سلام دوستان، احسان هستم، یک مسافر.
من در حال حاضر سه ماهونیم است که رها هستم.
زمانی که میخواستم سفر خودم را شروع کنم و وارد شعبه لویی پاستور شدم؛ شاید دوست عزیزی برحسب اتفاق حال و احوالی مثل من داشته باشد و بخواهد در این مسیر قدم بگذارد و سفر خودش را آغاز کند.
مسئلهای که برای من مُسَجَّل شده، این است که درصد زیادی از آدمها زمانی قبول میکنند که سفر کنند که به ناتوانی رسیدهاند. نه همه؛ شاید افرادی باشند که با وضع روحی و روانی بهتری باشند و هنوز مقداری انرژی درونشان وجود داشته باشد که میآیند و وارد این مکان میشوند. اما من از آن دسته افرادی بودم که دیگر انرژی برایم باقی نمانده بود. از نظر روحی و روانی کاملاً باخته بودم. از همه نظر انرژی برایم باقی نمانده بود. صرفاً این وضع خراب برای تخریب مواد مخدر به تنهایی نبود؛ برای اتفاقهایی که افتاده بود که من دودستی با زندگی خودم انجام داده بودم و زورم نمیرسید که از آن همه تاریکی و حال بد، خودم را دربیاورم. من خودم را یک بازنده یا مهره سوخته میدیدم که گرههای بزرگی که در زندگی خودم درست کرده بودم، امانم را بریده بود و در حل مسائل خودم به عجز کامل رسیده بودم؛ تا جایی که واقعاً برای خودم انتهای بازی را! تموم شدن بازی را! مرگ را برای خودم تقدیری بهتر از زندگی میدانستم.
البته با آموزشهایی که از آقای مهندس و استاد امین گرفتم، متوجه شدم انسان تا آماده نباشد، صدای پای استاد را نمیشنود و وقتی به حالی میرسد که ناچار است و زور خودش به حل مشکلات نمیرسد و خسته و نالان نشده، تن به آموزش و حرفشنوی نمیدهد. پس این حال و روز برای منی که وارد سفر شدم، شاید مشترک باشد با افراد دیگر. و گویا انسان فقط در این مواقع است که دست از «من» و «منم» گفتن برمیدارد و درخواست کمک میکند. هر کسی که مشکلات یا گرههای بزرگی در زندگیاش دارد، اینجا یاد میگیرد که عکسالعملش در مواجه شدن با آن مسائل باید چطور باشد. به قول جناب مهندس عزیز که ما هرچه یاد میگیریم در زندگی از ایشان است که میگویند:
«غم بزرگ میتواند انسان را به دو مقام برساند: یکی بالاترین مقام الهی و دیگری پایینترین مقام الهی.»
یعنی من از خشم و ترس و حال بد خودم تبدیل میشوم به فردی که رفتار بدی با دیگران داشته باشد و بیشتر در تاریکیهای مصرف مواد و دیگر اعمال بد و ضد ارزشی فرو بروم، یا تسلیم میشوم و توکل میکنم به خداوند که ارادهٔ او را با خودم یکی میبینم و در دلم میگویم: «راضیام به رضای تو، توکل میکنم» و در مسیر رهایی و کنگره قدم برمیدارم؟!
من در حال حاضر دوست دارم که آدمی باشم که فراموشکار نیست و همیشه به خودم یادآور میشوم که کجا بودم و الان کجا هستم. اگر به خیر و برکت کنگره و آموزشهای جناب مهندس نبود، اصلاً من الان کجای کار قرار داشتم؟! چه کاری با آن حال میتوانستم انجام بدهم؟! اما مشکل اینجاست که این هم وجود دارد که ذاتاً انسان موجودی فراموشکار است و به محض اینکه شرایط تغییر میکند و از تاریکیهای زندگیاش و خودش کاسته میشود، یادش میرود که کجای کار قرار داشت.
من در حال حاضر، حدودا ۳ ماه و نیم از رهایی خودم را گذراندهام و سفر اولم را به پایان رساندهام، از شرایط بهتری از همه لحاظ برخوردارم و این را مدیون کنگره ۶۰ هستم. این را میدانم که از خودم هیچ چیزی برای ارائه ندارم و سلامتی و حال خوب و آرامشی که امروز دارم را فقط مدیون کنگره و تمامی اعضای آن: جناب مهندس و استاد امین، همهٔ اعضا، دیدبانان، راهنمای سفر اولم که زمان بیشتری از سفر اولم را خدمت ایشان بودم آقای میثم امیری عزیز و راهنمای حال حاضر خودم که برای سفر نیکوتین هم خدمت ایشان هستم آقای فرشید تفرشی بزرگوار و راهنمایان عزیز دیگری که در این راه کمک کردند و به من آموزش دادند: آقای علی شاملوی عزیز و آقای مجید بخشی عزیز که قدردان زحماتشان هستم و آرزوی بهترینها را برایشان دارم.
دیدگاه و حس و حال الان من به لطف کنگره خیلی بهتر و خوب است. از زمانی که وارد کنگره شدم، خیلی قویتر و بهتر هستم. اما بعضی اوقات که هضم اتفاقهای زندگی برایم سخت میشود، سعی میکنم از یک نیرو به اسم ایمان کمک بگیرم که کل این آمد و رفتها در این زندگی مادی که ما داریم و آن را تجربه میکنیم، گذرگاهی بیش نیست و دلبستن به آن، حتی اگر همه چیز خیلی هم خوب و وفق مراد باشد، جایز نیست. و کلاً در اعماق وجودم دوست دارم که آماده و پذیرای حیات بعدی خودم باشم. همهٔ اشتباهاتم و خطاهایی که در این زندگی داشتم، امیدوارم که خدای خودم از سر تقصیراتم بگذرد. این صحبتهایم از سر پوچی و ناشکری نیست و سعی میکنم که پُرقدرت و امیدوار به زندگی خودم ادامه بدهم.
اما حسی در من و احوالات من در مقابل زندگی در این ایامهایی که سپری میکنم دارم که طوری است که یاد شعر جناب مولانا افتادم که از خود جناب مهندس هم شنیدم که این بیت را خواندند:
«ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم»
منظورم این است که زندگی که با این سرعت میگذرد و بالا و پایینهای خودش را دارد، خیلی قابل سخت گرفتن نیست. و خدا کند بتوانم در راه مستقیم باشم و ادامه دهم.
در کل به نظرم تصفیه و تسویه باید در اندازهای اتفاق بیفتد که آدم از خودش راضی باشد و این، در مسیر مستقیم بودن را میطلبد.
ممنون که به صحبتهایم توجه نمودید.
(گروه سایت نمایندگی لوئی پاستور)
- تعداد بازدید از این مطلب :
81