جلسه ششم از دوره سیزدهم سری کارگاههای آموزشی خصوصی کنگره۶۰، در نمایندگی شهباز، با استادی مسافر جواد، نگهبانی مسافر محمد دبیری مسافر علی، با دستور جلسه(از فرمانبرداری تا فرماندهی زمان برگزاری اردویکنگره۶۰) در روز یکشنبه تاریخ ۱۴۰۴/۶/۹ساعت ۱۷ آغاز به کار نمود.
خلاصه سخنان استاد
سلام دوستان! جواد هستم، مسافر. تشکر میکنم از نگهبان عزیز، آقای محمد، و دبیر عزیزشون، علی آقا، که اجازه دادند من در این جایگاه خدمت کنم. از راهنمای عزیزم، آقای مسعود ابراهیمی، تشکر میکنم. همچنین از جناب مهندس عزیز تشکر میکنم که این آرامشی که امروز در زندگی من حاکم است و این حال خوب و خوشی که من دارم، همهاش مدیون آموزشهای کنگره۶۰ است و فرمانده عزیز، آقا مسعود، میدهد.
دستور جلسه امروز “از فرمانبرداری تا فرماندهی” است. در کنگره۶۰، بیشترین صحبتی که میشود، در دستور جلسات و حتی در دستور جلسه قبل، این است که حکم عقل را در قالب یک فرمانده باید تداعی کنیم یا اجرا کنیم. چرا همه چیز فرمانده میگوید؟ وقتی صحبت دستور جلسه امروز میشود، یعنی “از فرمانبرداری تا فرماندهی”، ذهن خودبهخود درگیر فرمانده جنگ و پادگان و ارتش و سپاه و اینجور چیزها میشود. کسی که میخواهد فرمانده قابلی باشد، باید یک فرمانبردار خوبی باشد؛ یا اگر کسی میخواهد استاد خوبی باشد، باید شاگرد خوبی باشد تا به آن درجه استادی برسد.
حالا چرا در کنگره از کلمه “فرمانده” استفاده میشود؟ اعتیاد چه کار به فرمانده دارد؟ من آمدم اینجا پنج گرم تریاک مصرف میکردم یا شیرهام را ترک کنم، چرا از فرماندهی صحبت میشود؟ چون درون اعتیاد، وقتی تو عمق کار میروی، اعتیاد اولین چیزی که هدف میگیرد، فرماندهی یک شخص مصرفکننده را میگیرد.
یک شخص مصرفکننده وقتی فرماندهی از او گرفته میشود، دیگر اختیار رودههایش دست خودش نیست، اختیار آب بینی اش دست خودش نیست. اگر بخواهد یک مسافرتی برود، حتماً باید مواد مصرفیاش را همراهش داشته باشد. یعنی اختیار با مواد است. مواد دستور میدهد که شما از اینجا میخواهی بروی شمال یا مشهد، حتماً باید این مقدار شیره، تریاک، هر آنتیایکسی که مصرف میکنی، باید همراه خودت داشته باشی. فرمانده اصلی مواد است، خود شخص نیست؛ کسی که دارد تصمیم میگیرد، مواد مخدر است.
حالا در بحث نظامی هم وقتی نگاه میکنی، وقتی میخواهند یک کشور یا یک شهر را منهدم کنند، نمیآیند حاشیه شهر را بزنند یا نمیآیند یک سری افراد بیگناه را بزنند و از بین ببرند. میآیند فرماندهی آن کشور یا شهر را در نظر میگیرند که از بین ببرند؛ چون اگر فرمانده نباشد، یک دشمن، راحت میتواند به یک کشور دیگر مسلط شود.
یا از نظر علم پزشکی بخواهیم حساب کنیم، وقتی یک ویروس وارد بدن میشود، اولین کاری که میکند، میآید سیستم دفاعی بدن را از کار میاندازد. حالا من علم پزشکیام آنقدر زیاد نیست و سطح سوادم آنطوری نیست که بخواهم راجع به پزشک صحبت کنم، ولی چیزهایی که آموزش گرفتیم و یاد گرفتیم، مثلاً وقتی یک ویروس وارد بدن میشود، سلول p53 از کار میافتد. وقتی سلول p53 از کار بیفتد، آن ویروس راحت میتواند در بدن حفره بزند و یک شخص را بهراحتی دچار بیماری کند و از پا درآورد. اعتیاد به همین شکل است.
امروز من داشتم سیدی را که مینوشتم، آقای مهندس صحبت میکرد. اول صحبتش میگوید صحبتی کرده که این مطلبی که میخواهم برایتان بنویسم، مال سال ۷۵ است. دقیقاً من سال۵۷ نامزد اعتیاد بودم. یعنی آن موقع که آقا مهندس داشته کتاب ۶۰ درجه را مینوشته یا این مطالب را مینوشته، آن موقع من نامزد اعتیاد بودم. و آن روزی که من نامزد اعتیاد بودم، تمام نیروهای منفی و ضدارزشی کمک من میکردند. من میآمدم مواد مصرف میکردم، میرفتم یک کاری که مثلاً میخواهم دو روز انجام بدهم چهار ساعت جمعاش میکردم! پس فرمانده کس دیگری بود، آن مواد بود که به من دستور داد که آقا، این کاری که برای آقای ایکس انجام بدهی میخواهد دو روز طول بکشد، سه چهار ساعته جمعش کن! و آن صاحبکاری که میخواست مثلاً ببندد و آن روزگار درآورد، دو میلیون تومان حقوق بدهد و پانصد هزار تومان سر و ته را به هم میآورد و میگفت تو چهار ساعت کار کردی. آنجا اختیار دست من نبود. آنجا اختیار دست مواد بود و آنجا به خودم آسیب میزدم.
و خدا را شکر، راه کنگره به من نشان داده شد و آمدم ذرهذره متوجه شدم که آن روزی که من نامزد اعتیاد بودم، امروز نشستهام اینجا و دارم آموزش میگیرم از اساتید عزیز، از شما تازهواردان، از شما مسافران. آن روز من بهای امروز را دادهام. آن روز من فرمانبردار مواد مخدر بودم تا یک روز دیگر رسیدم به فرماندهی مواد مخدر؛ که اگر میخواستم بروم در مغازهام را باز کنم، حتماً باید اول صبح میرفتم یک دو ساعت خودم را میساختم که میخواستم در را باز کنم.

حالا آقا مسعود هم دستش درد نکند. من یک بالکن در مغازهام بود. میگفت آنجا لانه جاسوسی است و من باید اینجا را منهدم کنم. بله، من که سختم بود، ولی الان متوجهم که چه کار بزرگی برای من، آقا مسعود، انجام داد که آن موقع من در چنگال اهریمن بودم و فرمانده من کس دیگری بود. کس دیگری به من فرمان میداد که آقا کار کن، کار نکن، زن و بچه داری، گشنه است. حتی اختیار معدهام با خودم نبود. یک وقت ساعت پنج بعدازظهر، هنوز ناهار نخورده بودم. حکایت آدم خمار این است: اول باید خودم را میساختم تا بتوانم یک لقمه غذا بخورم. کل سیستم دفاعی بدن من، کل سیستم افکار و اندیشه من، شده بود مافیای نیرو اهریمن، نیروی تاریکی اعتیاد.
و خدا را شکر، آمدم ذرهذره فرمانبردار، حالا نمیگویم خیلی خوب بودم، ولی فرمانبردار خوبی بودم. برای لژیون یکم، هیچوقت نشد که بدون تکلیف بیایند سر جلسه، هیچوقت نشد که دیر بیایم یا غیبت کنند. همیشه تکالیفم را بهوقت انجام میدادم. آقا مسعود هر وقت هر فرمانی میداد، میگفتم: “چشم.” نمیگفتم: “چرا؟” چون که میدانستم قانون کنگره عین قانون ارتش است. اگر میخواهی به حال خوب برسی، باید بگویی: “چشم.” دیگر “چرا” ندارد.
و در پایان، صحبت زیاد کردم. یک شاعر عزیزمان میگوید: “هر کسی در پیش خود چیزی نشد/ هیچ آهن سردی، خنجر تیزی نشد/ تا شاگردی نکنی، به درجه استادی نخواهی رسید.” خودتان را تشویق کنید!"
تایپ: لژیون یکم
تهیه و تنظیم: مسافر احمد کاربر سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
125