چهاردهمین جلسه از دوره ششم کارگاههای آموزشی خصوصی کنگره۶۰ نمایندگی صبا به استادی مسافر امین، نگهبانی مسافر مهدی و دبیری مسافر یعقوب با دستور جلسه «آداب معاشرت، ادب و بیادبی، تعادل و بیتعادلی» دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۷:۰۰ آغاز به کار کرد
سخنان استاد:
سلام و عرض ادب دارم خدمت ایجنت محترم، مرزبانان عزیز و اعضای محترم کنگره۶۰، بهویژه راهنما گرامی خودم که اجازه دادند من در این جایگاه قرار بگیرم و فرصت آموزش پیدا کنم. راستش امروز خیلی استرس داشتم، هنوز هم دارم. نمیدانم چرا، پیش خود گفتم حالا که باید راجع به "معاشرت" صحبت کنم، سعی کنم از احساسات واقعی خودم بگویم و همه چیز را از ته دل بیان کنم. تا همین الان دو بار سیدی " آداب معاشرت" را گوش دادم و یکبار صحبتهای آقای خدامی را مرور کردم. تصمیم گرفتم حرف دلم را بزنم، همانی که الان حس میکنم درست است. روز شنبه، مشارکت آقا محسن برای من یه تلنگر جدی بود. تو لژیون به راهنمای خودم گفتم: این صحبتها، یک تذکر جدی برای من بود. من از راهنمای خودم یاد گرفتهام که وقتی حرفی زده میشود، اولین نفر که باید خودش را مخاطب قرار بدهد، خود آدم است.

آن لحظه که راجع به حضور بهموقع، رفت و آمد و نظم صحبت شد، با خودم فکر کردم، نکند من هم به همان آدمهای بیتفاوت و بیادب تبدیل شوم؟ گاهی پیش خودم میگویم: حالا اگه دیر بروم، چه میشود؟ ولی واقعاً این طرز فکر کمکم داشت بر روی رفتار من اثر می گذاشت. یک نکته دیگر هم درباره لباس پوشیدن بود. همان موقع که صحبت شد. با خودم گفتم: نکند ظاهر من هم نامناسب است؟ و این باعث شد یک بار دیگر به خودم برگردم. واقعا از آقا محسن متشکرم که باعث شدن این نکات را بهتر متوجه شوم. یک نکته خیلی مهم که از راهنما و بزرگترهای کنگره یاد گرفتهام، این است که حتی اگر یک سیدی یا پیام آموزشی را قبلا شنیده باشیم، ممکن است در یک زمان دیگر، با نگاه و درک تازهای دوباره برایمان معنا پیدا کند. خود من قبلا آن سیدی را گوش داده بودم؛ اما تا زمانی که مشارکت آقا محسن را نشنیده بودم، درست نمیتوانستم درک کنیم. آن روز مجدد رفتم سراغ آن سیدی و زمانی که سوار موتور بودم گوش میدادم، رسیدم به بخش بوق زدنها ...
یک دفعه انگار یک تلنگر برای من بود، با خودم گفتم: من نیز جزو آنهایی هستم که در خیابان بیمورد بوق میزنند؟ آنجا بود که حس کردم چقدر خوشحال هستم که در کنگره حضور دارم و آموزش میگیرم و کمکم به رفتارهای اشتباه خود پی میبرم و آنها را تغییرشان میدهم.
خداراشکر میکنم بابت این مسیر آموزش که باعث رشد و تغییر درونی من شده است.
در پایان، یک خاطره هم از غذا خوردن تعریف کنم که هم کمی فضا عوض شود، هم صحبتهایم را جمعبندی کنم. یکبار به همراه خانوادهمان به مراسم عروسی در وردآورد دعوت شده بودیم. متأسفانه بعضی از اقوام ما با اصول صحیح پذیرایی یا احترام به نوبت و نظم آشنایی نداشتند. ما جزو آخرین نفراتی بودیم که برای غذا رفتیم و متوجه شدیم یکی از بچههای فامیل با خودش تقریبا یک بیل آورده بود برای غذا کشیدن! به او گفتم: عزیز من، تو با این بیل که به غذا زدی، ماهایی که پشت سرت بودیم هیچی برایمان نماند!"
وقتی بلند شد و رفت، واقعا چیزی نصیب هیچ کسی نشد و همه گرسنه برگشتند. این خاطره شاید بامزه باشد؛ اما به نوعی یادآور این است که چقدر مهم است آدم در معاشرت، نوبت و احترام دیگران را در نظر بگیرد. ممنون هستم که به صحبتهای من گوش دادید.
عکس و تایپ: مسافر رضا
ویرایش و ارسال: مسافر حیدررضا
خدمتگزاران سایت نمایندگی صبا
- تعداد بازدید از این مطلب :
99