را خدمت آقای مهندس دژاکام و مسافر حسن و همسفر گرامی‌شان تبریک عرض می‌کنم.
  • به یاد دارم زمانی که مسافر محسن برای اولین بار قدم به کنگره گذاشت، بنده افتخار راهنمایی تازه واردین را داشتم. خوشبختانه و به لطف خداوند، اولین جلسه مشاوره ایشان با من بود. اغلب تازه واردین پس از پایان جلسه برای رفتن عجله دارند؛ اما مسافر محسن جزء معدود افرادی بود که با نگاهی عمیق و پر از امید، درنگ کرد و با دقت به صحبت‌ها گوش سپرد. در همان لحظه به خودم گفتم: این شخص قطعاً درمان خواهد شد.
  • پس از آن، ایشان وارد لژیون دهم شدند که در آن زمان در اختیار آقای گلی بود. پس از چند ماه همراهی با ایشان، این افتخار نصیب من شد که راهنمایی لژیون دهم را بر عهده بگیرم و مسافر محسن ادامه سفرشان را با بنده انجام دادند. از همان ابتدای سفر، شور و اشتیاق وصف‌ناپذیری برای خدمت داشتند. در اواخر سفر اولشان، به من گفتند: اجازه می‌دهید برای خدمت به اردستان بروم؟ که با افتخار ایشان را راهی کردم. ایشان دو سال بی‌وقفه در جایگاه مرزبانی خدمت کردند.
  • مسافر محسن در سفر اولشان نیز به جایگاه دنوری نائل شدند و هم‌ اکنون نیز که همه با ایشان آشنا هستیم در جایگاه پر برکت راهنمایی در حال خدمت هستند. عشق به خدمت در وجود ایشان موج می‌زند و از خداوند منان برایشان آرزو می‌کنیم که برکت این خدمات بی‌شمار به زندگی‌شان بازگردد و در جایگاه‌های والاتر و بالاتر نیز قرار گیرند.
  • این موفقیت بزرگ را بار دیگر به مسافر محسن و همسفر فداکارشان تبریک می‌گویم و برایشان از صمیم قلب آرزوی موفقیت‌های روز افزون دارم. ان‌شاءالله که همیشه کامیاب و سربلند باشید.

 

 

  • آرزو:
  • از صمیم قلب از خداوند می‌خواهم همه کسانی که در قعر تاریکی‌های اعتیاد هستند و با این مشکل دست‌وپنجه نرم می‌کنند و راه درمان پیدا نمی‌کنند، راه کنگره را بیابند و به اینجا بیایند تا خود و خانواده خود را نجات دهند.
  • سلام دوستان، محسن هستم مسافر
  • امروز که دوباره در کنار راهنمایم هستم، آرامش گرفته‌ام. بودن در کنار راهنما حس خوب و آرامش زیادی به انسان می‌دهد.
  • می‌خواهم گریزی به دوران مصرف خود بزنم؛ مثل خیلی از مصرف‌کنندگان، ابتدا به‌ صورت تفریحی و تفننی شروع کردم؛ اما کم‌کم به جایی رسیدم که مواد نیاز هر روز من شد و دیگر نمی‌توانستم امور روزانه را بدون آن بگذرانم.
  • کار من از ساعت ۴ صبح شروع می‌شد؛ اما ساعت ۱۲ شب از خانه بیرون می‌رفتم تا مصرف کنم و به سر کار بروم؛ سپس به خانه می‌آمدم، ناهار می‌خوردم، استراحت می‌کردم و شب‌ها فقط یک ساعت خانواده‌ام را می‌دیدم. بعد می‌خوابیدم تا دوباره بتوانم برای مصرف آماده شوم.
  • در اوج تاریکی‌ها بودم. راه‌های مختلف ترک را امتحان کرده بودم. هر پیشنهادی ارائه می‌شد، اجرا می‌کردم؛ اما موفق نمی‌شدم. باورم شده بود که دیگر راه نجاتی وجود ندارد و باید تا آخر عمر بسوزم و بسازم. گاهی در قعر تاریکی‌ها رو به آسمان می‌کردم و می‌گفتم: خدایا! یعنی قسمت من این است؟ یعنی هیچ راهی برای نجات وجود ندارد؟
  • تا اینکه خداوند، احمد را سر راه من قرار داد؛ نمی‌دانم امروز در جلسه حاضر است یا خیر. او بیش از یک ساعت با من صحبت کرد و از پیام کنگره۶۰ گفت. من راحت قبول نمی‌کردم، چون راه‌های زیادی رفته بودم و باور کرده بودم که اعتیاد درمان ندارد. در اوج ناامیدی بودم؛ ولی احمد آنقدر با من صحبت کرد تا بالاخره آرام‌آرام قبول کردم وارد کنگره شوم.
  • اسفند ماه وارد کنگره شدم و تیر ماه سال بعد سفرم آغاز شد. به خاطر ناامیدی شدیدی که داشتم، پذیرش این موضوع برایم آسان نبود؛ اما کلام چند نفر از راهنمایان تازه‌واردین به دل من نشست و من جذب کنگره شدم و در این مسیر قدم گذاشتم.
  • همیشه می‌دانستم که در زندگی اشتباه زیاد کرده‌ام؛ اما احترام پدر و مادرم را هیچ‌گاه فراموش نکردم. حاضر نبودم اخمی بر صورتشان بیاید. باور دارم که دعای پدر و مادرم بود که احمد را سر راهم قرار داد تا پیام کنگره را به من برساند.
  • صحبت‌های آقای حسین صالحی و آقای امین گلی هم در من بسیار اثرگزار بود. بعد از آن همه‌ زحمات سفرم بر دوش آقا حسین بود. هر چه در کنگره دارم و هرچه به دست آورده‌ام، مدیون ایشان هستم و همیشه سپاسگزارشان خواهم بود. از همه‌ کسانی که در این مسیر به من کمک کردند هم ممنونم. اگر نامی از کسی نمی‌برم، عذرخواهی می‌کنم؛ چون هر آموزشی که گرفتم برایم ارزشمند بوده است.
  • از راهنمای خودم، آقای صالحی، اجازه گرفتم تا به راه دور بروم و در اردستان خدمت کنم. ایشان به من گفتند: برو، اما این کار آسانی نیست. راهنما باید ابتدا بر نفس خود غلبه کند تا بتواند به رهجویش اجازه دهد دور از او خدمت کند. اگر من بودم، شاید اوایل دوست داشتم رهجویم جلوی چشمم در شعبه‌ خودمان خدمت کند؛ اما گذشت و بزرگواری راهنمایم برایم خیلی کمک‌ کننده بود و همیشه از راهنمایی‌هایشان استفاده کردم.
  • خدمت در اردستان برای من پر از آموزش بود. به‌عنوان مثال، آقا حمید را بگویم برای بچه‌هایی که نمی‌توانند از مصرف دل بکنند. او پنج بار سفر کرد؛ اما هر بار وقتی کمی حالش خوب می‌شد، سفرش را خراب می‌کرد. نمی‌توانست دل بکند، نمی‌توانست از هروئین جدا شود. شاید زمانی که من آنجا بودم، نزدیک به پنج بار آمد و رفت؛ هر بار که حالش بهتر می‌شد، دوباره سفرش خراب می‌شد و می‌رفت. نمی‌توانست از هروئین دل .
  • پیش خودم می‌گفتم: خدایا! آیا روزی رهایی حمید را می‌بینم و از اردستان می‌روم؟ خدا را شکر که بعد از دو سال این آرزو محقق شد. شاید برخی بگویند: مواظب آرزوهایت باش. به همین دلیل خدمت من اینقدر طول کشید تا رهایی حمید را ببینم. اکنون هم وقتی بچه‌های اردستان آمدند، خبر گرفتم و خدا را شکر گفتند که ایشان راهنما شده‌اند. 
  • بچه‌ها ناامید نشوید. اگر هنوز برایتان سخت است، اگر هنوز نمی‌توانید فقط ناامید نشوید. امیدتان را حفظ کنید، نجات پیدا می‌کنید. این قول را به شما می‌دهم که فقط فرمان‌بردار باشید و به راهنمایتان گوش دهید. قول می‌دهم که رها می‌شوید و طعم شیرین زندگی را خواهید چشید.
  • کمی از همسفرم هم بگویم که خیلی به من لطف داشت و در اوج تاریکی‌ها، زمانی که واقعاً برای خانه و زندگی وقت نمی‌گذاشتم، کنار من ایستاد. یک جایی واقعاً خسته شده بودم و این کاملاً طبیعی بود. همسفرم از این موضوع ناراحت بود و سعی کرد با من صحبت کند تا مسیرم را تغییر دهم؛ اما من دیگر ناامید شده بودم و تغییر نمی‌کردم. حتی فکرش را هم نمی‌کردم.
  • تا اینکه یک روز گفت: اکبر نمی‌توانی ترک کنی، شما را به خیر و ما را به سلامت! من آنقدر زیر فشار مواد مخدر بودم که در ذهنم فکر کردم: خب، شما را به خیر، ما را به سلامت! امیدی به این زندگی نیست و من هم از این چاه نمی‌توانم بیرون بیایم. مدتی همسفرم برایم ضرب‌الأجل تعیین کرد و گفت: یک هفته، دو هفته یا مثلاً یک ماه. اگر تا پایان این ماه توانستی، توانستی؛ وگرنه من می‌روم. من هم می‌رفتم و می‌کشیدم و می‌گفتم: همسفر من که دارد می‌رود. واقعاً به خودم نمی‌دیدم که بتوانم این زندگی را اداره کنم. تا اینکه ضرب‌الأجل سر رسید و منتظر بودم بیاید و بگوید: خب، ضرب‌الأجل تمام شد، من می‌روم. برو و با عشق تریاکت بمان؛ اما چیزی که آمد و گفت، جمله‌ای بود که مسیر زندگی‌ام را عوض کرد. گفت: این‌قدر دوستت دارم که نمی‌توانم بروم؛ پس تو برو ترک کن.
  • همان جمله باعث شد زندگی‌ام نپاشد. بعد هم معجزات کنگره یکی پس از دیگری آمد؛ احمد آمد، راهنمایان خوب آمدند و ورق زندگی برگشت. آن تاریکی تبدیل به روشنایی شد؛ زندگی سرشار از عشق، محبت و خوشبختی شد. خوشبختی واقعی، نه آن خوشبختی که پیش از آن به دنبال آن در مال و ثروت بودیم. زندگی از عشق به خانواده و دوستان خوب پرشد. راهنمایان و بزرگان به زندگی‌ام آمدند؛ آن‌ها کسانی بودند که واقعاً به دنبال مادیات نبودند و معنی زندگی را فهمیده بودند. این روند هنوز هم ادامه دارد و هر روز بیشتر می‌شود. پسرم همیشه می‌گوید: من بچه که بودم، پدرم نبود. راست می‌گوید؛ در آن زمان، من هیچ‌گاه در کنار او نبودم، ولی الان هستم. باز هم شکر خدا! واقعاً سپاسگزارم که به موقع توانستم و این اتفاق افتاد. توانستم برای او وقت بگذارم و همچنین برای دختر و همسفرم وقت بگذارم؛ همچنان دست‌ بوس مادرم هستم و معتقدم که دعایشان نگهدار من بوده و اکنون همان پسرم که می‌گفت: پدرم هیچ وقت نبود؛ حالا دارد سوالات مسابقات قهرمانی کشور و مسابقات مهارت را برای بچه‌های رشته کامپیوتر برگزار می‌کند. خدارا شکر که در رشته‌ای که دوست داشت، تحصیل میکند؛ دخترم هم زندگی‌اش را می‌کند و خدارا شکر که آن چیزی که دوست دارد را دنبال می‌کند و با هم هستیم. این چیزی که دارم می‌گویم کم نیست؛ همین چیزی است که من نداشتم و دنبالش بودم. همیشه با هم هستیم و من ارزش این لحظه‌های با خانواده را می‌دانم و خیلی خوشحالم که این اتفاقات برای من افتاده است. 
  • این اولین بار است که دارم در این شعبه جشن تولد می‌گیرم و دلم می‌خواست این صحبت‌ها را مطرح کنم؛ همچنین از همه دوستانی که به من لطف داشتند و بیشتر از آن چیزی که بود من را تعریف کردند، ممنونم و عذرخواهی می‌کنم از دوستانی اگر یک موقعی باید یادی از آنها می‌کردم، ولی نکردم. آقای ایوبی هم که تشریف آوردند، خیلی ممنون‌دار هستم. من سفر سیگارم را خدمت ایشان بودم و از راهنمایی‌های ایشان بسیار بهره‌مند شدم.
  • همچنین در دوره‌ خدمت اردستان از آموزش‌های ایشان بسیار استفاده کردم. ممنونم و ان‌شاءالله که زندگی شما پر خیر و برکت باشد. 

آرزو:

  • من هم از خداوند می‌خواهم که همه‌ همسفران این حال را تجربه نمایند، چون واقعاً تجربه‌ شیرینی است.
  • سلام دوستان مریم هستم یک همسفر
  • این روز را به مسافر عزیزم تبریک می‌گویم و همچنین به بچه‌هایم و برای خودم هم خیلی این روز مبارک است. به نظرم این تولد، بعد از به دنیا آمدن، تنها تولدی است که آدم واقعا حسش می‌کند؛ واقعا ملموس است و با تغییر و تحول همراه است. از مسافرم تشکر می‌کنم؛ او کاری کرد که من بتوانم این تولد را تجربه کنم. واقعاً از او سپاسگزارم و بسیار خوشحالم که مسافرم در کنگره است، جایی که مرکز رشد، آگاهی و تکامل است. 
  • شاید باید با افتخار بگویم که همان‌طور که مسافرم می‌گفتند، در اعماق تاریکی بودند و اکنون مسافر من با قرار گرفتن در کنگره با این رشد و آگاهی برای ما الگوی دو نسل شده؛ یعنی هم برای بچه‌هایم و هم برای من.
  • الگو بودن شاید کار سختی باشد به ویژه زمانی که بخواهی برای دو نسل الگو باشی و درگیر بیماری اعتیاد باشی. به نظر من، این واقعاً کار دشواری است؛ اما مسافر من با تلاش بر روی خودش و با رشد و آگاهی‌ای که به دست آورده، به‌ طور کامل برای ما یک الگوست. شاید او این را نداند و خیلی از آدم‌ها نقاط قوت و ضعفی دارند. 
  • من نیز چند نقطه قوتی که احساس می‌کردم دارم، مانند صبر را بررسی کردم. فکر می‌کردم آدم صبوری هستم؛ اما اکنون با رشد مسافر من، حتی در همین صبر هم از او آموزش می‌گیرم. چیزی که هرگز فکر نمی‌کردم. به خاطر این است که من از مسافرم به عنوان یک نقطه قوت بهره‌برداری بیشتری دارم و واقعاً خوشحالم و سپاسگزارم.
  • در نهایت از راهنمای مسافرم، آقای حسین صالحی و همچنین آقای ایوبی و از راهنمای خوب خودم، خانم حکمت تشکر می‌کنم. همچنین از جناب آقای مهندس و خانواده محترمشان که این بستر را برای ما فراهم کردند، بسیار سپاسگزارم.

 

  • تایپ: مسافر محمد (لژیون۸)، مسافر مهدی (لژیون۲۰)، مسافر شایان (لژیون۳)، مسافر محمد (لژیون۲۰)، مسافر سینا (لژیون۵)، مسافر اسماعیل (لژیون۲۱)، مسافر احمدرضا (لژیون۱۲)
  • ویراستار: مسافر مهدی (لژیون۱۶)، مسافر رضا (لژیون۱۶)، مسافر حسین (لژیون۲۳)، مسافر امیر (لژیون۱۰)
  • عکاس: مسافر نیما (لژیون۵)
  • سیستم صوتی: همسفر کسری، مسافر مهران (لژیون۴)
  • دیتا‌شو: مسافر محمدحسین (لژیون۱۹)
  • مرزبان خبری: مسافر محسن 
  • تهیه و ارسال: مسافر حمزه

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .