دلنوشتهای به قلم همسفر فخری
با یک دنیا درد و اندوه قبل از همسفر شدن؛ همسفری بودم، همسر و مادری بودم تنها و بیپناه. مسافرم کنار پیکنیک و دلخوشیهای خودش بود و من کنار فرزندان پاک و معصومی که داشتم. برای زن بودنم، مادر بودنم و همسر بودنم زیاد مردانگی کرده بودم. به کل یادم رفته بود زن بودن چه شکلی است و چه معنا و مفهموی دارد؟ من آن سالها دیگر زنده نبودم و به ظاهر؛ فقط زندگی میکردم، آن هم نه بهخاطر خودم، بلکه بهخاطر فرزندانم حس میکردم تنها تکیهگاه و پشتوپناه فرزندانم هستم. تمام قلب و روحم پر از زخم و درد بود که با هیچ مرحمی التیام نمییافت. آنقدر ناامید و دل شکسته بودم که گاهی خودم، دلم برای خودم و آینده تاریک و پوچم میسوخت. بالاخره آمد روزی که سالها منتظرش بودم، مسافرم به کنگره آمده بود و از رهایی و حالخوش راهنمایش برایم حرف میزد؛ ولی من سرد و بیروح به حرفهایش گوش میکردم درحالی که یک کلمه از آنها را باور نداشتم و به برگشت دوبارهاش فکر میکردم. سفرش را شروع کرده بود میآمد و میرفت بعد از گذشت سه ماه رفتار، کردار و گفتارش تغییر کرده بود؛ حتی طرز لباس پوشیدنش؛ نیز عوض شده بود. همه کارهایش روی نظم بود حرفهای جالبی در مورد کنگره میزد و اصرار داشت که من هم همراه و همسفرش باشم.
همسفر؛ چه واژه قشنگی بود حس میکردم با شنیدن این کلمه جان دوبارهای گرفتهام. به همراه دخترم به کنگره آمدم همه مثل فرشتهها لباس سفید و پاک به تن داشتند چهقدر گرم و مادرانه مرا در آغوش کشیدند. در مشارکتها صحبت از رهایی و حالخوش بود. در چهرههای آنها غمی نمیدیدم. من شیفته این محیط و همسفران خونگرم شدم. مسافرم بعد از ۱۱ ماه و ۱۱ روز به رهایی رسید، امروز ۲۲ ماه است که آزاد و رها است. حالا آیندهای غرق در نور و سرور پیش چشمانم رژه میرود. کنگره بهشت روی زمین من است و من اینجا آموختم که من هم لایق بهترینها هستم. خدا را هزاران بار شاکر و سپاسگزارم که کنگره روزی من و مسافرم شد.
تایپ: همسفر فخری رهجوی راهنما همسفر راحله (لژیون پنجم)
ارسال: همسفر معصومه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی ساوه
- تعداد بازدید از این مطلب :
160