در میان پیچ و خمهای روزگار جادهای روشن وجود دارد که نامش کنگره۶۰ است. جادهای که از درون درد بیرون میزند از اعماق ناامیدی به روشنایی امید میپیوندد. یک زمانی من با همسر و بچههایم زندگی خیلی خوبی داشتیم و فکر میکردم خوشبختترین زن دنیا هستم همیشه به این فکر میکردم که بچههایم را طوری تربیت کنم که آدمهای خوبی شوند و در جامعه موفق، مفید و باعث افتخارم باشند.
یک چنین آرزوهایی در سرم داشتم و زندگی میکردم؛ اما خبر نداشتم که شوهرم دارد کمکم زندگی من و بچههایم را خراب میکند و هر روز اوضاع ما بدتر میشد؛ ولی با کمک خدا و به واسطه یک نفر راه کنگره برای من و مسافرم نمایان شد با آن همه درد، رنج و غم من آمدم کنگره به حدی حالم بد بود فکر میکردم با دادن یک قرص معجزه شود، من خوب شوم و برگردم خانه تمام مشکلات و ویرانیها درست شود؛ ولی با یک خانمی با شال نارنجی به گردنش آشنا شدم راهنمای سفر اولم همسفر کرمی بزرگوار گفت: بنشین تا یاد بگیرید این جمله خیلی به دلم نشست نمیدانستم چه جمله باارزش و پرباری است که بعدها به آن ایمان کامل آوردم و همیشه زمزمه میکنم؛ ولی هنوز نمیدانستم و فقط میخواستم مسافرم به رهایی برسد و با من و بچهها و بقیه مهربان شود.
سیدیها را مرتب مینوشتم هر چه بیشتر جلو میرفتم تازه متوجه میشدم هیچ هستم تا اینکه بعد از ۱۰ ماه مسافرم به رهایی رسید همراه راهنمای مسافرم آقای کفراشی و دوستان که با هم به رهایی رسیده بودیم برای گرفتن گل رهایی رفتیم تهران آکادمی نزد آقای مهندس چه روز زیبا، قشنگ و از یاد نرفتنی بود خیلی خوشحال بودم، حال و هوای خیلی خوبی داشتم وقتی گل رهایی را گرفتیم و چند تا عکس یادگاری من داشتم.
با راهنمای خودم همسفر کرمی و راهنمای مسافرم صحبت میکردیم یک جمله مهم گفت: که من متأسفانه نادیده گرفتم و نفهمیدم فرمود خیال نکنید که رها شده تازه اول راه است و خیلی زمان میبرد خوب شود من به این حرف عمل نکردم و فرمانبردار نبودم در آن محیط آرامشبخش انگار در بهشت بودم لحظات آخر بود که میخواستیم از آکادمی برگردیم که یک دفعه حس بدی، شرمندگی و پشیمانی آمد سراغم مثل کسی که مردود شده باشد.
آنجا بود که فهمیدم ای دل غافل ای کاش این ۱۰ ماه به فکر خودم بودم به جای آن همه پیگیری و شک از مسافرم روی خودم متمرکز میشدم و کار میکردم یک حس پشیمانی که خشکم زده بود که از بین نمیرفت و دیگر اثری از خوشحالی و شادی نبود و انگار کارنامه مردودی دستم داده و سرم پایین بود آن زمان آنقدر سنگین بود که هیچ وقت از یادم نرفت و تصمیم گرفتم جبران کنم با آن همه سختی و بلاها دوباره دست از همت تلاش بر نداشتم تا الان که خدمت شما هستم و از آموزشهای ناب کنگره درس میگیرم و به فکر اعمال، گفتار و کردار خودم هستم تا بتوانم با سربلندی در جهان دیگر نزد پروردگارم حاضر شوم هدفم فقط همین است ولاغیر. چرا که سیدیهای مهندس و استاد امین بود که قدرت به جان و روح من میداد حرکت، تلاش، کوشش و عشقم را به خدا و خلق بیشتر و بیشتر میکرد.
دلنوشته: همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر مهری (لژیون اول)
رابط خبری: همسفر هاجر رهجوی راهنما همسفر مهری (لژیون اول)
ویرایش و ارسال: همسفر آذر رهجوی راهنما همسفر فرشته (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی باباطاهر همدان
- تعداد بازدید از این مطلب :
40