English Version
This Site Is Available In English

از تاریکی تا طلوعی به نام خودم

از تاریکی تا طلوعی به نام خودم

روزی روزگاری بود که تاریکی، نام دیگر من شده بود…
نه اینکه چراغی نداشته باشم،
بلکه فراموش کرده بودم که حتی در دل شب،
ستاره‌هایی هستند که فقط با چشم دل می‌توانند بدرخشند.

در خود گم شده بودم…
با هر قدم، بیشتر درون سیاهی‌ای فرو می‌رفتم که نه آغازش معلوم بود، نه پایانش.
سکوتی سرد، ذهنی خسته، قلبی پر از فریادِ نگفته…
و خودی که فقط «درد» را بلد بود، نه «درک» را

همه چیز را از دست داده بودم، حتی خودم را.
هیچ‌کس نفهمید، اما من هر شب هزار بار مردم و زنده شدم.
مثل کسی که در قفسی قفل‌شده‌ از ترس، بی‌نفس زندگی می‌کرد.

تا اینکه یک روز…
انگار صدایی از درونم برخاست.
صدایی که سال‌ها خاموش شده بود، اما نمرده بود.
گفت: «بلند شو… هنوز تمام نشده!»

و من به راه افتادم…
پُر از شک، پر از ترس، اما با ذره‌ای امید.
قدم گذاشتم به مکانی که نامش کنگره۶۰ بود،
ولی برای من، نام دیگری داشت:
راه بازگشت به خود...

در کنگره یاد گرفتم که من، تنها نیستم.
یاد گرفتم که درد من، زبان مشترک خیلی‌هاست،
و شفای من، در همین باهم‌ بودن‌هاست.

آن‌جا چراغی روشن شد، نه در اتاق…
در دل من.
چراغی که تاریکی را نبلعید،
اما نشانم داد که چطور از آن عبور کنم.

حال من، همان آدمم،
اما نه با همان روح
روحی که حال ارزشش را می‌داند،
می‌داند اگر باور داشته باشی،
حتی شب هم روز می‌شود.

من برگشتم…
از تهِ تاریکی برگشتم، با چشم‌هایی که حالا نور را می‌بینند،
با قلبی که یاد گرفته دوباره برای زندگی بتپد.
با وجودی که آموخته:
نجات یعنی شناختن خویشتن، یعنی بخشیدن خود، یعنی دوباره بودن…

و من هستم.
و این «بودن» شیرین‌ترین معجزه‌ی زندگی من است.

نویسنده: همسفر غزل رهجوی راهنما همسفر نسرین (لژیون یکم)
ویرایش و ارسال: همسفر نگین رهجوی راهنما همسفر عطیه (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی ارتش

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .